۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

XII

تب‌دار و خیسِ عرق بود، چشمانش را بسته و به خود می‌پیچید، خوابش نمی‌بُرد، نفس نمی‌توانست بکشد، محتویاتِ خونین و چرک‌آلود گلویش با هر نفس بالا و پایین می‌شد. زانوهایش درد می‌کرد و می‌لرزید، هم گرمش بود و هم سردش بود. هذیان نمی‌گفت، کابوس هم نمی‌دید.
من، نمی‌دانستم چکار کنم، انگار که دست‌هایم را بسته باشند پشت سرم و همزمان پلک‌هایم را به زور باز نگاه داشته باشند، صدای موتورِ یخچال و دعوای گربه‌های خیابانی سکوت را می‌شکست و آب از لوله‌ی رادیاتور روی کفِ سنگیِ زمین می‌چکید. هوا ابری و خاکستری بود و بوی عرق تنِ انسان و لاشه‌ می‌داد.
دست‌هایم  می لرزید و نمی‌توانستم کبریت را روشن نگه دارم و شمعِ روی میز کوچک را روشن کنم. برق ساختمان رفته بود و چراغِ شارژی قرمز رنگ باتری نداشت، نورِ زرد چراغ‌های خیابان از لابلای پرده‌ی توری نورِ ثابت و سردی روی فرش می‌تاباند، فکرم کار نمی‌کرد، ساعتِ روی پاتختی با ریتم همیشگی ثابت و منظمش تیک‌تیک می‌کرد و من نمی‌فهمیدم، این همه خونسردیِ زمان را نمی‌فهمیدم، نطفه‌ی‌ فاجعه‌ای شکل گرفته بود و در آن گرما و رطوبت به سرعت تکثیر می‌شد و خارج آن فضای چند متر در چند متر در چند متری هیچ نشانه‌ای از آن به چشم نمی‌خورد احساس می‌کردی اگر از اتاق خارج شوی و به آن بازگردی، قطعا تفاوت غلظت هوا را احساس خواهی کرد و مثل شکست نور، چیزهای خاصی  در درونت برای همیشه تغییر شکل خواهد داد. من این همه خوشبختیِ به ویرانی کشیده شده را با تار و پود جانم می‌فهمیدم، مخصوصا در گلو و چشم‌هایم، و دستانم البته، با آن همه لرزشِ  غیرقابل کنترلشان.
به چه فکر می‌کردم؟ سوال به جاییست، من به چشمانش فکر می‌کردم، به مردمک گشادشان، هروقت که نگاهم می‌کرد، و لرزش چانه‌ش هنگام گریه‌های وقت و بی‌وقت، به چین‌های گوشه‌ی چشمانش، هنگام خنده و گوش‌ها و گونه‌هایی که سرخ می‌شدند، به سادگی سرخ می‌شدند. جزئیاتِ بی‌معنی و حتی گیج‌کننده، برقِ صحنه‌ها و اتفاق‌هایی  که فقط جزئیات تصویریش به یادم مانده بود، آن هم به صورت منقطع و تکه تکه، برق می‌زد و در فضا پخش می‌شد.

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

نون و پنیر و نفرت

برایت از نفرت خواهم گفت، از نفرت و انزجاری که به جانم می‌ریزی، از نفرت و ناامیدی‌ای که به یادم می‌آوری و آوردی، سال‌ها آوردی، از نفرتی که وقتی در کثافت‌ها و ویرانگی‌های روحت کورکورانه می‌لولیدی، بی‌رحمانه و ناآگاهانه به جانِ جوانم ریختی و بی اعتنا، پوسیدن و چروک خوردنِ پوستم را تماشا کردی.
تو نماینده‌ی آن چیزی هستی که من نمی‌خواهم باشم، نماینده‌ی تمام و کمال بدبختیِ اجتناب‌ناپذیری که در طالع خودم می‌بینم و همچنان که در مسیر راه می‌روم، دست و پا می‌زنم و به این ور و آن ور لگد می‌پرانم. من راهی جز تو ندارم، مقصدی جز تو در خیالم جای نمی‌گیرد و همچنان بیهوده خودم را به این سو و آن سو می‌کشانم.
تو به من سم خوراندی، تو به من یاد دادی که چگونه سم بنوشم و لبخند دلفریب بزنم، دروغ بگویم و معصومانه پلک بزنم. تو به من یاد دادی چگونه هر دستی که به سویم دراز شد را بگیرم و کثافت‌ها و ویرانگی‌های خودم را به خوردش دهم، خودت بلعیدن و خاموش کردنِ نورِ اندکِ چیزها را یادم دادی.

روزی، از تو و بدبختی‌هایت دور خواهم شد، قدم‌زنان و لبخند‌زنان، درِ گوشَت زمزمه خواهم کرد، از نفرت و انزجاری که به جانم ریختی، از فکرِ مسمومِ بودنت، از حضورِ ترس‌آورِ هیکلِ ناچیز و استخوانیت در جایی پشتِ لحظه‌های بیخیالی و خوشحالیم.
روزی دامنم را از چنگِ پوسیده و متعفنت بیرون می‌کشم و راهم را جدا می‌کنم.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

به سوی هزارتو

شمام خوب می‌دونید که آگاهی پیدا کردن، قابل بازگشت نیست، وقتی که فهمیدین، دیگه فراری ازش ندارین. گوشه‌ای از ذهنتون رو اشغال می‌کنه، نفس می‌کشه و منتظر می‌مونه درست مثلٍ آتیشِ زیرِ خاکستر. کم کم یاد می‌گیرین که ذهنتونو به واقعیت گره بزنین و بارشو هرجا که می‌رین رو شونه‌هاتون حمل کنین. نمی‌شه آگاهی‌ها رو جایی، وسطِ مسیر جا بذارین و دوباره شروع کنین، شروع دوباره‌ای از آسمان نمی‌افته تو دامنتون. هیچ شانسِ دوباره‌ای وجود نداره، هیچ بهبود و تسکینی خارج از اون امپراتوری کثافتِ درونِ خودتون وجود نداره، هیچکسی روح و خوشی‌هاتونُ ازتون ندزدیده. 
باید دلیل پیدا کنین، باید دلیلی بتراشید که ضرورتِ خوب شدن حالتون و ادامه دادن رو تامین کنه، باید آگاهی دیگه‌ای رو شکل بدید که بتونید توی ماشین حرکت کنید و قطعه‌ای از ماشین نباشید. 
باید تکیه بزنیم به واقعیت، نباید بذاریم هیولای همه چیزخواهِ تغذیه‌کننده از رنج و بدبختی و قدرتمون از ذهنمون بیرون بزنه و همه‌ی امید و رویامون رو ببلعه.
نباید از معنا و اون چیزی که بهش انسانیت می‌گن تُهی بشیم، هرچقدرم که هیچی، هیچی نباشه.
وسطِ این هزارتو هیچی نیست، خودِ مسیر، رسیدنه.
بگایی ها و شلختگی‌های درونتمونُ واسه خودمون نگه داریم. 


۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

ایکس آی - نامه‌ای که فرستاده و دریافت شد

"همیشه آدمِ ول کردن بودی، آدمِ لحظه‌های آخر، آدمی که خوب لبخند فریبنده می‌زند و دیگر نمی‌داند چه کند، انقدر خالی و پوک  که ایده‌ها را جذب می‌کردی و درونِ آن اقیانوسِ بی‌عمقِ آگاهی‌های بی‌مایه می‌ریختی، شکلی سرهم‌بندی‌شده و بی‌معنا بهشان می‌دادی و ارائه‌شان می‌کردی، روزها و ساعت‌هایی بود که حتی خودت هم باورشان می‌کردی، اما اکثر اوقات در هشیاری مداوم به سر می‌بردی و همچنان به فریب و ریا می‌پرداختی.
بارها مچت را هنگام تقلب گرفتم، داستان‌ها، تجربه‌ها، اصطلاحات دیگران را می‌دزدیدی و به نام خودت با آب و تابِ بیشتر برای این و آن تعریف می‌کردی.
چه مشکلی داشتی؟ نه، واقعا چه مرگت بود؟
چیزی که می‌توانستم راجع به تو بگویم، جدای وضعِ خوب خانوادگی و گذشته‌ی بی‌نقص پشتِ سرت و آینده‌ی بالقوه درخشان پیشِ رویت، خصوصیت فوق‌العاده‌ت در جذب آدم‌ها بود. 
عادت عجیبِ جمع کردنِ چیزهارا داشتی، اگر چیزها  و -البته کَسان- به اندازه کافی درخشان و عجیب بودند جمع آوری و حفظشان می‌کردی و اگر به انذازه کافی برق نمی‌زندند دور می‌ریختیشان.
من -آنطور که حدس می‌زنم- برایت از آن چیزهای برق برقی و درخشان و عجیب بودم. جوانِ لاغرِ زردروی عصبانی از همه‌چیز و همه‌کس، کسی که -لتس فِیس ایت- طبیعتا جذبت شده بود، کسی که دست و پایش در برابرت بسته بود، تسلیمت شده و گاردها را پایین آورده بود. تسلیمِ خنده‌های بلندِ عصبی و خطابه‌های پرشورت در موردِ هنر و موسیقی و آدم‌ها، تسلیمِ  شجاعت و روراستیِ تقریبا ترسناکت. 
تو آدم‌ها را نزدیک و نزدیک‌تر می‌خواستی تا بهت احساس امنیت و خواسته‌شدن بدهند، آغوش‌های گرم و مهربان را تنها تا وقتی که گرمت می‌کردند می‌خواستی، مهربان بودی تا دوستی دیگران را جذب کنی و بعد از آن تمام، ناگهان هیچی. با لبخند آدم‌ها را جلو می‌کشیدی، نام خود را بر پیشانیشان مهر می‌زدی و رهایشان می‌کردی. 
من موقع فرو ریختن تمام این چیزها کنارت بودم، کنارت هم شاید نه، مقابلت ایستاده بودم، قطعات را دانه دانه از جا می‌کندم و پرت می‌کردم روی زمین، می‌گفتم "اگر بتوانی جلویِ اشک‌هایت را بگیری، خرد کردنِ قطعات را متوقف می‌کنم."*
یک روز از خواب پا شدی و دیدی که دیگر نمی‌خواهی، یا نمی‌توانی. دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود، تو آن چیزی نبودی که قبلا بودی، چیزی درونت به هم ریخته و آشفته شده بود، حبابی که قصرِ کثیفت را بر آن ساخته بودی ترکیده بود و مانده بودی میانِ ویرانه‌هایش، در محاصره‌ی قطعات زیبای وجودِ دروغین و مصنوعیت."

"but the castle's crumbled and you're left with just a name, where's your crown King Nothing?"**

* Dogville - Lars von Trier
** King nothing - Metallica

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

از چه چیزی صحبت می‌کنم وقتی از ناپدید شدن صحبت می‌کنم

"حتما غیبت چیزی را احساس خواهند کرد، با پریشانی و عجله، دست به شلوار و کت‌ها می‌برند و با زدنِ ضربه‌های کوتاهِ نامنظم به روی جیب‌ها ابتدا حدس می‌زنند که چیزی داخلشان هست یا نه، بعد تمام زیپ‌های کیف‌هارا باز می‌کنند و با جابه‌جا کردنِ وسایل داخلشان دنبالش می‌گردند، وقتی حسابی که ناامید شدند اول دست داخل جیب‌ها می‌کنند، بعد کیف را برمی‌گردانند و حتی میانِ خرده‌ریزه‌های تازه خارج شده از کیف را هم می‌گردند. نوبت به تمام سوراخ سنبه‌های خانه هم خواهد رسید. (...)
پیدا نمی‌شود.
حتی نمی‌توان گفت چیزی گم شده است، حضورِ کمرنگِ چیزی گه‌گاه خاطرشان را به خارش می‌انداخت و ناگهان، بوم! دیگر نبود چیزی ناپدید شده است، چیزی که حتی به درستی نمی‌توانند به یاد بیاورند چه شکلی داشت یا  وقتی در دست می‌گرفتَیش گرمتر از دستت بود یا سردتر، زبرتر از پوستت بود یا نرم تر، بویی هم می‌داد؟ بازتاب آفتاب بر سطحش چشم را اذیت می‌کرد؟ (...)
بعد احتمالا فکرش توی سرشان، نزدیک گوششان صدای مگس پخش می‌کرد و هرچه دستشان را تکان تکان می‌دادند صدا دور نمی‌شد -انگار به سفر رفته باشند و یادشان نیاید چه چیزی را لحظه‌ی آخر، درست وقتی دیرشان شده بود و گره‌ی کفششان کور بود، روی پیشخوان یا جاکفشی جا گذاشته اند- بعد.. بعد..."

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

استرنج دِیــــــــز هَو فاوند آس

سر بلند می‌کند و سعی می‌کند از میانِ پرده‌های کلفت و تو در تویِ متعدد چشم در چشمِ خورشید بدوزد. ماهیچه‌های دستش خسته می‌شوند و دردی در بازوهایش می‌پیچید، چند بار باز و بسته‌شان می‌کند و دوباره تلاش می‌کند، هیچ چیز، هیچ نتیجه‌ای. 
پایش روی صندلی سر می‌خورد و پس از چندبار سکندری خوردن، تعادلش را حفظ می‌کند و روی صندلی می‌ایستد. صدایی شبیه صدای باران از جای دوری می‌آید.
سرما و رطوبت از زیر چین‌چینِ پرده‌های کلفت و سیاه به داخل اتاق نفوذ می‌کند و چهار ستون بدنش را می‌لرزاند نزدیک پنجره بودن تلاش زیادی می‌خواهد، کمی طول می‌کشد تا به یاد می‌آورد چیزی بر تن ندارد، تند تند دست می‌کشد بر موهای سیخ شده بازو‌هایش تا گرمایی تولید کند. گه گاه صدای پای موهومی به گوشش می‌رسد که تا موفق می‌شود انکارش کند از جای دیگری شنیده می‌شود. پنجره‌ای در طرفِ دیگرِ اتاق انگار باز مانده است، با خودش برگ و باد و سرما و تاریکیِ سنگین و چسبناکی به داخل می‌آورد، روزی پشت پرده‌ها جا خوش کرده است انگار، اما اثری از درخشش و گرمایش از پنجره به نظر نمی‌رسد. کمر و پهلوهایش تیر می‌کشد و پاهایش می‌لرزند. انگار که شک داشته باشد چشمانش سر جای خود هستند، مرتب مژه‌ها و پلک‌های بسته اش را لمس می‌کند تا متوجه می‌شود چشمانش هم بسته‌اند. انگار که اختیار پلک‌هایش را از دست داده باشد. با دست پلکش را باز می‌کند، از خنکی گوی می‌فهمد که چشمانش سر جای خود هستند، تپش قلبش تندتر می‌شود، نفسش بند می‌آید: نکند اینجا روشن باشد و او کور شده باشد؟ نکند سوی خاموش شده‌ی چشمانش علت این همه تاریکی باشد؟ چطور می‌تواند مطمئن شود؟ راهی هست؟
سرش را بالا می‌آورد به سمتی که فکر می‌کند پنجره باشد. ، باز روی صندلی می‌ایستد، در تلاش برای  کنار زدن پرده‌های کلفت و سنگین، بازوهایش خسته و دردناک می‌شوند.

"خانه خالی بود و خوان بی‌آب و نان،
و آنچه بود، آش دهن‌سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود."

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

ایمان بیاوریم

چرا که اگر ایمان نیاوریم چه کار دیگری می‌توانیم بکنیم؟
آدمیزاد گذشته از زنده بودن به امید، به باور داشتن زنده است.
باید باور داشته باشیم که تلاشِمون فایده‌ای خواهد داشت، که "روزی جای بهتری برای ماندن پیدا خواهیم کرد." و این وسط هرچیزی مهم نباشد، حالِ خوب خودمان که مهم است. باشه آقا، سیز د دِی اند اینجوی یور مومنتس. خب، اول باید به اون "جُویِ" داستان برسیم که.
لذت ماجرا هم برمی‌گرده به اون توهمِ مفید بودن، به لزومِ ایمان آوردن، به لزوم گره زدنِ باورمون به گوشه‌های نخ‌نمایی از واقعیتی که تا جایی که چشم کار می‌کنه حتی اگه سیاه نباشه، کثیف و بدبوئه. اگر باورمون رو از دست بدیم، متوقف خوهیم شد، به درجا زدن خواهیم افتاد، خواهیم پوسید.
چی می تونیم بگیم؟ چی داریم که بگیم؟ کی کلمات رو قبل رسیدن به نوک زبونمون می‌قاپه ازمون؟ کی جلومون می‌ایسته و از مسیر دور و منحرفمون می‌کنه؟ کی دستمون رو می‌کشه و سرمونُ فرو می‌کنه تو چاهُ و وادرامون می‌کنه همه چیزو به یاد بیاریم؟ کی اولین ضربه رو زد؟
"تنها کسی که سر راهِمون ایستاده، خودمونیم."
پ.ن. یه جایی نزدیک همونجا، زیرِ نورِ آفتاب، لای شاخه‌ها و برگ‌های درختا، حتما می‌شه پیداش کرد.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

قسمت دوم- طعمِ شیرینِ تکرار

سعید همیشه می‌گفت:"تو تکراری‌ترین آدمِ روی زمینی، انقدر که نقشِ تکرار تو زندگیت پررنگه رنگِ هیچ چیزِ دیگه‌ای نیست." چطور می‌توانی ۷ ۸ سال با همین مدلِ مو، همین نوعِ لباس‌ها، نوعِ موسیقی یکسان، غذاهای یکجور (هفته‌ای یکبار پیتزا، رستورانِ مشخصِ   قدیمیِ نزدیکِ خونه، برنامه‌ی ثابتِ غذایی برای باقیِ روزهای هفته، مبتنی بر تامینِ مواد مغذی لازم)  کتاب‌های تکراری و فیلم‌های تکراری. روزی دوبار دوش گرفتن در آبِ نسبتا گرم، هفته‌ای دوبار شستن موها، ۲ هفته‌ یک بار آرایشگاه و مرتب کردنِ موها. این تکرار گره خورده بود با نظمِ عجیبِ زندگیم، تنها به این طریق بود که ۷ ۸ سال پیش می‌توانستم عاقل و سالم بمانم. برنامه‌ریزی برای ثانیه ثانیه و روز به روزِ زندگیم، فهمیده بودم فقط با حفظ این نظم و ترتیب و لبخند زدن و ادب داشتن و کامل بودن است که می‌توانم موفق بشم گذشته را پس بزنم و به آن "یو گات یور هول لایف اِهِد آو یو" برسم. مثلا خوب خبر داشتم که خیانت می‌کند و دوست دختری جوان‌تر و احتمالا زیباتر و لوندتر از من دارد، اما بندِ بودنِ من است، به خاطر تمامِ کامل بودن‌ها و عصبانی نشدن‌ها و حمایت‌های بی حد و حصر و گاهاً بیش از حدم و علاقه‌ای که می‌دانست از سرِ تکرار تمام نخواهد شد و به خاطر چیزی که عذابِ وجدان می‌خوانیمش. من هم خوب می‌دانستم فقط با چنین کامل‌بودن و مهربان بودنی است که می‌توانم ارتباط خود با دیگران را حفظ کنم و وادارشان کنم دوستم بدارند، دورتر از این سطحِ بی‌نظیر زیبایی و خوش‌رفتاری و کمال چیزی نبود که به خاطرِ آن دوستم بدارند، مدت‌ها بود که رگ‌های حیاتیِ مغز و فکرم را به دست خود بریده بودم و عذاب وجدانی هم ازین بابت احساس نمی‌کردم. 
اما آن جا، پیچیده در سوییشرتِ گرمِ صاحبٍ موبایل و در حالِ دود کردنِ کملِ آبی، با زخم‌های سوزاننده و مهتابِ تابنده بر پاهای لخت و کثیف و کتونی‌های گلی، نه اثری از آن نظمِ کامل به چشم می‌خورد، نه از آن رشته‌های بریده شده‌ی افکار و نه آن طعمِ شیرین و آرامش‌بخشِ تکرار، تنها احساسِ باقی مانده -گذشته از درد و سرما و گرسنگی- احساسِ علاقه بود -که تازه بعد این همه سال فهمیدم نقشی از تکرار نداشته است-و آرامش، آرامشِ محض، آرامشِ محض درک کردنِ اینکه برای همیشه آن خانه‌ی تهِ بن‌بست با تمام آن روزهایی که همه مثلِ هم بودند را ترک کرده ام و حتی اگر می‌خواستم دیگر نمی‌توانستم از آن نقاب‌های دروغین به صورت بزنم، و آرامشِ اینکه تمامِ ترس‌هایی که تابحال داشته م یکجا اتفاق افتاده اند و بارِ دومی در کار نخواهد بود.
کیفِ نرم را زیرِ سر گذاشتم، پاهایم را در شکمم جمع کردم تا صدایش را بخوابانم و با فکرِ اینکه باید جایی کار پیدا کنم و در اولین فرصت لباسِ مناسب پیدا کنم به خواب رفتم. 

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

قسمتِ اول- دلسوزی

" نفسم را نگه می‌دارم و به ساعت نگاه می‌کنم."
حالا که همه چیز به هم ریخته، آرامشِ بی‌اندازه‌ای دارم، با اینکه فرار می‌کنم، قلبم تند می‌زنه و تیشرتِ طوسیِ گشادم خیس از عرق و لکه‌های کمرنگِ خونه، حسِ کسی رو دارم که در یک بعد از ظهرِ کسل‌کننده برای پیاده‌روی و به گردش بردنِ سگش در یک مسیرِ همیشگی خیلی عادی تند تند می‌دوئه. اگر قبل از اومدن قمقمه‌ی براق بنفشی که سعید خریده بود پر از شربت آبلیمو کرده بودم و ام پی‌تری‌پلیرم رو از شارژرِ کنارِ میز تلفن کنده بودم و موهامو با کشِ مشکی بسته بودم و عوضِ   این لباسِ تو خونه، گرمکن پوشیده بودم حتی خودمم هم باورم می‌شد که همه‌چیز بی‌نهایت آرومه. آفتابٍ سر ظهرِ اوایل مهرماه مستقیم به سرم می‌خوره و موهام داغ شده، زخمِ روی ساقِ دستم خشک شده  و کل مچ و آرنجم خیسِ خون و عرقِ قاطیه، پژواکِ صدای قدم‌هام از طرفِ دیگه‌ی خیابون به گوشم می‌خوره و سرم رو پر می‌کنه. کمی جلوتر چندتا پسر ۱۶ ۱۷ ساله کنارِ خیابون یواشکی سیگار چسدود می‌کنند و به تصویر یا ویدئویی بر صفحه‌ی موبایلِ یکیشون بلند بلند می‌خندند. چشمم به بطریِ آب معدنی بزرگشون می‌افته که آب روش بخار کرده و به نظر می‌رسه خنک باشه، یا لااقل به تازگی خنک بوده باشه، قدم‌هامُ کند می‌کنم و در سی چهل سانتی متری‌شون می‌ایستم، کسی که به نظر می‌رسه سرگروهشون باشه -صاحب موبایل، قد بلند،  سبزه و جذاب- سرشُ بالا می‌گیره و منُ می‌بینه، اول پوزخند می‌زنه و دهنش رو باز می‌کنه که چیزِ خنده‌داری بگه که متوجه زخمِ  زیرِ چشم و ساقِ سرتاسر خونی می‌شه و دهنش رو می‌بنده، حالا بقیه گروه هم نگاهم می‌کنن، با دهنِ باز، لبخندِ لوندطوری می‌زنم و نفس نفس زنان می پرسم سلام بچه‌ها، می‌شه از آب معدنی‌تون به من بدین؟ یکی از پسرها که از بقیه چاق‌تر و قدکوتاه‌تره و احتمالا لوزر و خایه‌مالِ جمع محسوب می‌شه، در حینِ جابجا کردنِ عینکش می‌گه: شما خونریزی دارین.
-می‌دونم. چیزِ مهمی نیست. (در حالِ خشک کردنِ عرقِ ابروها)
صاحبِ موبایل از جایش بلند می‌شود و بطری را بر می‌دارد، همراه با دستمالی که از کیفِ  مدرسه‌ش درمی‌آره به دستم می‌دهد.
-می‌شه درِ بطری رو باز کنی؟
در را باز می‌کند، سیگارِ دیگری آتش می‌زند و نگاهم می‌کند. 
چند قلپ آب می‌خورم و سرفه‌م می‌گیره، صاحبِ موبایل به پشتم می‌زنه و با نگاهِ نگرانِ یه برادرِ مهربان مواظبمه، لبخند می‌زنم و می‌گم: اگر کیف و باقی سیگارا و این سوییشرتت رو بخوام ازت بگیرم، می‌دیشون؟ ترس تو نگاهِ همشون پررنگ‌تر می‌شه و سکوتِ موجود کمی سنگین‌تر. 
-چرا باید بهت بدم؟
-هوم. چون دلت خواهد سوخت؟
-به دردت نمی‌خورن. 
-مهم نیست. به دردِ تو هم چندان نمی‌خورن، می‌تونی بگی یه دزدِ خطرناک دزدیدشون و مامان بابات بازم برات می‌خرن. ولی این به معنای جونِ منه.
- تو که دزد نیستی.
-نه، نیستم. 
-به نظر نمی‌آد گدا باشی، چرا به این وضع افتادی؟
-نمی‌تونم بگم. ببین اگه نمی‌خوای بدی من برم. کارم گیره و جونم تو خطره. 
به اطراف نگاه می‌کنه و ریشای تازه روییده‌ش رو می‌خارونه، بقیه بچه‌ها ساکت، با سیگارای خاموش به دست منتظرن، گرما و تبِ هوا هرلحظه بیشتر می‌شه.
کیفش رو خالی می‌کنه و همراه با پاکت سیگارها و سوییشرتِ مشکیِ گشاد و گرمش به دستم می‌ده. پابلندی می‌کنم، کلاهشم از سرش برمی‌دارم و می‌ذارم سرم. 
سوییشرت رو به کمرم می‌بندم، کیف رو به دوشم، کمی آب می‌خورم و دستمال رو خیس می‌کنم و باهاش زیرِ چشم و ساقِ دستم رو می‌شورم، سیگاری روشن می‌کنم و آروم راه می‌افتم، می‌شنوم که نفسِ راحتی می‌کشند و به صاحبِ موبایل توصیه می‌کنند که به پلیس زنگ بزنند و او هم بهشان تشر می‌زند که زنگ نمی‌زنم، امکان ندارد زنگ بزنم.
حقیقت این است که دلسوزی، احساسِ بسیار قوی‌ای است، همانطور که از دست‌دادن، همراه با احساسِ آزادیه.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک

کافیه یه جاده‌ی طولانی باشه، شب باشه، سرد هم باشه، ابری باشه و نمِ بارونی هم بزنه، یه ماشینِ رونده و صدای دارک‌ساید آو دِ مونِ پینک فلوید یا "یار مرا" یا "مطرب مهتابرو" شهرام ناظری هم پلی بشه، چایِ هل و دارچین از فلاسک بریزیم تو لیوانای دسته‌دار و یادمون باشه که کامل پرشون نکنیم چون ماشین تکون می‌خوره و چایی می‌ریزه رومون، بعد لا پنجره رو باز بذاریم تا قطراتِ خنکِ بارون تمامِ گندایی که زندگیِ روزمره بهمون زده رو خیس کنه. بعد امیدِ رسیدن به یه جای ساکت و خوبُ آروم داشته باشیم، یه جای دنجُ خنک و تاریک و مهربون که توش بریم فقطِ فقطِ کتاب بخونیم و چرت بگیم و آهنگ گوش بدیم. یا امیدِ رسیدن به دریایی که ساحل شنی داره و بلال‌فروشای جوونِ آروم که رو منقلای کوچیک بلال باد می‌زنن. 
همیشه راهِ رفتنی بیشتر از برگشتنی خوش می گذره، حتی اگه برگشتن همراه با رویای خوابیدن و حموم و غذای داغ و چایی همیشه آماده باشه، همیشه مزخرفه. برگشتن به روتین مزخرف که نه، دردناکه. اما راهِ رفتنی رویایِ چیز نامعلومِ حداقل متفاوت و جدا از روتینُ با خودش داره.
داشتم می گفتم، جاده طولانی باشه و شب و تاریکیِ عمیق و جادویی باشه. جوری که نتونیم فکر کنیم به تهش، یا فردا صبحش، فقط فکر و یادِ فرداصبحش که هرچقد بد باشه بازم خوبه یه جایی از ذهنمون قلقلکمون بده و بلندتر بخندیم.
ما مست شدیم با رویای روزِ بهتر، یه وقتاییم حقیقتِ اینکه تا بلند‌ نشیم، روزِ بهتری نمی‌آد چشممونُ می‌زنه و بیدار می‌شیم، تا کش و قوسمون تموم می‌شه می‌فهمیم که حوصله‌ی بلند شدن نداریم، باید باز دل ببندیم به رویای یه روزِ بهتر. 

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

هو دِ هل دو یو ثینک یو آر؟ یا تا جای ممکن به راحتی کرخت

این روزها هیچ رنگی ندارن، شبیهِ هیچ چیز نیستن و عین همن. از شب که زود می‌خوابم و صبح که همراه با گلو درد و طعمِ خون از خواب می‌پرم، بی اینکه رویا یا کابوسی دیده باشم و تا شب که دوباره زود می‌خوابم به هیچی فکر نمی‌کنم، هیچ کاری نمی‌کنم، برای توی ذوق نزدن خالی بودن ذهنم، به چیزی گوش می‌دم و همراهش می‌خونم، منتظرِ تاکسی می‌ایستم و مراقبم که گیرِ آدم ترسناک نیفتم، جلو بشینم و تا "جای ممکن" از تماس خودداری کنم، چشم می‌گردونم که بی‌آرتی کی می‌آد و جای خالی داره یا نه، بعد چشم می‌دوزم که ایستگاه رو رد نکنم و تا "جای ممکن" آروم و بی‌برخورد برم سمت دانشکده و ببینم یه وقت فاطیا نباشن و شماره کلاس رو از برد بخونم و بشینم سر کلاس، یا برم بوفه و کتابخونه. -می‌دونین چی می‌گم؟ انگار همه چیز تا جای ماکسیممش کسل‌کننده و بی‌رنگ و بدبو شده باشه. حتی دیگه خوبیِ حرف زدن و سیگار کشیدن و رسیدن به مکاشفه‌های دونفره با سبا، یا کس گفتن در حیاطِ پشتی در فاصله‌ی بین کلاس‌هام بیشتر از چند ثانیه تو ذهنم نمی‌مونه-بعد دوباره منتظر اتوبوس و تاکسی بشم و کل راه چشمامو ببندم تا آفتابِ غروب، وقتی که داری به سمت غرب می‌ری کورم نکنه. بعد فکر کنم به عینکِ بیچاره‌ی شکسته‌م و اینکه اگه حوصله داشته باشم باید عینک بخرم. بعد بیام خونه و برم دوش بگیرم و لم بدم روی مبل سیب سرخ گاز بزنم و فرندز ببینم. بعد یادم بیفته که الان بابام می‌آد و باید برم لباس بپوشم. 
بعد برم روی تخت دراز بکشم و بی‌حوصله وداع با اسلحه ورق بزنم و بوی کباب و دمبه‌ی کبابی دمِ خونه‌مونو بشنفم و بعد سبک سنگین کنم بینِ بوی کباب یا تحملِ نشستن در جمع خانواده و لبخند تقلبی زدن و حرف تقلبی زدن و چایی تقلبی خوردن، بعد بشنوم که مامانم جیغ مـــی‌زنه شیرین، قرصت. بعد قرص بخورم و اگه حال داشتم مسواک بزنم و صورتم رو بشورم و کرمِ گندِ ضد جوش بزنم و چراغُ خاموش کنم و چشمامو ببندم و زود خوابم ببره و دوباره از اول.
و تا جایی برم که برسم به تنهایی عمیقی که هیچ روزنه‌ای توش نیست. نزدیک شدن به آدما، بهشون سرنخ می‌ده که چطور می‌تونن آزارت بدن، یا بدتر ازون، دوستت بدارن و مالکِ تن یا بدتر از اون، ذهنت بشن.

پ.ن. فاک یو اند یور فاکین آپینینز
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

آی هیت دِ گرواند، بنگ بنگ

خب، صفحه‌ی خالی، "فور یوِ مای دایینگ براید" (۱)پخش شونده در پس‌زمینه، دردِ مبهمِ گیج‌کننده جایِ موی روی سرم که تازه کندم، فین فینِ دماغ و بالا کشیدنش، آهنگ عوض می‌شود، کسی تکست می دهد، سرگیجه می‌گیرم، لال می‌شوم، چشمانم سوراخ می‌شود، زانویم کنده می‌شود، دست‌هایم یخ می‌کند، کتاب ورق می‌خورد و کسی باز تکست می‌فرستد.
آهنگ عوض می‌شود، "کلیین اوت دیس پِلِیس".(۲)
صفحه‌ای که دیگر خالی نیست، همهمه همهمه همهمه
خودت خوب می‌دانی که هر چه بیشتر بخواهی فرار کنی، عمیق‌تر فرو می‌روی، تقلا نکن، دست و پا نزن، ساکت شو، لال شو، بمیر. اگر یادت رفته بیا تا یادت بیاورم، ازین خاطرات و این ماجراها هیچ راه فراری نداری، از من و زندانی که برایت ساختم هم گریزی نیست.
باید عادت کنی، باید تسلیم بشوی، با کشنده‌ترین سلاح‌ها توی درونِ خودت را می‌کشم و سرت را به غرامت به تختم می‌برم و موهایش را شانه می‌زنم، لب‌هایش را سرخ می‌کنم و پلک‌هایش را سیاه‌‌تر و زیباتر. 
بعدتر که خوب یاد گرفتی که تمام هستی‌ت متعلق به من است و هیچ راهِ فراری نداری، سرت را می‌چسبانم و به نرمی نوازش فرشته‌ها خوب می‌بوسمت.
زخم‌ها به زودی خوب می‌شوند، نگران نباش عزیزم.
من ناامیدت می‌کنم، رنجت می‌دهم، اگر می‌توانستم باز شروع کنم، میلیون‌ها مایل دورتر، خودم را نگه‌ می‌داشتم، راهی پیدا می‌کردم.(۳)

1. For you - My dying bride
2. Let's have a war - APC
3. Hurt- NIN

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دخترم، زندگی پر از ناامیدی‌های کوچیک و بزرگه




دبستان که می‌رفتم، دخترِ ناز و مهربونِ حرف گوش کنی بودم، محبوبِ دل‌ها، قشنگ یادمه که وقتی اولِ دبستان (یا آمادگی) عمو قناد اومده بود و می‌خواستن یکی از بچه‌ها رو انتخاب کنن واسه مسابقه‌ی محله (فکر کنم)، با چشمای معصوم زل زدم به معلم و همین شد که انتخابم کردن واسه اون مسابقه، بعدم رفتم با قلقلی (یا فلفلی) مسابقه دادیم و جایزه گرفتم- قلقلی/فلفلی یه پانتومیم اجرا می‌کرد که توش یه بادکنک باد می‌کرد و چندنفرو می‌ترسوند، بعد دفعه‌ی بعدی بادکنک خودش می‌ترکید و این می‌ترسید بعد به عملِ زشتش پی می‌برد و اشکِ ندامت می‌ریخت- خلاصه که همه معلما عاشقم بودن و بچه‌ها بهم حسودی می‌کردن، یادمه رضا صادقی می‌خوند که "توی قانونِ من هرکسی که عاشق نباشه -مکثِ کوتاه- آدم نیست" بعد من پیش خودم می‌گفتم که آدمم من، عاشقِ مادرم بودم، در حدی که با نگار سر اینکه کی کارایی که می‌گه رو بکنه دعوا می‌کردیم و به نظرم خوشحالی، لبخند و تایید اون بزرگترین اتفاق بود، از همون موقع هم از بابام دوری می‌کردم، یه چیزی تهِ ذهنم می‌گفت که نگارو بیشتر از من دوست داره و همونجا تهِ ذهنم مامانم مالِ من بود و بابام برای نگار، عاشقِ خدام بودم، یادمه یه جفت گوشواره‌ی طلا داشتم که شکلِ گل بودن، یه روز تو شمال، عاشورا تاسوعا بود و من گوشواره‌هامُ بخشیدم به بچه یتیما.
دبستان که بودم، عاشقِ توییتی بودم، همون قناری/بلبلِ رو مخِ کارتونا، اصفهان بودیم و من هی غر می‌زدم که برام عروسکشو بخرن و اینا هی می‌گفتن که توییتی چیه تو دوست داری؟ همه دخترا تو این سن عاشقِ باربین، و طبیعی بود که من باربی رو دیدم و عاشقش شدم. اون موقع‌ها اجاره می‌شستیم و وضعِمون زیاد خوب نبود و این عقده‌ی باربی تا راهنمایی که دیگه به قولی خرسِ گنده شده بودم باهام موند.
همه‌ی اینارو گفتم که راجع به عشقم به یه کوله‌پشتیِ باربیِ طوسی سفید که چرخ و دسته‌م داشت براتون بگم.
یادمه که چندمِ دبستان بودم و عاشقِ این عروسِ هزار داماد شدم، ۱۳۰۰۰ تومن بود، کنارشم یه کیفِ زشتی وجود داشت که روش عکسِ نادی داشت. خانواده اصرار داشتن که اون نادی‌رو بخرن، منم گیر که پولشو خودم می‌دم و همینو می‌خوام، خلاصه بعدم که راضیشون کردم، مرتیکه فروشنده گفت که مدرسه‌ها کیفِ باربی اجازه نمی‌دن ببرین، آخرسرم مجبور شدیم اون کیفِ نادیِ قرمز رنگُ به قیمت ۶۰۰۰ تومن بخریم. فرداش که رفتم مدرسه، چندنفر توی صف کیفِ باربی داشتن.

پ.ن. من واقعا متاسفم که انقدر ذهنم پرید این ور و اونور و بد نوشتم، وضعیتم اصلا خوب نبود.
پ.ن.۲. برنامه کوتاه مدتم برای بیرون اومدن ازین وضعیتِ لجن اینه که پل استر بخونم، زیاد.
پ.ن.۳. کیفه چیزی شبیهِ این بود. 



۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

چطور خواهی دانست؟

     گفت که نخواهی دانست، که راهی برای فهمیدنش نیست، هیچ چیز تضمین نمی‌کند که اتفاق نیفتد یا بیفتد، یا چگونه و کجا و کی اتفاق بیفتد، بعد گفت که تمام شده و روزهای ترسناکِ گذشته هیچ‌وقت باز نمی‌گردد، بعد گفت که باید باور کنم که می‌شود.
و من به فکرِ گرمائی بودم که از نوکِ انگشتانِ دستم به قلبم می‌رسید و تمامِ یخ‌ها را آب می‌کرد و قطره‌هایش سر می‌خورد روی صورتم و فکر می‌کردم که دیگر نباید، هیچ‌وقت نباید از یاد ببرم. بعدتر فکر کردم که اگر تا فردا صبح گریه کنم بغضی باقی نخواهد ماند، بعد هم لال شدم، در گرمای آب کننده‌ی لحظه لب‌هایم آب شد و لال شدم.
باید بمانم که از نو بسازم، فرار نکنم و بسازم. 

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

جای بازگشت اُر دیلینگ ویث دِ دِد

    می‌گفت که خواهد رفت و آنقدر پیش می‌رود که جای بازگشتی نماند، بعد برای آنکه دراماتیک‌تر شدنِ صحنه، باد در غبغبِ ظریفش می‌انداخت و درحالی که به طرزِ تهوع‌آوری شیرِ سردِ کم‌چربِ دامداران را سر می‌کشید و چند قطره‌ای از کنارِ لبش می‌چکید روی چانه و یقه‌ی چروکِ لباسش، تاکید می‌کرد که وقتی من بروم تو بدبخت خواهی شد و دربه در، کوچه به کوچه دنبالم خواهی افتاد و با عذابِ وجدان روی جسدِ تازه بادکرده‌م از اشک ریختن کور خواهی شد.
     بعد کلاهِ سیاهش را-که زمستان و تابستان، به سر داشت- جابه جا می کرد و تلو  تلو خوران به تختش می‌رسید و ملحفه‌ها را کنار می‌زد و هیکلش را پخش می‌کرد طرفِ چپِ تختِ دونفره بعد التماس می‌کرد که پتوی دیگری رویش بیندازم که "دارد می‌لرزد از سرما."
    بعد صدایم می‌کرد و می‌گفت:"'گریه که نکردی؟ خونریزی که نداری؟" بعد می‌گفت امروز حتما برو بیرون، خیلی ناراحتت کردم، بعد من می‌گفتم باشه و فکر می‌کردم به امنیتِ دو هدفونِ خش‌خش کننده و دستگاهِ پخش موسیقی، امنیتِ فضای چندمتری فضای اتاقِ گرمِ نامرتب، و می‌گفتم که باشه، تو بگیر بخواب، می‌رم. 
     بعد از چندسال دیدم که شدم خودِ او، با همان جزئیات، به همان بی‌رحمی و مظلومیت، همان جذابیتِ در ثانیه‌ی اول و پس‌زنندگیِ ثانیه‌های بعدی، تمامِ تلاشم خلاصه شد در جدا شدن از این مُرده‌ای که درونم رُشد می‌کرد، مرده‌ای که با من راه می‌رفت و کنارم نفس می‌کشید و تمامِ جزئیاتِ روابطم را دستکاری می‌کرد.
    سدِ دفاعی‌ای ساخته بود از شکنندگی، از مظلومیت و خوشی ندیدن، ازینکه حقش را خوردند و در جوابِ دادخواهی‌هایش خندیده‌اند، ازین که دوستش ندارند و جدی‌ش نمی‌گیرند، از کوهِ آرزوهایی که بی نزدیک شدن به سطحِ واقعیت فروپاشیده و برای همیشه از یاد رفته‌اند، سدی که جدای ظاهرِ دلخراشش پایدار بود و حفاظت می‌کرد از آن موجودِ خودخواهِ بریده از همه چیز, مگر خودش. یکبار عصبانی شدم و رفتم شانه‌هایش را گرفتم و تکان‌تکانش دادم که حقیقت این چیزی نیست که می‌بینی، ذهنت گولت زده، "هیچ چیز بیرون از ذهنت به این خوشگلی و مبالغه‌شدگی نیست" بیا بیرون ازین قصر شیشه‌ای.
     هیچکس مقصر نبود، در عینِ اینکه همه مقصر بودند.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

While I'm melting in the rain

     سرد بود و می‌لرزیدم، جایی در عمقِ رگ‌های رانم تیر می‌کشید، باران ریزی تازه شروع به باریدن کرده بود و فکر کردن به اینکه در این وضعیت خیس هم بشوم اشکم را درمی‌آورد. صبح به پیش‌بینیِ وضع هوا اطمینان کردم و پیراهنِ آجریِ بهاری پوشیدم با جوراب شلواری و پوتینِ چرمِ نویِ مشکی. پالتوی نازک قهوه‌ای رنگ و شال و کلاهِ سبز. هتل خیلی دور بود و پول تاکسی نداشتم که بروم و برگردم، باید می‌ماندم و ازین سفرِ تفریحیِ توریستی و موزه‌های مسخره‌ی شگفت‌انگیز لذت می‌بردم. از اول هم نمی‌خواستم بیایم. در ترکِ  اجباریِ سیگار بودم آن هم در شهری که ۷۰ درصدِ ساکنینش سیگاری بودند. مردم این شهر انگلیسی حرف نمی‌زدند و ظاهرا از زبانِ بدن و اشاره هم بویی نبرده بودند. بیشتر مشکلم سرِ ارتباط برقرار کردن بود. در تمام مدتی که به ظرف‌ها و شمشیر‌ها و تابلوها و عتیقه‌ها نگاه می‌کردم فکرم پیش آن پلیورِ سبزِ نویی بود که در چمدانم توی هتل گذاشته بودم یا یه لیوان شکلاتِ داغِ کاراملی که گلویت را بسوزاند و معده‌ت را گرم کند. انقدر سرد بود که حتی از فکرش بیرون آمده بودم، باران بیشتر شد و من می‌دویدم که بیشتر ازین خیس نشوم، حسِ  سرما تا آخرین مهره‌ی ستون فقراتم نفوذ کرده بود و هیچ وقت به این سردی و تنهایی نبودم. فکر می‌کردم که کم کم یادم خواهد آمد که حسِ گرما چگونه بوده است فقط باید خودم را به هتل برسانم و گم و گور شوم بینِ آن ملحفه‌ها و پتوهای سفیدِ تمیز، شاید هم دوشِ آب گرمی بگیرم و چای و شیرینی بخورم.
این سرما مرا یادِ تو خواهد انداخت همیشه. 
مادر می‌گفت که باید بیرون بیایم ازین چاله‌ی نفرت‌انگیزِ کینه و دلخوری، باید که خودم را تکان بدهم و این برف‌ها را بتکانم تا ریشه‌هایم نخشکیده. این سفر را راه انداختند که ریشه‌هایم گرم و روشن شوند دوباره،  ولی راستش را بخواهی هنوز سرما نیمه‌شب‌ها دستِ سرد و خیسش را به کمرم می‌زند و از عمیق‌ترین و شیرین‌ترین خواب‌ها پرتابم می‌کند بیرون. 
*تو بی کانتینیود
پ.ن. به اون لیبلِ داسِ‌تان توجه کنید.

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

گه‌خوریِ اضافه

این داستان کوتاه‌های عباس معروفی، یه چیزِ غریبِ خوابیده زیر خاکستری رو برای من بیدار کرد، انقدر که دلم خواست بشینم داستان بنویسم، انقدر که دلم خواست از چسناله و این همه فازِ غمِ عبث بیام بیرون و "هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود" یه حسِ گیج و گمشده‌ -مثِ وقتی که تو یه کشوی دورافتاده و پنهان که بوی نفتالین می‌ده و کلی خاک نشسته روش یه جعبه‌ی پر از دکمه و نخ پیدا می‌کنی (پروانه‌ای اَز فاک)- خلاصه اینکه اینو نوشتم تا این حسُ ذخیره کنم، که متعهد بشم که چیز بنویسم، بکشم بیرون از چسناله.
پی.اس.:وقتی که با وفا بشم، سهمِ من از وفا توئی.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

در ستایش سفر

رفته بودیم شمال، هوا بی‌نهایت سکسی بود، من خو نکردم به استفاده از کلمات نامعمول، ولی به نظرم جدا سکسی بود. بارونِ نمِ‌نمی که گاه تند می‌شد، هوای خنکِ پاییزی، طبیعتِ سبزِ فوق‌العاده و عدمِ حضورِ دود و آلودگی همیشگی، بعد از این ماه رمضون تو این تابستونِ جهنمی مثلِ بهشت می‌موند (آرایه‌ی تضاد)، خوب‌ترش این بود که می‌دونستم وقتِ برگشتن هم مهمونی خدا به پایان رسیده و هم هوا به گرمی قبل نخواهد بود. به ش. اس‌ام‌اس دادم که می‌خواهم این خوشی‌ها رو ذخیره کنم. خوشیِ چندانی هم نبودا، اونجا ده بیستا بچه‌ی زیرِ ۲ سالِ نازنینِ مهربون بودند که به اشاره‌ای به آدم اعتماد می‌کردند و می‌گفتن ببرمشان ددر. 
قبلا باز به همین ش. می‌گفتم که زندگیِ در لحظه‌ی واقعی در سفر معنی پیدا می‌کنه، سفر با پایِ پیاده، وقتی که یه کوله ۱۰ ۱۲ کیلویی رو دوشته، شبِ قبل فقط ۲ ساعت خوابیده‌ای، نقطه‌ای در بدنت نیست که درد نکنه، از سرما می‌لرزی و از شدتِ مه، تا سه قدم جلوتر، فقط کفش و گترِ نفرِ جلویی تو دیدته و گوش خوابوندی که کی وقتِ استراحت می‌دن. به هیچی فکر نمی‌کنی! از لحظه‌ای که پاتو می‌ذاری توی اتوبوس، کفشای سنگین‌ِ تو از پات درمی‌آری و با جورابای حوله (هوله)ای می‌شینی رویِ صندلیِ تنگِ ناراحت و شروع می‌کنی با بغل‌دستی‌ت چرت و پرت گفتن، تمامِ زندگیِ جاری در خارجِ فضای اتوبوس متوقف می‌شه و تو شروع می‌کنی به زندگی‌کردن در لحظه، هر اتفاقی که در زندگیِ روزمره می‌تونه ناراحت‌کننده باشه تو همچین فضایی بی‌اهمیت و خنده‌داره- مثلا همین پارسال که رفته بودیم اردبیل، درِ اتوبوس باز شد و چندتا کوله ی گرون قیمت افتادن و پاره شدن، بعد کمی جلوتر اتوبوس مشکل پیدا کرد و مجبور شدیم وایستیم به تعمیرِ اتوبوس، کنارِ جاده تولدِ دو تا از بچه‌ها رو گرفتیم و زدیم رقصیدیم. بعدتر، توی ترافیک جاده، ما نشستیم به ورق‌بازی و مافیا و پانتومیم، کلِ مشکلاتِ جهان دایورت بود به یه عضوی از بدنمون (هر هر هر) می‌گفتم، کی از بحث خارج شدم؟ -خلاصه تا وقتی که پاتو از اتوبوس می‌ذاری در خاکِ مقدسِ تهران (هر هر) و بابات از دور برات دست تکون می‌ده و با مشقت و ناراحتی خدافظی می‌کنی و کوله‌تو کشون کشون می‌بری تا ماشین و تا وقتی که از ترمینال برسی خونه و تو ماشین از چیزای بامزه ی سفر که هیچ درکی ازشون ندارن صحبت کنی و اونا خنده‌های زورکی تحویلت بدن.
بعد یادت می‌افته تو این دو سه روزی که از جریانِ زندگیِ خانواده‌ت خارج شدی اونا زندگیِ روزمره‌ی خسته‌کننده‌ی معمولی‌شون رو داشتن و زندگیِ در لحظه‌ی تو چیزی رو برای اونا عوض نکرده.
حقیقت اینه که وقتی چشماتو ببندی، دنیا خاموش نمی‌شه.
بازم از بحث خارج شدم.

*اینجا داشتم نهایتِ سعیمو می‌کردم که خیس نشم، مادربزرگم با چماقی نمادین ایستاده بود که هرکی شِنی برگشت به حسابش برسه. (هر هر)

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

فاک وات یو ریممبر

-خاطرات می‌گاد آقا، جدن می‌گاد. مثلا من الان نشستم پیشِ تو، این اُلترالایتِ لعنتی و این لیوانِ آب خنک توی‌ گرمای سگ‌پزون می‌تونه کافی باشه، بعد تو یه چیزی می‌پرونی یه کلمه ترکیبِ نچندان پرکاربردِ  که منو مــــی‌کِشونه به یه موقعیتِ مشابهی ۵ ۶ ماه پیش، بعد جزئیاتِ ریز و بی‌اهمیت جِلو چشمم رژه می‌رن و من کلن از فضا پرت می‌شم بیرون، بعد مثلا اشکِ دمِ مشکم تقریبا راه می‌اُفته و بغض می‌کنم بعد می‌گم که لعنت بر اون موجودِ ناشناخته‌ی توی چشم که تو هر موقعیت لو‌ ت می‌دن، لعنت بر اون چیزایی که باعث می‌شن خشم و هیجان و خجالتت قُلُپ‌قُلُپ از گونه‌ها و گوشات بزنه بیرون، لعنت بر اون دستگاهِ گوارشیِ مزخرفت که تا تقی به توقی می‌خوره موتوراش راه می‌افتن که خب، داره به لحاظِ روانی خوب به گا می‌ره، بیا ناک اُوتش کنیم. بعد می‌گم لعنت بر اون تربیتی که تورو انقدر ترسو و ضعیف بارت آورده، بعد می‌گم که بسه دیگه، زِرتو بزن. می‌گفتم، من پرت می‌شم بیرون، آویزونم می‌کنن به اون چیزای مسخره‌ی تو مغزِ آدم که خاطراتو نگه می‌دارن -که البته لعنت بهشون- بعد مثلا می‌آی حالمو خوب کنی، تو اون حالِ آویزونی، انگار که کفِ پامو قلقلک می‌دی، می‌تونی حس کنی که چقدر درد داره؟ خب درد داره. من نمی‌دونم فقط منم، یا خاطرات هستن که بگان؟ بعد من می‌بینم که، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، ولی لعنت بهت.

-خب راهش چیه؟ بری پاک کنی خاطراتُ؟ که بهتر بتونی کنار بیای؟ ریدم بهت. سنگین ریدم بهت. این خاطره‌ها نباشن با فکرِ چی شبا بیدار می‌مونی و عین دیوونه‌ها لبخند می‌زنی؟ تو خودتو بستی به یه سری خاطره‌ای که حتی تضمینی نیست که "واقعا" اتفاق افتاده باشن. ناراحتت می‌کنن؟ ریدم بهت. خوشحالت می‌کنن؟ سنگین‌تر، تصور کن که اسهال  گرفتم. حالا لزومی نیست که بریزیشون دور و خواهر مادرِ منو یکی کنی با واقع‌گرایی و اَن و گه‌های ریاکارانه‌ی همراهش -انکار نکن که اسهالِ خونی فراگیر شده (هِر هِر)- اعتراف کن که بیرونِ اون هزار و دویست و خورده‌ای سی‌سیِ مغزت هیچ چیزی به خوشگلی و مبالغه‌شدگی -تف به این که مترادفِ آدم‌واری پیدا نکردم واسش- درونش نیست.


"Leonard Shelby: Memory can change the shape of a room; it can change the color of a car. And memories can be distorted. They're just an interpretation, they're not a record, and they're irrelevant if you have the facts.

Leonard Shelby: I can't remember to forget you.

Leonard Shelby: We all lie to ourselves to be happy. "(۱)

1. Memento(2000) - Christopher Nolan 

*این نوشته‌رم هدیه می‌دم به دو باعث و بانی‌ش: آهنگای Eleni Karaindrou و خودِ نامردت (به خودت بگیر)


۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

در حسادت

دارم سعی می‌کنم یک سری چیز‌ها را بشکافم و زخمشان را بچلانم تا آن نیشی که درونشان گیر کرده بیرون بیاید و انقدر ورمش جایم را تنگ نکند (عجب تشبیهِ کلیشه‌ای تخمی‌ای).
...
راهنمایی بودیم، من موجودِ زشت و غیرِ قابل تحملِ بداخلاقی بودم که همه رُ عاصی کرده بودم، تنها دلخوشیِ اون چندسالِ سیاه یک ساعت و نیمِ زنگِ انشاء بود که معلمِ دانش‌آموز‌پسندی داشت، سرکلاس موضوعاتِ تازه‌ی نوجوانانه/بحرانِ هویت‌دار می‌داد و ما انشاء می‌نوشتیم، من از ۷ ۸ سالگی باور کرده بودم که تقدیرم نویسنده شدنه و این تنهای چیزیه که می‌تونم تکیه کنم بهش (مثل لیلی توی بادبادک‌های رومن گاری، که می‌خواست جنگ و صلحِ زنانه بنویسه) این زنگِ انشاء خیلی مساله بزرگی بود برای من، کلِ هفته برای اون زنگِ لعنتی تمرین می‌کردم، برگه‌رو پر می‌کردم از استعاره‌ها و تشبیه‌های زورکیِ مسخره (مثلِ همین بالایی) ، آخرسرم یه ساعت می‌نشستم و در عینِ حال که سعی می‌کردم کمتر کریه و نفرت‌انگیز باشم با چشمای معصومِ پلک‌زنان به معلمِ مذکور خیره می‌شدم که اسم منو صدا بزنه، که معمولا وقتی انشام تخمی‌تر بود صدام می‌زد، می‌رفتم جلوی تخته می‌ایستادم، در حالی که قلبم داشت بیرون می‌جهید، با صدای لرزانِ در آستانه‌ی گریه می‌خوندمش، آخر سرم معلم به زور لبخند می‌زد و یه ۱۸ یا ۱۹هی به زور بهم می‌داد. (امسال دو تا کنفرانس دادم توی دانشگاه، دقیقا همین حسو داشتم، با این تفاوت که یه عده دانشجویِ خوابالویی که کنفرانس تخمشونم نبود جلوم بودن و از مقدارِ کریه‌المنظریم، بسیار کاسته شده بود.) 
همون سال‌ها، یه دختری بود به نام م.م. که تقریبا الگو و الهه‌ی کلاس بود، برخلاف دورانِ دبستان، که هرچه درسخون‌تر باشی محبوب‌تری، توی دورانِ راهنمایی ملاکِ محبوبیت "خاص" بودن بود.(۱) و این خواهرمون تا دلتون بخواد خاص بود، موهای مشکیِ پرکلاغیِ کوتاه داشت و ادای "کامران و هومن‌دوستی" همراه با ادای همجنس‌گرایی، همه‌ی بچه‌های کلاس حتی اگه نشونم نمی‌دادن دلشون می‌خواست یه جوری به این دختر وصل باشن. شما حساب کنید که من (که در بهترین حالت بچه‌ها ازم خوششون نمی‌اومد و در حالتِ معمول، تخمِ هیچکسم نبودم) یه رقابتِ مسخره‌ای با این داشتم، سر همین زنگِ انشاء. خوب می‌نوشت، جوری که من حتی الانم نمی‌تونم بنویسم. و با اعتماد بنفس و خوب می‌خوند، یه حسِ بدی هست که در عینِ حال که دلت می‌خواد شبیهِ کسی باشی، می‌خوای ازش بهتری باشی؟ و تصور می‌کنی که اگه خیلی خودتو جر بدی، اگه همه کاراشو با دقت دنبال کنی (حتی اگه با تیغ دستشو خط خطی کرد) می‌تونی ازش بهتر باشی؟ چون به هرحال تو تلاش کردی و اون مادرزادی "خاص" به دنیا اومده و چیزای اکتسابین که ارزش محسوب می‌شن و چیزای انتسابی که زحمتی کشیده نشده براشون.
من هیچوقت به چشمِ اون معلم نیومدم، به چشمِ بچه‌هام نیومدم. شاید یکی دوباری تشویق شدم از سرِ خودجردادن، ولی برای من کافی نبود، متوجهین چی می‌گم؟
یه روز معلم کذا برای م.م. یه هدیه‌ای خریده بود، م.م. درحالی که بچه‌ها تشویقش می‌کردن هدیه‌رو که بنظرِ من ارزشمندترین چیزِ دنیا بود رو گرفت و خوشحالم نشد، اونجا بود که با درد و خونریزیِ بسیار شکست رو پذیرفتم.
این م.م. اینا یه اکیپ ۷ ۸ نفره‌ای داشتند، خفن‌های مدرسه، تمام بچه‌ها آرزو داشتن که عضو اون می‌بودن، طبعا یه عده خایه‌مالی می‌کردن و عضوش می‌شدن، یه عده‌م چپِ ماجرا بودن، علیه‌شون غیبت می‌کردن و معتقد بودن اکیپ کذا عن است و حقِ انتخاب و آزادی و آسایشِ دیگر اعضای کلاسُ ازشون می‌گیرن.
من یه جورِ مخفی‌ای بین سه گروه در جریان بودم، حمایتی نمی‌کردم از کسِ خاصی، تقریبا با همه دوست بودم و سعی می‌کردم با محبتِ بیش‌از‌حد (ادای مهربونی درآوردن) محبوبِ دل‌ها باشم، جوری که همه منو بازی‌م بدن، در عینِ حالی که کسی تنبیه‌م نمی‌کرد. رفتارِ تیپیکالِ یک ترسو.
این زندگیِ ترسو و بازنده، تا همین الان دنبالم اومده، یه مدت تو دوم دبیرستان، با ب. ضدِ اکیپِ خفنای کلاس گروه تشکیل دادیم و تا پای گریه و اشک و افسردگی سخت گرفتیم و اذیت کردیم همو، بعدتر، سوم دبیرستان، یاد گرفتیم که شل کنیم، که تندرو بودن سلامتی و آرامشمون رو از بین می‌بره و بهتره عوضِ   اون تیکه‌ی عصیان‌گرمون، این تیکه ترسو محافظه‌کارمونو پر و بال بدیم.
از بحثِ اصلی دور شدم، ولی مهم نیست. کی حوصله داره این همه خط شر و ور بخونه؟ (اتنش‌سیکر)

۱. You're so fuckin' special, I wish I was special- Radiohead
۲.خوشبختانه یا بدبختانه، عکسی از دوران راهنمایی ندارم، این واسه اول دبیرستانه.
۳.خواهرِ نوستالژیُ بوسیدم با این پست.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

از خواب پرید، کابوس دیده بود، بدنش خیس بود از عرقِ سرد و موهای سرش به پیشانی چسبیده بود، نفس نفس می‌زد و تمام تنش می‌لرزید، من که ساعت‌ها بود بیدار به سقف زل زده بودم، از صدای "هیع" بلندی که گفت از خواب و بیداری بیرون اومدم.
دست کشیدم بر صورتش و پرسیدم: خوابِ بد دیدی؟ داشتی ناله می‌کردی، پاشو بشین. من می‌رم آب بیارم واست.
وقتی برگشتم، خمیده نشسته بود روی تشک و صورتش را در دست گرفته بود و گریه می‌کرد.
+چی شدی تو؟
-ولم کن.
+حرف بزن، بهتره واسه خودت، حرف بزن. خم شدم تا گونه‌ش را ببوسم، به خشونت کنارم زد.
-و لم  کن.
+باشه باشه. حرف نزن.
از رخت خواب دور شدم، احساسِ سرما از مهره‌ی پایین کمرم نفوذ کرده بود و به آرامی تا گردنم بالا می‌آمد، این خانه‌ی لعنتی هیچوقت گرم نمی‌شد، در اوج قدرتِ تابستان ساعت ۴ بعد از ظهر کفِ  آن گرم نبود چه برسد به نیمه‌شبِ زمستان، نشستم و زانوهایم را بغل کردم، شنیدم که سیگاری آتش زد. گلوله شدم کف زمین، سعی کردم گرم شوم، دستانم را ها کردم، دست کشیدم بر مهره‌های کمرم. پاهایم را چسباندم به هم، حس کردم که کف پای چپم سردتر است، نقطه‌ای در کلیه‌ی راستم می سوخت. گلویم خشک شده بود و لب‌هایم بهم چسبیده بود، اگر می‌شد دلم می‌خواست پتو بر سرم بکشم و گم و گور شوم تا صبح یا بروم با خشونت بازوهایش را باز کنم و بگویم وقتی انقدر سرد است حق نداری مرا نخواهی.
حق با او بود، اینکه خوب گریه می‌کردم و خوشگل هم بودم نباید دلیل می‌شد که تمام کاستی‌هایم نادیده گرفته می‌شد، ولی تمام اینها بی‌معنی است تا هنگامی که حسش کنی، تا ببینی هیچ‌چیزی از تو را نمی‌بینند مگر لب خندان و ظاهر سرحال، که یاد بگیری چطور با استفاده همین خصوصیات ژنتیکی، به خصوصیات اکتسابی دست پیدا کنی.
من خارج این بازی بودم، این بازی گروگانگیریِ تن خود و اینکه ببینیم چه کسی بهتر می‌تواند با آسیب زدن به خودش، دیگری را زجر بدهد، نه اینکه در آن شرکت نکرده باشم، می‌توانم بگویم در شروع آن هیچ نقشی نداشتم.
*صحنه‌ای بود که برای به کرسی نشاندن خواسته‌هایش، بر سر و سینه می‌کوفت -انگار که سال‌ها تمرین کرده برای چنین روزی، اینکه چگونه و با چه قدرتی دست‌هایش را هم‌زمان بالا ببرد و با چه نیرو و سرعتی پایین بیاورد تا هم اثرِ خود را بر سفیدی قفسه‌ی سینه‌اش بگذارد و هم بتواند کل موهای سفید-قهوه‌ای‌ش را مثل دامنِ رقاصه‌ها به هوا ببرد و برشان گرداند سرِ جایشان- و در مقابل صحنه‌ای بود که یکبار، فقط یکبار، با مشت محکم به شقیقه‌اش کوبید، عینکش شکست و تیزیِ کنارِ آن زخمی به  مساحت یک عدس ایجاد کرد، انگار که می‌خواست بگوید مهم نیست چقدر تمرین کرده باشی، شور و احساسات تاثیر بیشتری دارد.*
*گه و کثافت راه خود را ادامه می‌دهد، کثافت زندگیِ شما، محدود به مرزِ ۷۰ ۸۰ ساله یا بیشترتان نخواهد ماند، زندگی فرزندان و اطرافیانتان را نیز به گه خواهد کشید.*
کوتاه آمدم، آن شب و بعد از آن شب، بیشتر کوتاه آمدم، مشکل این است که هرچه خودت را-به بدختی و از سر خستگی- عقب  بکشی، جلوتر خواهد آمد، بعدتر که به خودم آمدم اثرات غصبِ اختیارم در جای جای خانه و حتی تنم به روشنی آشکار بود، به قدری واضح که باور نمی‌کردم تا پیش ازین متوجهش نشدم.
*چیزی تغییر نمی‌کند، بدتر یا بهتر نمی‌شود، مثل یک فیلم نفرت‌انگیز شکنجه‌آور که هر چند روز یکبار مجبوری با صدای بلند، به دُورِ آهسته تماشایش کنی.*

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

یادآورها و یادآوری‌ها

می‌گویم که نیازی به یادآوری ندارم که بدانم که چه گهی هستم، و چه زندگی مزخرف تکراری‌ای زندگی می‌کنم و چقدر می‌توانم نسبت به تو، یا کسانی که دوستم دارند/ضعیف‌تر از من هستند گرگ باشم.
این یادآوری‌ها آدمُ به خونریزی می‌اندازن، حتی دردناک‌تر از مرورِ شخصیشان با خودت، این است که شخصی خارج از تو بهت یادآوری می‌کند که شیرین یادت هست فلان موقع، فلان گند را زدی؟
شیرین نسبت به آن چاله‌ی درونت آگاهی داری؟ که خالی‌ت می کند از همه‌چیز و همه‌ی توجه و محبت خارجی را در خود خفه می‌کند؟
شیرین درک می‌کنی که باید قدردانی کنی؟ اینکه همه‌ی خوب و بدت را بخشیده‌م و برویت نمی‌آورم؟ می‌توانی مثلِ من خوب باشی؟ نه؟ پس چرا از عذاب وجدان نمرده‌ای تا بحال؟
من دوستت می‌دارم، هر طور که باشی.
و تو حتی جرات نداری به دنبالِ کسانی بروی که دوستشان داری، بی‌هیچ دلیلی، فقط دوستشان داری.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

حتی عصبانی هم نبودم، تا خرخره پر شده بودم از حسِ بی‌رنگ و کرختِ بی‌تفاوتی، انگار که نمی‌دیدم، تصاویر بی هیچ پردازشی واردِ ذهنم می‌شدند و پس از ثانیه‌ای از یادم می‌رفتند، چند ساعتی می‌شد که بی‌حرکت روی مبلِ زرشکیِ چرمی نشسته بودم و تکان نمی‌خوردم، قطراتِ عرق از زیرِ بغلم قطره قطره راه می افتادند و پشتِ بازویم را قلقلک می‌دادند، سیگارِ خاموشی در دستِ راستم، قرار گرفته بر زانوی راستم قرار داشت، پشتِ لبم می‌سوخت و می‌خارید و کمرم، از بی حرکتی خشک شده بود. دقیق یادم نیست، بعد از ظهرِ جمعه بود و خیابان‌ها از آفتاب تب کرده بود، حسِ رخوت و نسیمِ خواب‌آور تابستانی، خودش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز داخل می‌کرد و پرده‌ی آبی رنگِ اتاق را تکان می‌داد. روی پای چپِ من دراز کشیده بود و خواب بود، دست گذاشته بودم بر موهایِ نرمِ روییده بر کنارِ گوشش، می‌دانستم که خواب نیست، که چشمانش را بسته و هشیارانه خیال پردازی می‌کند. احساس می‌کردم بی‌زمانی حاکم شده و من از ازل تا به ابد در همین ظرفِ لامکانِ گرمِ تب‌آلود، با یک پای خواب رفته و کمرِ خشک شده و سوزشِ پشت لب نفس می‌کشیدم و نفس خواهم کشید. سمتی از صورت و موهایش که بر پایِ چپِ من قرار داشت خیس از عرق شده بود و می فهمیدم که می‌خواهد تقلا کند تا وضعیتِ راحت‌تری پیدا کند، اما می‌ترسید اگر تکان بخورد، تقدسِ لحظه ترک بردارد. یک رقابتِ پنهانی در جریان بود که طاقت چه کسی طاق خواهد شد. خواب و بیدار بودم، تصاویرِ خشنِ درونِ ذهنم آنقدر واقعی و ملموس به نظر می‌رسید که سیگارِ خاموشِ در دستم، یا خارشِ ناگهانی روی پایم. اگر سکوت را نمی‌شکستم، کنترلِ ذهنم را از دست می‌دادم و دیوانه می‌شدم.
گلویم خشک شده بود و راه کلمات مسدود شده بود، ساعت‌ها بود چیزی نخورده بودم و مطمئن بودم نفسم بوی مرگ می‌دهد، به امتحان آبِ دهانم را قورت دادم -به سختی- از خیرِ حرف زدن گذشتم، سعی کردم با تکان دادن دستِ چپم، مثلا به طورِ ناگهانی بیدارش کنم -من که می‌دانستم که نخوابیده و او هم می‌دانست که من می‌دانم که نخوابیده- فایده‌ای نداشت، با دستِ چپم خواستم فندکِ سرخِ درونِ جیبِ چپم را دربیاورم، تکان وارده بیش از حد می‌شد، نمی‌بایست. آرزو می‌کردم که موتوری، ماشینی، رهگذری، در خیابان صدایِ بلندِ هولناکی تولید کند تا این حبابِ لعنتی بترکد و این رشته‌ی ازلی-ابدی مسخره پاره شود و اوضاع عادی شود، یا این صاحب‌خانه‌ی حرامزاده درِ خانه را بکوبد و از شارژِ عقب‌مانده و سر و صدا و هزار و پانصد بلای دیگری که به خاطرِ ما سرش آمده شکایت کند و او بیدار شود و الکی دست بر ابروها و صورتش بکشد و بگوید چند ساعت خوابیدم؟ اذیت نشدی؟ بعد با همان لبخند و زیبایی گول‌زننده‌اش باز هم از صاحب‌خانه مهلت بگیرد.
من فکر می‌کنم که تا آخر، یاد آن ساعاتِ جهنمی با ما بود.
تو بی کانتینیود*

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

تکرار شونده در گوشم

تلویزیون ۲۱ اینچِ سونی، طوسیِ روشن، دستگاهِ پخشِ سی‌دی و رسیورِ ماهواره، صندلی‌های لهستانی که از پارکینگ پروانه خریده بودیم و میزِ دایره‌ای چوبی آن، موکتِ سبز سدری پر از خاک و تکه‌های چیپس و خاکسترِ سیگار وچیزهای دیگر. تشکِ پهنِ دونفره‌ی گلدارِ سفید-صورتی که از خانه‌ی مادرم آورده بودیم. پنجره‌ی بزرگِ کشیده شده تا زمین و پرده‌ی حریرِ سفیدش و گلدان‌های سبزِ تکیه داده به پنجره که از تکان خوردنِ پرده جلوگیری می‌کرد.
آشپزخانه، یخچالِ کوچکِ سفیدِ امرسان، نوشته‌ها و عکس‌هایی که با آهنربا چسبانده‌ بودیم به آن -فردا صبح بیدارم کن، باید برم بانک. :* یا ۵ تومن از کیفت برداشتم، پول خُرد نداشتم. یا سمنوی سوغاتِ مادرت یادت نره.- کارتِ بوف و کبابی نگین، یه عکس از من که به پهنای صورتم می‌خندم. کنارش، گاز و ظرفشویی و تلِ ظرف‌های نشسته‌، کنارش آب‌گرم‌کنِ فسقلیِ همیشه خراب و تصویرِ محو و پررنگ شونده به تناوب او که غر می‌زند و آن را دستکاری می‌کند، کابینت‌های سفیدِ چرکِ خالی از ظرف و بوی همیشگیِ سیر و پیاز و نم.
خارج از آشپزخانه، حمام و توالت. تنها جایی که از خانه که دوستش داشتیم. کاشی‌های آبی-سفیدِ ریز، قفسه‌های شیشه‌ای که جایِ مسواک و صابون و شامپو بود، توالت فرنگیِ سفیدرنگ و شلنگِ کنارش که پلاستیک رویش پوسیده بود، جا دستمالیِ همیشه خالی، پرده ی آبیِ جدا کننده‌ی حمام و توالت. آینه‌ای با حاشیه‌ی آبی و پر از لک، تنها آینه‌ی خانه و روشوئی آن، وانِ  کوچکِ سفید و دوشِ متحرکِ بالایش. لیف و شانه‌ی سبز من و لیفِ سفیدِ تو. 
خارج از حمام، در همان راهرو
تنها اتاقِ خانه. موکتِ خاکستری و دیوار‌های سفید، پوشیده شده با کتاب‌های من و کاغذهای نقاشیِ او، بومِ خالیِ نقاشی، کمدِ قدیمی که درِ آن تَرَک برداشته، لباس‌های آویزان و لباس‌های تا شده، یک چمدان و دو کوله‌ی کوهنوردی. چند تشک و لهاف اضافی و دو حوله‌ی بزرگ سفید. یک میزِ عسلی که عودِ نیم سوخته‌ای روی آن دود می‌کند.
و تصویرِ من و او که با کلید در را باز می‌کنیم و واردِ خانه نشده از خنده روی زمین، جلوی در ولو می‌شویم.
و من که آن لحظه نشسته بودم و با چشمان بسته و تنها به واسطه‌ی چک چکِ آبِ شیر ظرفشوئی و خش خشِ جاروی رفتگرِ خیابان و آوازِ پرنده‌های سر صبح همه‌ی این‌ها را می‌دیدم و او به آرامی نفس می‌کشید و نفسِ گرمش- دم ۱ ۲ ۳ بازدم۱ ۲ ۳ دم ۱ ۲ ۳ بازدم...- گردنم را قلقلک می‌داد.
*تو بی کانتینیود

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

در خواستن، در نتوانستن

بعد درِ گوشت بگویم که تا کجا حاضری بیای؟
اگر می‌توانستی، می‌خواستی؟
اگر می‌خواستی، می‌توانستی؟
بعد دستم را بگیری و با آن اشکِ حلقه زده در چشمانت بگویی که هرجا. بعد من حس کنم که ساعتِ دنیا تیک تیک می‌کند و الان است که از زمین و هوا جرقه و دود بیرون بریزد و کسی با خنده درِ گوشمان، با صدای زیرِ خش‌دار آنچنان فریاد بزند-انگار که داغش کردند- که بازی تمام شد، جمع کنید کاسه کوزه‌هاتان را.
.We're going nowhere
بعد ببینم که هیچ اتفاقی نیفتاد و امشب هوا لطیف است-انگار که حریرِ سفید- و ماه روشن‌تر از همیشه است، بعد حس کنم که ریز و کوچکم و باید قایم شوم، باید برای همیشه لای چین‌های لباست، موهای سرت گم و گور شوم، آنچنان که بودم.
بعدتر که نگاه کنم، لابد فکر می‌کنم که اگر می‌خواستی می‌توانستی.
بعدتر فکر کنم که نتوانستی، بعد بچسبم به این امیدِ احمقانه که می خواستی، نتوانستی. بعد با همین امید پرت و کشیده شوم به عمقِ خیال، خیالی که می‌خواهم باشد. چنگ بزنم به ریشه‌های محبت و دوستی و به یاد بیارم که شاید هرگز نتوانم.

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

( تهوع VII)

    وقتی بیدار می‌شوم. می‌بینم‌ش که نشسته روی صندلی کامپیوتر، روبروی میزِ رنگ و رفتهِ‌ی طوسی-آبی رنگ. پاهایش را بالا آورده، روی میز گذاشته، پای چپش را با ریتمِ ثابتی تکان تکان می‌دهد، روی ناخنِ شصتِ پای چپش اثرِ لاکِ مشکیِ چندماهِ پیش باقی مانده و من می‌بینم که، چپ، راست، چپ، راست، چپ، راسـ... .
-می‌ری سیگار بخری؟ پایش از حرکت می‌ایستد. می‌بینم که با چشمانِ گودرفته‌ی خیس و سرخ از بی‌خوابی، التماس‌آمیز نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهد:..من باید  یه ساعت مانتو تن کنم، تو که لباست خوبه، برو بخر.
-باشه. از جایم بلند می‌شوم: چیزِ دیگه‌ای نمی‌خوای؟ شیر، دلستر، غذا؟ برگشتم دیگه نمی‌رما.
-کالباس بگیر، با نوشابه زرد. لبخند می‌زند و بلند می‌شود، کارتِ بانکیش را از کیف پولش درمی‌آورد و دراز می‌کند سمتم.
-نمی‌خواد، پول هست.
-بگیر، می‌دونم دستت خالیه.
-همین یه دفه ها.
-باشه.
     نورِ مهتابی صورتش را رنگ‌پریده‌تر کرده، ساعتِ کجِ روی دیوار ۹:۴۸ دقیقه را نشان می‌دهد. از خانه بیرون می‌روم و در را  قفل می‌کنم. توی راه پله، با همسایه‌ی فضولِ طبقه‌ی پایین- یک زنِ لاغر حدودا ۴۰ ساله، با موهای سفید و پرپشت، با چشمانی که حتی از چشمانِ  گیسو گودتر و سرخ‌تر است- برخورد می‌کنم. سلام می‌کنم و سعی می‌کنم بدون اینکه مجبور به مصاحبت بشوم بروم پایین، گیرم می‌اندازد و صحبت می‌کند.
-سلام پسرم، خوبی؟ دوستت خوبه؟-با تاکیدِ بر دوستت، خوب می‌دانم که زنت نیست.-
-بله، مرسی.
-شارژ این ماهُ دادین؟
-نه هنوز، این ماه گیسو مریض شد کلی پولِ دوا درمون دادیم.
-ای بابا، چی شد مگه؟ صحنه‌های وحشیِ سرخ‌رنگی از جلوِ چشمانم رد می‌شوند، سرم را تکان می‌دهم تا از فکرشان دور بشوم.
-ذات‌الریه شده بود، الان خوبه.
-هفته‌ی پیش یه صداهای عجیب غریبی از اتاقتون می‌اومد. این مریضی ربطی به اون... .
-نه، نداره. من عجله دارم، ببخشید.
     پشتِ سرم فریاد می‌کشد:" شب بخیر.". حس می‌کنم نگاهش تا پیچِ بعدیِ پله‌ها دنبالم می‌آید. از ساختمان خارج می‌شوم و نورِ زرد-قرمزِ تابولویِ سوپری، چشمم را می‌زند. وارد می‌شوم و کالباس و نوشابه را برمی‌دارم، کنارِ پیشخوان می‌ایستم تا مردِ پشتِ دخل توجهش به سمتم جلب شود، مردِ پشتِ دخل -حسین آقا- مشغولِ صحبت با چند دخترِ جوان است که آرایش غلیظ و شال‌های رنگیِ دارند، می‌خندند و گرمِ صحبتند، با حالتِ عصبی روی پیشخوان ضرب می‌گیرم و چندبار سینه‌ام را صاف می‌کنم. همچنان توجهی به من ندارد، لرزان صدا می‌کنم:"امم...حسین آقا؟ من عجله دارم." بداخلاق پاسخ می‌دهد:
-بله؟
-گفتم عجله دارم، اینارو حساب می‌کنید؟
-الان می‌آم.
-یه پاکت وینستون لایت و یه پاکت کنت پاورم بدید.
-بیا، ۱۶،۲۰۰می‌شه.
-می‌شه کارت بکشید؟ ابرو بالا می‌اندازد و هن هن کنان دستگاه پوز را می‌کشد سمتِ خودش. ۱، ۶، ۲، ۰، ۰، ۰. اینتر.
-رمز؟
-۳۶۴۲
-بفرما.
-شبتون بخیر.
-سکوت.
با کلید در را باز می‌کنم، گربه‌ی ولگردِ کنار در را پیشت می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم. ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹ واحدِ ۳ و ۴. ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، واحدِ ۵ و ۶. نفس‌زنان درِ واحدِ ۵ را باز می‌کنم.
-چرا انقدر دیر کردی؟
-این زنیکه فضولِ واحدِ ۳ خفتم کرد، بعدم تو سوپر معطل شدم.
نایلون را از دستم می‌گیرد، دنبالِ سیگار می‌گردد و پاکت را که پیدا کرد بازش می‌کند و یک سیگار روشن می‌کند و با آرامش توی هوا فوت می‌کند.
-وایی. چقدر نسخ بودم. بعد با دستانِ باندپیچی شده‌اش کالباس را پیدا می‌کند و از کیسه فریزر بیرون می‌آورد. 
-ولش کن، تو بشین من غذا رو حاضر می‌کنم. هر طور که بشود، عذاب وجدانِ این چند روز راحتم نمی‌گذارد. چند برگ نیازمندیها پیدا می‌کنم و پهن می‌کنم کف زمین، از یخچالِ گوشه اتاق سس و از قفسه‌ی کنارش نان و لیوان بر می‌دارم . سفره را می‌چینم و کنارش می‌نشینم. کنارم می‌نشیند و مثل یک گربه سرش را روی پایم می‌گذارد و دستِ راستم را بلند می‌کند و روی شکمش می‌گذارد.
-اه، نکن گیسو. بلند می‌شود و بغضش را فرو می‌خورد که چشمم به کبودیِ بزرگ روی رانِ لختش می‌افتد و خودم بغلش می‌گیرم. بی حرف مقاومت می‌کند. فشارِ بازوانم را بیشتر می‌کنم تا ثابت دراز می‌کشد.
سیگار دوم را روشن می‌کند و شروع می‌کند به حرف زدن. یک لقمه‌ی سفت و خشک و بی‌مزه به دهان می‌برم.
-امروز داشتم فکر میکردم.
-سکوت.
پک می‌زند و ادامه می‌دهد:"داشتم فکر می‌کردم که چجوری اوضاع رو بهتر کنیم. اینطوری همش دعوا، همه‌ش فحش. نمی‌شه که."
نگاه می‌کنم به جزئیاتِ ابروها و موهایش بعد هم کل بدنش. پولیورِ خاکستری کهنه‌ی مرا پوشیده است، بدون شلوار.
-تو نظری نداری؟
-سکوت.
-چرا با من حرف نمی‌زنی؟
- سکوت.
*تو بی کانتینیود*
*ترجیحا با بکگراند Pushit(live) - Tool بخوانید.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

کیپینگ می فرام کیلینگ یو(تهوع VI)

نه نه نه نه، بگذار برایت تعریف کنم. هولم نکن.
دستانت را از زیرِ چانه‌ات بردار تا خواب نروند، عینکت را از چشم بردار و چشمانت را ببند تا بتوانی ببینی چه می‌گویم.
بعد از آن شب همه‌چیز دگرگون شد، آنجور که دیگر ترکیبِ قبلی را به یاد نمی‌آوردم، هردوی ما جوری عوض شدیم که فردایش خودمان را نشناختیم، بعد هم گیج و گم و گور مثلِ روح‌ها کنارِ هم راه می‌رفتیم و سعی می‌کردیم از نگاهِ هم دوری کنیم وهر جور شده شبِ قبل را از یاد ببریم.
فراموشی‌ای در کار نیست، هرچقدر بیشتر تلاش کنی کمتر به نتیجه خواهی رسید.
اولین ضربه را به شانه‌ی راستم می‌زند، کمی به سمت چپ پرت می‌شوم اما زمین نمی‌خورم، قطره قطره‌ عرق روی پیشانی سرخ و چروک از خشمش تشکیل می‌شود، ضربه‌ی بعد به گوشِ چپم می‌خورد و تیزیِ تهِ گوشواره‌م پشتِ گوشم را سوراخ می‌کند و جوی باریکی از خون روی گردنم راه می‌افتد. بعد پرتم می‌کند روی زمین و لگدی حواله‌ی شکمم می‌کند، جمع می‌شوم توی خودم. سپس خم می‌شود روی صورتم و مشتی به چانه و لبهایم می‌زند.
کم کم دردِ ضربه‌ها را حس نمی‌کنم. فقط صدای تق تق و خرد شدن و پاره شدن پوست و استخوانم را می‌شنوم و اثرِ ضربه‌ها بر تکان خوردنِ عضلات دست و پایش را می‌بینم. مثل انداختن سنگی روی یک دریاچه‌ی آرام و ساکت، موجی راه می‌انداخت و بعد با موجِ ضربه‌ی بعدی برخورد می‌کرد.
ابروهایش در هم بود و اشک از چشمانِ سرخ و بهت‌زده‌اش جاری. دستانش خونی و کبود شده بود و زیرپیراهنِ نازکش خیس از عرق و قطره‌های خون بود.
در تمام این مدت ساکت دراز کشیده بودم. خون را تف می‌کردم تا خفه نشوم و نگاهش می‌کردم وقتی که داشت مرا می‌کشت، هر چند که نمردم.
نفس‌نفس می‌زد، تا جایی که دیگر نتوانست. پاکت وینستون لایتش را درآورد، سیگاری آتش زد و کبریت را نشانه گرفت سمت صورتم و پرتاب کرد.
بعد با خونسردی دستانش را پاک کرد، کت و کفش و کلاهش را پوشید،  از در بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد.
تو بی کانتینیود*

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

Second guessing

واکنش اولیه‌م لابد این است که تمام مدارک حضور کوتاه‌مدت‌م را از جای جای شهر پاک کنم.
مثلا یک‌روز اتاقم را مرتب و پاک‌سازی کنم. لباس‌ها، لپ‌تاپ و متعلقاتش، کتاب‌ها، پوستر‌ها سی‌دی‌های فیلم و موسیقی و عکس‌هایم را یکی یکی آتش بزنم، بعد گورم را از تمام شبکه‌های مجازی گم کنم، شناسنامه‌ی مادر‌پدرم را دستکاری و اسمِ خودم را پاک کنم. بعد شناسنامه و کارتِ دانشجویی، کارتِ کتابخانه و دفترچه‌ی بیمه‌م را از بین ببرم.
عکس‌های دیجیتالی را از یاد نخواهم برد، سر می‌کشم به وسایلِ تمام آشنایان و هر اثری که از من وجود دارد را shift+del می‌کنم. پاک کردن اسم‌ و شماره‌تلفن از موبایل‌ها و دفترچه تلفن‌ها را فراموش نخواهم کرد.
تنهایشان بگذارم با یک مشت خاطره‌ی مبهم و بی‌معنی و بی‌سوژه، بگذارم که صدایم را، خطوط چهره‌ام را وقتی که هیجان‌زده می‌شوم یا گریه می‌کنم و لبخندم را وقتی که خجالت می‌کشم یا خوشحالم و رنگ و حالت چشمانم را کاملا فراموش کنند.
آنقدر در جزیره‌م می‌مانم تا همه در اینکه روزی همچین کسی را می‌شناختند شک کنند، انقدر مرزِ بین واقعیت و خیالشان گسترده شود تا جرات نکنند از من با یکدیگر حرف بزنن.
درست وقتی که با نبودن من خو گرفتند و توانستند بدونِ اهمیت دادن به وجود داشتن یا نداشتن من و بی آنکه فکرم آرامششان را مختل کند، زندگی کنند، برمی‌گردم تا نظمِ زندگی‌شان را بهم بزنم و ثابت کنم که دل بسته بودند به تصویرِ توی آینه و تمام اعتقادات و شیوه‌های زندگی‌شان ساخته شده بر دروغ و وهم است.

واکنش ثانویه‌م هم این است که به پایه توجه کن شیرین.
You've been fooled again.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

سامثینگ این د وی

می‌بینم که نشسته روی چمن‌ها، لیوانِ کاغدیِ چای به دست و جزوه‌های درس پخش برچمن‌های پرپشت و نامرتب، تکیه داده بر درختِ نه‌چندان قدیمی و بزرگ حیاط، لیوان چای را تکان تکان می‌دهد و می‌چرخاند تا پرتوی نورِ زردِ جادوئی جابه‌جا شود و تا تهِ لیوان را روشن کند.
چایِ پررنگ را با دو قند می خورد و سعی می‌کند صفحه‌ی کتاب را گم نکند و متمرکز باقی بماند.
باریکه‌ی نوری از میان برگ‌های تازه‌ی درخت یک چشم و موهای بیرون زده از روسری‌ش را روشن کرده است.
What am I to do with all this silence?
نزدیک‌ترش می‌نشینم و سعی می‌کنم از پوستِ نفوذناپذیرِ گرم و نرمش بگذرم تا به آن هسته‌ی وجودی‌ای که زنده نگاهش می‌دارد دست بزنم.
شاید هسته‌ای وجود نداشته باشد، یا هسته‌ی زندگی سازش را کسی کَنده و باخود حمل می‌کند به سرزمین‌های آبی‌تری، شاید هم دربه در در خیابان‌های کدرِ از نورِ کورکننده‌ی خورشید می‌چرخد و دنبالِ ردی، بویی از هسته‌اش می‌گردد.

یا که مسیحِ نجات‌بخشی از میانِ ابرها بیرون خواهد آمد و دستش را خواهد گرفت و هر دو به آسمان خواهند رفت.

پ.ن. نگارنده هیچ ادعایی مبتنی بر جفنگ‌ نبودن نوشته‌هایش ندارد، اما معتقد است افراد باید داری حدِ نازلی از فهم و شعور باشند تا هر آنچه را که نمی‌فهمند، جفنگ نخوانند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

در شُل‌کردن

-تمام شُد.
به همین ادبیات.
این را سِند می‌کنم و پشتِ چشم‌هایم گرم می‌شود، هرچه تلاش می‌کنم که اینطور در ملاء عام اشک نریزم تصویرِ ساکت و بهت زده‌شان تارتر می‌شود.
راندِ دوم، جشنواره‌ی غذا، ساندویچ‌هایی خریدم که بهشان خلال دندان فرو کردند و توی خلال دندان هویج و خیار شبیه گل.
ازم عکس می‌گیرد در حالی که خندان گُل می‌خورم.
لِیتر
نشسته‌ایم حیاطِ  پُشتی، کلاه بافتنی‌م رو کشیدم روی چشمام. 
حسِ کسی‌رو دارم که سیل زندگی شو برده و زیرِ آوار ساخته‌های خودش گیر کرده، در محاصره آدم‌هایی که با کس‌شعر گفتن سعی می‌کنن دستمو بگیرن و منو بکشن بیرون-تا خفه نشدم-.
لیتر
درِ خانه باز می‌شود و کیفم را روی مبل می‌اندازم، انقدر شوخی می‌کنم که گندِ همه چی درمی‌آید، راندِ سومِ اشک و زاری.

تلاش می‌کنم که تیکه تیکه‌ی شخصیتمو از این‌ور و اون‌ور جمع کنم. انگار که دینامیت ترکیده باشه توی دستم.
گم و گور و غافل، حسی بسیار شبیه روزی که دستِ مادرمو ول کردم و اشک‌ریزان به دنبالِ رنگِ کرمِ مانتوش می‌گشتم.

لیتر
حسابِ اشک و زاری‌ها از دستم خارج می‌شه.

بالاخره شُل می‌کنم و لذت می‌برم ازین همه بگائی.

 پ.ن. آی دنت ریلی گیو ا شیت اباوت انی اپینینز.
پ.ن.۲ ادامه‌ی تهوع نیست.

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

درلحظه(تهوع V)

انگشت می‌کشم بر رگ‌های بیرون زده اش، بر چند تارِ موی پراکنده‌ی روی انگشتانِ بلندش. دست می‌کشم بر لاله‌های گوش‌هایش، بر پلک‌های کبودش که آن گوی‌های سفید و سیاه عجیب را پنهان می‌کنند، بر استخوان‌های‌ دنده‌‌ی پنهان زیر پوست و موهای قهوه‌ای کم‌پشتِ سینه‌اش، بر چین‌‌خوردگی‌های ظریفِ افتاده بر پشت آرنجش در اثر فشارِ دستِ بر زیرِ سرش.
انگار که نابینای ناشنوایی می‌خواهد بیشترین خاطرات را ثبت کند از یک بدن.
چشمانش را بسته بود و گوشش از صدای موسیقی پر بود. من هم آنقدر پر بودم که تا ساعت‌ها می‌توانستم بدون آنکه چیزی بگویم، یا چیزی بشنوم تک تکِ نیاز‌هایش را و نیاز‌هایم را حدس بزنم و راضی کنم.
دست می‌کشید بر موهای بلند و نرمِ سرم، بر لاله‌ی گوش و بر انحنای داخلیِ آرنجم. لبخندم را می‌بوسید و قلبم را تند‌تر به پمپاژ خون وا می‌داشت.
و چه می‌توانستم بگویم؟ یا چه می‌توانستم بخواهم؟ یا چه می‌توانستم به یاد بسپارم؟
هر خاطره‌ای از آن شب در مهی غلیظ فرورفته است، انگار که شناگری درون استخری از شیر.
توبی‌کانتینیود*

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

فراموشی(تهوع IV)

"د وان دت سَتیسفایز می"

تکیه داده بر پشتی قرمزِ خاک‌گرفته، خیر بر حرکتِ ابرهای پشت پنجره، در حال تلاش برای پیدا کردن شکلی که شبیه چیزی باشد.
دست‌هام رو بر پرزِ موکت‌ها می‌کشم و از گیرکردنِ آنها به پوستِ خشکِ خراشیده‌ام لذت می‌برم. دست راستم را بالا می‌برم و گوشه‌ی ناصاف ناخنم را می‌جوم. در راه بازگشت دستم به روی پاها به ساعتم نگاه می‌کنم و با حالت نمایشی می‌گویم:"پوووف." انگار که کسی جز خودم می‌تواند آنجا تماشایم کند. 
به خانه برمی‌گردد. انگار که در ظهر تابستان از سایه بانِ خنک به آفتاب‌تابنده‌ترین نقطه ی زمین رفته باشی.
صورتِ سفید بی‌رنگِ در محاصره‌ی قطره‌های عرق،دست‌های بلند با رگ‌های بیرون زده و زخم‌های سفید و صورتی‌ رویشان.
"تو بال و پر گرفتی به چیدنِ ستاره"
-چقدر گرم شده، وااای، مُردم امروز.
+امتحان چطور بود؟
-مزخرف. 
+اون پسره چه خبر؟
-گایید منو!
+عه؟
-نه بابا، به صورت استعاری.
+هان. می‌خندم و ۳۲ تا دندان سفیدم را به رخش می‌کشم. با نفرت و بی‌اعتنایی در چشمانم زل می‌زند و نگاهش را برمی‌گرداند. 
-باید تمیز کنیم این سگدونی رو.
+سکوت.
کیفش را کنار در می‌اندازد و دراز می‌کشد روی موکت قهوه‌ای، به سختی بدنش را می‌کشد و زیر سیگاری را از چند متر آنطرف‌تر به خود نزدیک می‌کند، سیگاری می‌گیراند و با آرامش توی هوا فوت می‌کند. خیره بر اشکال نامفهوم دودِ در هوا می‌گویم:"سعید زنگ زد."
-خب؟
+سکوت.
-جوابشم دادی؟
+سکوت.
-دادی، نه؟
+سکوت.
-خاک بر سر آشغالت کنن، آدم نمی شی.
+اون دلیلِ هیچی نبود. هیچی تقصیر اون نبود. با صدای عصبیِ لرزان.
دیگر چیزی باقی نمی‌ماند مگر اینکه مرا تحقیر کند و من تحسینش کنم، انقدر به این شیوه‌ی زندگی خو کرده‌ ام که انگار از اولی که جهان جهان بوده هرچه دیگران گفته‌اند تایید کرده ام و تا بوده ام، بوده ام که امثال او برای بالابردن عزتِ نفس لجن‌گرفته‌ی خودشان هر لحظه شخصیتم را به گُه بکشند.
از هیچ تکه‌ای ازین وضعیت ناراضی نیستم، نه اینکه این فاحشه‌ی خانه‌زادی را که ساخته‌ام دوست داشته باشم، یا لحظه‌ای بتوانم بی آنکه به کیفیت لبخند‌هایش فکر کنم بخندم، و نه اینکه بی‌حس شده‌ام و دیگر هیچ چیزی به تخمم هم نیست، اینکه هیچ کس بیشتر از من لیاقت چنین تحقیری را ندارد.
آنقَدَر در لحظه زندگی می‌کنم که ماتحتِ جهان را پاره کرده‌ام. آنقدر که چند دقیقه‌ی قبل را به سختی به یاد می‌آورم، چه برسد به اهمیت دادن به آن‌ها.
*توبی‌کانتینیود