۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

While I'm melting in the rain

     سرد بود و می‌لرزیدم، جایی در عمقِ رگ‌های رانم تیر می‌کشید، باران ریزی تازه شروع به باریدن کرده بود و فکر کردن به اینکه در این وضعیت خیس هم بشوم اشکم را درمی‌آورد. صبح به پیش‌بینیِ وضع هوا اطمینان کردم و پیراهنِ آجریِ بهاری پوشیدم با جوراب شلواری و پوتینِ چرمِ نویِ مشکی. پالتوی نازک قهوه‌ای رنگ و شال و کلاهِ سبز. هتل خیلی دور بود و پول تاکسی نداشتم که بروم و برگردم، باید می‌ماندم و ازین سفرِ تفریحیِ توریستی و موزه‌های مسخره‌ی شگفت‌انگیز لذت می‌بردم. از اول هم نمی‌خواستم بیایم. در ترکِ  اجباریِ سیگار بودم آن هم در شهری که ۷۰ درصدِ ساکنینش سیگاری بودند. مردم این شهر انگلیسی حرف نمی‌زدند و ظاهرا از زبانِ بدن و اشاره هم بویی نبرده بودند. بیشتر مشکلم سرِ ارتباط برقرار کردن بود. در تمام مدتی که به ظرف‌ها و شمشیر‌ها و تابلوها و عتیقه‌ها نگاه می‌کردم فکرم پیش آن پلیورِ سبزِ نویی بود که در چمدانم توی هتل گذاشته بودم یا یه لیوان شکلاتِ داغِ کاراملی که گلویت را بسوزاند و معده‌ت را گرم کند. انقدر سرد بود که حتی از فکرش بیرون آمده بودم، باران بیشتر شد و من می‌دویدم که بیشتر ازین خیس نشوم، حسِ  سرما تا آخرین مهره‌ی ستون فقراتم نفوذ کرده بود و هیچ وقت به این سردی و تنهایی نبودم. فکر می‌کردم که کم کم یادم خواهد آمد که حسِ گرما چگونه بوده است فقط باید خودم را به هتل برسانم و گم و گور شوم بینِ آن ملحفه‌ها و پتوهای سفیدِ تمیز، شاید هم دوشِ آب گرمی بگیرم و چای و شیرینی بخورم.
این سرما مرا یادِ تو خواهد انداخت همیشه. 
مادر می‌گفت که باید بیرون بیایم ازین چاله‌ی نفرت‌انگیزِ کینه و دلخوری، باید که خودم را تکان بدهم و این برف‌ها را بتکانم تا ریشه‌هایم نخشکیده. این سفر را راه انداختند که ریشه‌هایم گرم و روشن شوند دوباره،  ولی راستش را بخواهی هنوز سرما نیمه‌شب‌ها دستِ سرد و خیسش را به کمرم می‌زند و از عمیق‌ترین و شیرین‌ترین خواب‌ها پرتابم می‌کند بیرون. 
*تو بی کانتینیود
پ.ن. به اون لیبلِ داسِ‌تان توجه کنید.

هیچ نظری موجود نیست: