۱۳۹۸ اسفند ۱۰, شنبه

the annoying thing about antidepressants is that they make you fat, and they don't even make you anti-depressed, you just become a less anxious, fatter version of who you were before.
I'd like to think that I'm not shallow, that I don't really care about my weight and the way I look, apparently, that's bull crap. I do care about this shit. I just need to be pretty without even trying to. and be thin, just like that.
and also I hate my sexuality, I mean female orgasms are supposed to be great and all but not having them is humiliating and depressing. and everyone is out there like oooh I'm so happy and good with my sexuality and I orgasm nine times every time I have sex., you are a prude and need to chill out and have a good relationship with your body. well mazeltov to you. I DON'T HAVE A GOOD RELATIONSHIP with my body. if I did I wouldn't be here venting to you people. maybe this IS too much information. but I don't give a crap. 

۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه

First week was about surviving, Second one is going to be about doing shit

خب، قصد کردم فارسی بنویسم. توی اتاقم توی آپارتمانمون تو فلورانس هستم و فقط یکم با وضعیت ایده‌آل فاصله دارم. یعنی دوست داشتم عوض خانواده با دوستام به سفر اومده بودم و ویسکی و سیگار داشتم. ولی در عرض چند روز میرم پیش دوستم تو درسدن و اندکی دور از خانواده خواهم بود.
امروز با مامانم دعوام شد نه بذارین جمله شو عوض کنم. امروز مامانم باهام دعوا کرد، بهم توهین کرد و بعدم مجبور شدم منت کشی و معذرت خواهی کنم تا گریه نکنه و غذا بخوره. مدتیه تصمیم داشتم یه چیزی بنویسم در مورد اینکه راه درست رفتار کردن با آدم افسرده طبق تجربه ی من چیه. حالا پایین مقدمه ای که دفعه قبلی که سعی کردم اینو بنویسمو قرار میدم. و برنامه هم ندارم که الان تموم کنم مقدمه رو. یک هفته س سرکار میرم و حسی دارم شبیه اینکه همیشه سر کار میرفتم کارم بیشتر اوقات نوشتن در مورد یک نوع تکنولوژیه. موضوعی که تا قبل این نه راجع بهش چیزی میدونستم و نه اهمیتی برام داشت. but man! I can write about it. بامزه س که چطور آدمیزاد میتونه ترجمه کنه و آشغال فرهنگی تولید کنه که تو سرچ گوگل بیاد بالا صرفا. حتی رییستم نمیخونه چی نوشتی. برگردم به حرف اولم. امروز مامانم بیسیکلی بهم گفت که تمام موفقیتی که دارم به خاطر اینه که خوشگلم. اگه کسی گلدوزیامو میخره یا اگه سرکار میرم. گفت اگه این شکلی نبودی هیشکی به کارات نگاهم نمیکرد. خودشم متوجه نبود که این حرفش. چه جوری اونجایی که باید رو سوزوند. من با منتالیتی دختر خوشگل دوست داشتنی بزرگ نشدم. چون راهنمایی زشت بودم و در بچگیم بیشتر دختر خانوم و مودب بودم تا دختر خوشگل مامانی. ولی قبل تراپی همیشه فکر میکردم که همه موفقیتام شانسی بوده و همه کسایی که بام دوستن نه به خاطر خودم که به خاطر چیزای دیگه دوستم دارن. مثلا دوست پسرا به خاطر قیافه، فلانی به خاطر اینکه مهربون و ساکتم دربرابرش و غیره. خیلی تلاش کردم که برای چیزایی که دارم به خودم کردیت بدم و این حرف، اونم از مامانم خیلی دلمو سوزوند. و چند دقیقه طول کشید تا بتونم به منت کشیم برگردم. که این مارو میرسونه به نکته هایی که میخواستم بهتون بگم. لیستش میکنم چون اینجوری راحت تره.

1. شخصیش نکنید! خیلی سخته وقتی کسی به نزدیکی مامان آدم بهش میگه لوزر، یا خوخواه و یا با رفتارش نشون میده که ازش ناامیده و یا مثلا مستقیم بهش میگه که بچه ی نخواسته بوده و سعی کرده بندازدش ولی نتونسته. ولی باید مدام به خودت یاداوری کنی که این حقیقت تو نیست. تو لوزرنیستی و نباید به خاطر زمان گذاشتن برا خودت سرزنش بشی. و اون آدمم آدم بدی نیست. قصدش بیشتر آروم کردن خودشه تا ناراحت کردن تو. 

2. شما غول چراغ جادو نیستید. سعی نکنید همه رو خوشحال و راضی کنید. چاه نارضایتی آدمی که منتظره شما زندگیشو درست کنید و یا دیگرانو مقصر تمام مشکلاش می‌دونه انتها نداره. خودتونو توی این موقعیت قرار ندید. حتی اکر این آدما اعصای نازنین خانواده‌تون باشن.

3. گول وقتای خوبو نخورید . هیچوقت بیش از حد بیخیال و راحت نشین. اینکه فرد افسرده نزدیک بهتون یه مدتیه غذا میخوره، بیرون میره و به خودش میرسه به این معنی نیست که حالش خوبه و شما میتونین مثل یه آدم عادی باش برخورد کنید. فکر اینکه میتونین ازش انتقاد کنین وضررشو نبینیدو بریزید دور.و اگر مادرتون افسرده س، فکر نکنید که حتی تو وقتای خوبش محرم راز و دوست صمیمیتونه. چون نیست. خلاصه اینکه امید چیز خطرناکیه و اگر ادم افسرده ی زندگیتون کاری برای رفع افسردگیش نمیکنه احتمالا درمان نمیشه و نبایدگول بخورید و امیدوار باشین که حل شد.
4. نذارین وقتای بد از بین ببردتون. وقتای بد واقعا بدن. برای من قابل توصیف نیست قدرت تخریب کننده ای که دارن. آدم حتی دلش میخواد بمیره. بچه تر که بودم فکر میکردم میرم دانشگاه، سرکار یا مهاجرت میکنم و جدا میشم و دیگه این وقتای بدو نمیبینم. ولی الان میدونم که راه فراری ازشون ندارم. باید همیشه مراقب رفتارم باشم و هیچوقت یک رابطه ی سالم و عادی با خانواده م نخواهم داشت. اما نکته اینه که وقتای بد هم همیشگی نیستن. بالاخره تموم میشن، حتی اگه اون موقع باورتون نشه که یه روز عادی میشه همه چی دوباره.
5. عذاب وجدان نگیرید. بهتون عذاب وجدان خواهند داد. و وقتی روزی 5 هزار بار بشنوی که به خاطر تو طلاق نگرفتن یا سر کار نرفتن یا تحصیل نکردن و تو به قدر کافی قدرشونو نمیدونی، خیلی سخته عذاب وجذان نگرفتن. و این باعث میشه سعی کنین کون خودتونو پاره کنین که ازتون راضی باشن. که ممکن نیست و این به سلامتی خودتون اسیب میزنه

۱۳۹۶ اسفند ۱۸, جمعه

At last! something positive



So good news everyone, my therapist said that I don't need regular sessions anymore, and this makes me so proud. My last year's new year resolution was to have therapy sessions, and here I am. living in the same environment and feeling more powerful and happy. of course I have more reasons now. I love my friends and my boyfriend and I don't feel obligated anymore, to keep friendships and  to make people like me. I speak my heart out more freely and I am grateful to be who I am. I kinda feel silly, counting my blessings and showing how truly satisfied I am. I guess the old Shirin wouldn't let her self love, and would probably cringe hearing the term "the old shirin". But I don't want to forget my happy moments. And I'm not scared of being wrong and feeling sad and heart broken again. the thing is, when you accept yourself the way you are, you don't see small mistakes as a failure anymore. and that is sooo liberating.
I wrote a list of the things that I enjoy. at first I thought it was silly and I was actually quite ashamed to show it to anyone. And it kinda bothers me that I needed an external approval to feel good about it. but the important thing is, I feel good about it now. and I'm ready to publish it.
Making stuff
Thinking in a foreign language
Being confident and not wearing any make up
Helping people out
Drinking smoothies
Cooking
Having long non bitten nails
Being in nature
Travelling
Painting and drawing
Reading
Making people laugh
Watching positive colorful movies and series
Taking long walks and discussing weird stuff
Not having to worry about my family
Buying cheap clothes
Wearing dresses
Applying cat eyeliner
Stargazing
Speaking about silly stuff with my friends and my bae
Being with bae
Watching bae's face light up when he's happy and his dimples
Reading mythology
Learning and speaking German
And this thing I designed the other day, and being proud of it and not being afraid to admit it

۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

Being a cool adult

I have always thought that people who sit in cafes and write stuff are cool, like they are functional grown ups who don't need anyone's company to feel loved and confident. but I felt like that this giant hole inside of me wouldn't let me be that cool. No matter how hard I tried, I wouldn't be able to be alone with myself. and here I am sitting in a not so cool cafe, smoking cigarettes and writing this post. I am, I really am trying to fill the hole with self love. But man this is hard, specially with a constant reminder (being my mother) who's forcing me to hate myself. what happens is that I feel sorry for myself. and only assholes do that. But it's okay. Someday I will find a better place to stay, and I won't have to feel this way again. right?
what i'm trying to do is helping myself feel better by doing adult cool stuff. cause in 8 months or so, I'm gonna be all alone and what if my family is not the only reason that I'm miserable? that thought shakes me to my roots. I kinda know how I can be happier. First I should clean up my room, then I should start learning stuff so I can find a job in 2 months. seems easy on paper!

این چیزیه که تصمیم کرفتمبه خودم بگم. حس بد داشتن اوکیه. میدونم که نمیتونم چیزیو درست کنم . خیلی احمقانه س که ار الان نگران اینده باشم. اگر نگرانیت کمکت نمیکنه که پیشرفت کنی نباید نگران باشی. برو ورزش کن. اتاقتو تمیز کن و صب زود بیدار شو که بیشتر به کارات برسی. هدفای بزرگ با تبدیل شدن به چیزای عملی کوچیک انجام شدنی میشن. 

۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

conversations with the tamed self blamer...و بیشتر از آن

Hey, aren't you the girl who wanted to be a writer when she grow up?

I guess so

So why don't you write or READ shit anymore?

I guess I'm busy living or something

I tell you what you're busy doing young lady, your'e busy shitting on your hopes and dreams. that's what you're busy doing. You're only focusing on doing dumb stuff like watching funny videos on Instagram and reading comments and listening to your mother bitching about her shitty life. You know, you may not remember but I do, you weren't a happy or functional teenager, but at least you were yourself.  now you're just this stupid replica of what you should be, and you're not really happy or satisfied, I mean, it might be just your PMS speaking but you're not happy. Back when you thought you were ugly you didn't give a shit about how you looked and you hated taking photos, you were more free. now you're getting this pimples and suddenly forget that you're okay looking, and you have a great boyfriend who's like always praising you and your Aussehen, or how do you say that in English? ha! appearance. (I actually had to look up Aussehen in a German-English dictionary) no matter how you're clothed or how tired and puffy you look. I mean you and me both know that good looks aren't just for finding mates. But that should stop you from thinking "I'm disgusting and i'm sorry that people have to look at my face when they talk to me, I should be punished for my disgusting skin and teeth" so maybe stop making yourself miserable and start like, to live?

Wow! that was an awkward conversation. I like how open and frank you are, but i'm afraid that you've gone a bit too far, I am happy, at least happier than before, and I know this sudden depression is mostly caused by my hormones. And I'm doing what I literally always loved even before wanting to be a writer. And that makes me feel great. You seem to have a good memory, do you remember the little girl who hosted imaginary shows about crafts? I am that girl. so maybe before accusing me of giving up on my dreams try to dig a little bit deeper. About the last thing 'though, you are right. I'm kinda self conscious nowadays but I keep reminding my self that my pimples don't define me. And I should be thankful for how I look and shit. okay i'm tired, let's change the subject.


داشتم فکر می‌کردم، که واقعا باید بیشتر بنویسم. نوشتن کمکم می‌کنه بهتر فکر کنم و نوشتن چیزایی مثل مکالمه‌ی بالا باعث می‌شه که بهتر بتونم سرزنش‌گرم رو ساکت کنم. البته مطمئن نیستم که چرا ترجیح دادم به انگلیسی بنویسمش، شاید چون قبلش سریال انگلیسی می‌دیدم؟راستش وقتی شروع کردم به نوشتنش گفتم الان آدما میان مسخره م می‌کنن که می‌خوای پز بدی. بعد فکر کردم که به درک، شاید می‌خوام پز بدم ولی خب خودم خوشم میاد ازش و خودم کسایی که دو زبانه چیز می‌نویسن رو خوشم میاد پس اشکالی نداره که بنویسم. یکی از چیزای خیلی خوب در مورد تراپی برای من این بوده که خیلی کمتر اهمیت میدم که آدما نسبت به کارم نظر خوبی دارن یا نه. من آدم محتاطیم و بیشتر وقتا حواسم هست که به احساسات کسی آسیب نزنم در نتیجه کارای ریزی که می‌کنم بخشی از شخصیت منه و ته دلم می‌دونم که خوشم میاد از این شکلی بودن. پس آدمایی که فکر می‌کنن حرکات کوچیک و شخصی و آسیب‌نزننده‌ی من مسخره و احمقانه ن می‌تونن برن گم شن. :) 
یه خوبی دیگه‌ی تراپی اینه که آدم تو خودش نگاه می‌کنه و چیزا رو عمیق‌ترمی‌بینه. ولی حوصله ندارم این بخشو خیلی بسط بدم پس...
دوست دارم یه کتاب بنویسم راجع به زندگی معمولی خودم‌، سختی‌هایی که تجربه کردم و خوشی‌هایی که داشتم. همچینین در مورد ارتباطم با مادرم. و ارتباط مادرم با زندگیش. یه پرتره دقیق از چیزی که تجربه می‌کنم. و مهم اینه که می‌فهمم که با گفتن این کلمات و این گنده‌گوزی در دین کسی نیستم. اگرم هیچوقت ننویسمش احساس نمی‌کنم که شکست خوردم در زندگی.
کلی ایده هم راجع به گلدوزی و این طور چیزا دارم، انقدر که وقت نمی‌کنم انجامشون بدم. ولی خب به نظرم ایده داشتن و هدف داشتن چیز قشنگیه پس سعی می‌کنم قدرشو بدونم. 

پینوشت: اول که این نوشته رو نوشتم احساس مثبتی نداشتم. چیزاییم که ازش ناراحت بودم صرفا چیزایی نبودن که نوشتمشون. ولی شاید دلیل اصلی ناراحتیم بودن؟ قابل اشاره اینجا اینه که الان احساس مثبت تری دارم. به طور کلی و نسبت به این نوشته. :)

۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

Denkmal

لپتاپو برمی‌دارم و درشو باز می‌کنم، فیلتر شکن رو فعال می‌کنم، دفعه اول رمز اشتباه می‌زنم، دفعه دوم درست. فیلتر شکن وصل می‌شه، بلاگرو از ساجسشنای سافاری پیدا می‌کنم، روش کلیک می‌کنم. صفحه سریع وا میشه. دو پاراگراف هشدار و توضیحات بلاگرو در مورد تغییر پالیسی فیلانش نمی‌خونم، به نوشته‌های منتشر شده و نشده نگاه می‌کنم، بعضیاشو می‌خونم، به این فک می‌کنم که شاید بهتر باشه یکی از قبلیارو ادامه بدم، بعد می‌بینم که ته یکی دو تاشون حس مثبت داره، بهتره که الان خرابش نکنم. 
اینجا متوقف می‌شم و میرم کولرو روشن می‌کنم و از یخچال پسته خام بر‌می‌دارم. با خودم می‌گم شاید تنها راه کنار اومدن با این وضعیت نوشتن باشه. وقتی حس می‌کنم آدما حوصله حرفامو ندارن، یا هرچقدرم سعی کنن و دلشون می‌خواد نمی‌تونن واقعا بفهمن که چی می‌گم، میتونم بیام اینجا بنویسم. فکر می‌کنم که بعضی از آدما چجوری می‌تونن نویسنده بشن و اینکه دیگران کارارو بخونن و بخرن چقدر باید برای خود شخص نویسنده مهم باشه؟ سرزنش‌گرم بهم می‌گه  که تو هیچی نمی‌شی شیرین، حتی آدما به بدی هم  تورو به یاد نخواهند سپرد. گذشته از این که معمولی هستی، بدبخت‌تر از اونی هستی که بتونی از زندگیت لذت ببری. بهم می‌گه که قشنگ نیستم و حتی اگر باشم فقط قشنگم و نه اونقدری که کافی باشه برای مدل بودن. و بهم می‌گه پوستم خوب نیست، دندونام سفید نیست، عادت جویدن ناخنم برگشته و دستام عجیب غریب و غیر زنانه‌ن. بهم می‌گه که همیشه خسته و بی‌انرژیم و به اندازه کافی منطقی و عاقل نیستم. بهم میگه که سریع گریه‌م میگیره و از ریسک کردن می‌ترسم و به اندازه کافی انتلکتوال و اریجینال نیستم و منفعل و ناتوانم.
و من خیلی وقتا موفق می‌شم که بهش بگم ببین، هیچکس کامل نیست و من خیلی هنر کردم که حداقل به همه‌ی اینا آگاهم و در ضمن، زیبایی چه اهمیتی داره؟ همه مثل هم پیر می‌شیم و می‌میریم  و از چهره‌ی زمین کاملا پاک می‌شیم. و البته، خیلی وقتا نمی‌تونم بهش هیچی بگم و غرق می‌شم توی حس ناتوانی یا دست کمک به کسی دراز می‌کنم و پیشش درد و دل می‌کنم که اون این حرفارو بهم بزنه.
 مامان بزرگم هربار که زنگ می‌زنه به مامانم ازش می‌پرسه که شیرین سر کار می‌ره؟ و وقتی که مامانم میگه نه مامان بزرگم با صدای بلند نتیجه‌گیری می‌کنه که پس بیکاره، مامانمم می‌پذیره که بله، بیکاره. یه دفاع الکی هم ازم می‌کنه که این سال دیگه داره میره آلمان، چه کاری پیدا کنه؟
برای آدمی که همیشه دنبال تایید دیگران بوده این حرفا خیلی آزاردهنده‌تر از حالت معموله، مث اونروزی که فلانی بهم به شوخی گفت برو اینجا کار کن و تایتل آگهی یا آگهی‌ها این بود که نظافت‌چی با جای خواب
فلانی منظور بدی نداشت و همزمان هیچ ایده‌ایم نداشت که چقدر ناراحتم کرده. یعنی می‌تونست بفهمه که این حرف کلا می‌تونه ناراحت کننده باشه ولی نمی‌دونست چرا برای من به طور خاص و در این زمان ناراحت‌کننده‌س.
حرفای بی منظور آدما به این دلیل انقدر بهممون میریزن که به یه جای مهمی توی ذهنمون گیر می‌کنن که اذیتمون می‌کنه و همه‌ی سعیمونو می‌کنیم که ایگنورش کنیم.
چیزی که من اون موقع بهش فکر می‌کردم این بود که من چهارسال درس نخوندم که برم نظافت‌چی بشم. و در عین حال، مگه نظافت‌چی چه بدی‌ای داره؟ و اینکه حتی در نظافت هم خوب نیستم. من هیچی نیستم! هیچی!
به همین سادگی یه مسج ساده که "دیگه گلدوزی نکردی" بی‌منظور یه نفر باعث می‌شه تپش قلب بگیری و یخ کنی. بعضیا ترجیح می‌دن این شکلی ببیننش که اون آدم داشته مسخره و تحقیرشون می‌کرده و من که تا حدی حالیمه که چه خبره، می‌دونم که من خودم ازینکه حتی حال گلدوزی هم ندارم ناراحتم و خودم خودمو به خاطرش مسخره و تحقیر می‌کنم و نه کس دیگه.
اکثر اوقات همه چی تحت کنترلمه ولی این به این معنیه که مثل یه سد واستادم جلوی خودم که بیرون نریزم. انگار یه تیکه از یه سد بزرگ وا شده و من واستادم جلوش، یه دستم اینور دیوار، یه دستم اونور و با بدنم جلوی جریان آبو گرفتم. و تمام استخونام دارن از فشار می‌شکنن.
برخلاف همه ی سال‌های گذشته که این حرفارو می‌زدم، امروز، این روزها، یه قدمی برداشتم و همه این آگاهیا به خاطر اون قدمیه که برداشتم. اول انتظار داشتم که با برداشتن این قدم و طی این مسیر، همه چی درست بشه و مشکلاتم به سادگی بشکن زدن یه شعبده‌باز ناپدید و نابود بشن. ولی شعبده‌بازی هم حتی، پیچیده‌تر، نه، خیلی پیچیده‌تر از اونیه که آدم لحظه اول فکر می‌کنه. الان میدونم که، چیزایی که تو گود تو بی ترون، ترو نیستن و مشکلات کفتر سفید و خرگوش و دستیار شعبده‌باز نیستن که غیب بشن. نهایت می‌تونی شجاعت روبرو شدن با مشکلاتو تو خودت پیدا کنی و یه راهی برای مقابله بهتر باشون. موراکامی یه جمله‌ای داره، pain is inevitable, suffering is optional. درد غیر قابل اجتنابه، درد کشیدن دست خودته.
به خودم فرصت می‌دم که بتونم جریان سدو کنترل کنم، بدون اینکه استخونام بشکنه. و شاید یه روز واقعا، درد کمتری برای کشیدن باشه.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بلند فکر می‌کنم

اوقاتی که ناراحتیم از زندگی بر روحیه خوشگذرانی و سخت‌نگیریم غلبه میکنه همش می‌شینم به این فکر می‌کنم که اگه کسی می‌خواست زندگی منو بنویسه چجوری توصیفم می‌کرد. دوست داشتم یه کسی مثل گوستاو فلوبر توصیفم می‌کرد و تحلیلم می‌کرد و من یواشکی می‌رفتم می‌خوندم، اینکه بتونی از بیرون خودتو ببینی خیلی فرصت جالبیه.
امروز به این فکر کردم که ناخودآگاه دارم برنامه‌ی مهاجرتمو خراب می‌کنم، یعنی انگار این تنبلی و پشت گوش انداختنم واقعا انقدر که به نظر می‌رسه پوچ و بی‌معنی هم نیست. ذهنم داره ازم دفاع می‌کنه، دربرابر وحشت بزرگ شهر غریب، دوری از خانواده و دوستا، زبون عجیب و این چیزا.
ولی عجیبه که این آگاهی هیچ چیزیو عوض نمی‌کنه برام. همین موقعی که دارم اینو می‌نویسم دارم به این فکر می‌کنم که فردا خسته خواهم بود، حالا واجبم نیست صب زود پا شم برم دانشگاه و وزارت علوم. انگار فقط وقیح تر میشم تو تنبلیام.
این مدت، ترس و تنبلی بیشترین نقشو تو تصمیما و کارام داشتن. مثل اسکارلت اوهارا شونه بالا می‌ندازم و می‌گم فردا بهش فکر می‌کنم. شایدم فردا راجع بهش نکنم، اما معمولا فردا شب، قبل خواب بهش فکر می‌کنم و با استرس و پشیمونی و نفرت از خودم چشامو می‌بندم. 
و جدا از اون، فکر می‌کنم وارد عمق خاصی از سینگل بودن شدم، انگار از اول جهان سینگل بودم و خواهم بود. مثل این ادمایی که تازه از ازدواج بد بیرون اومدن هی رابطه‌دارارو میبینم و خوشحال می‌شم که هیچی دراما ندارم. به قولی خوشبخت منم که خر ندارم، از قیمت جو خبر ندارم یا یچی شبیه این. ولی گاهی وقتام می‌خوام خفه شم از تنهایی. بعد می‌ترسم که نکنه تنها بمیرم؟ میگن آدم تا نتونه خودشو خوشحال کنه در رابطه‌هاش شکست می‌خوره. می‌گن آدم باید از تنهایی لذت ببره. ولی من از تنهایی با خودم حتی خوشمم نمیاد. یعنی اصلا آدم جالبی نیستم، چرا کسی باید از مصاحبت با من لذت ببره؟ قبل از همه خودم. انقدر معمولی و پیش پا افتاده م که حوصله خودمو سر می‌برم، بقیه هم گول خوردن.

راستش شبا قبل خواب به این فکر می‌کنم که چرا دست از تلاش کردن برای تلاش‌ کردن برنمی‌داریم؟