۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

Denkmal

لپتاپو برمی‌دارم و درشو باز می‌کنم، فیلتر شکن رو فعال می‌کنم، دفعه اول رمز اشتباه می‌زنم، دفعه دوم درست. فیلتر شکن وصل می‌شه، بلاگرو از ساجسشنای سافاری پیدا می‌کنم، روش کلیک می‌کنم. صفحه سریع وا میشه. دو پاراگراف هشدار و توضیحات بلاگرو در مورد تغییر پالیسی فیلانش نمی‌خونم، به نوشته‌های منتشر شده و نشده نگاه می‌کنم، بعضیاشو می‌خونم، به این فک می‌کنم که شاید بهتر باشه یکی از قبلیارو ادامه بدم، بعد می‌بینم که ته یکی دو تاشون حس مثبت داره، بهتره که الان خرابش نکنم. 
اینجا متوقف می‌شم و میرم کولرو روشن می‌کنم و از یخچال پسته خام بر‌می‌دارم. با خودم می‌گم شاید تنها راه کنار اومدن با این وضعیت نوشتن باشه. وقتی حس می‌کنم آدما حوصله حرفامو ندارن، یا هرچقدرم سعی کنن و دلشون می‌خواد نمی‌تونن واقعا بفهمن که چی می‌گم، میتونم بیام اینجا بنویسم. فکر می‌کنم که بعضی از آدما چجوری می‌تونن نویسنده بشن و اینکه دیگران کارارو بخونن و بخرن چقدر باید برای خود شخص نویسنده مهم باشه؟ سرزنش‌گرم بهم می‌گه  که تو هیچی نمی‌شی شیرین، حتی آدما به بدی هم  تورو به یاد نخواهند سپرد. گذشته از این که معمولی هستی، بدبخت‌تر از اونی هستی که بتونی از زندگیت لذت ببری. بهم می‌گه که قشنگ نیستم و حتی اگر باشم فقط قشنگم و نه اونقدری که کافی باشه برای مدل بودن. و بهم می‌گه پوستم خوب نیست، دندونام سفید نیست، عادت جویدن ناخنم برگشته و دستام عجیب غریب و غیر زنانه‌ن. بهم می‌گه که همیشه خسته و بی‌انرژیم و به اندازه کافی منطقی و عاقل نیستم. بهم میگه که سریع گریه‌م میگیره و از ریسک کردن می‌ترسم و به اندازه کافی انتلکتوال و اریجینال نیستم و منفعل و ناتوانم.
و من خیلی وقتا موفق می‌شم که بهش بگم ببین، هیچکس کامل نیست و من خیلی هنر کردم که حداقل به همه‌ی اینا آگاهم و در ضمن، زیبایی چه اهمیتی داره؟ همه مثل هم پیر می‌شیم و می‌میریم  و از چهره‌ی زمین کاملا پاک می‌شیم. و البته، خیلی وقتا نمی‌تونم بهش هیچی بگم و غرق می‌شم توی حس ناتوانی یا دست کمک به کسی دراز می‌کنم و پیشش درد و دل می‌کنم که اون این حرفارو بهم بزنه.
 مامان بزرگم هربار که زنگ می‌زنه به مامانم ازش می‌پرسه که شیرین سر کار می‌ره؟ و وقتی که مامانم میگه نه مامان بزرگم با صدای بلند نتیجه‌گیری می‌کنه که پس بیکاره، مامانمم می‌پذیره که بله، بیکاره. یه دفاع الکی هم ازم می‌کنه که این سال دیگه داره میره آلمان، چه کاری پیدا کنه؟
برای آدمی که همیشه دنبال تایید دیگران بوده این حرفا خیلی آزاردهنده‌تر از حالت معموله، مث اونروزی که فلانی بهم به شوخی گفت برو اینجا کار کن و تایتل آگهی یا آگهی‌ها این بود که نظافت‌چی با جای خواب
فلانی منظور بدی نداشت و همزمان هیچ ایده‌ایم نداشت که چقدر ناراحتم کرده. یعنی می‌تونست بفهمه که این حرف کلا می‌تونه ناراحت کننده باشه ولی نمی‌دونست چرا برای من به طور خاص و در این زمان ناراحت‌کننده‌س.
حرفای بی منظور آدما به این دلیل انقدر بهممون میریزن که به یه جای مهمی توی ذهنمون گیر می‌کنن که اذیتمون می‌کنه و همه‌ی سعیمونو می‌کنیم که ایگنورش کنیم.
چیزی که من اون موقع بهش فکر می‌کردم این بود که من چهارسال درس نخوندم که برم نظافت‌چی بشم. و در عین حال، مگه نظافت‌چی چه بدی‌ای داره؟ و اینکه حتی در نظافت هم خوب نیستم. من هیچی نیستم! هیچی!
به همین سادگی یه مسج ساده که "دیگه گلدوزی نکردی" بی‌منظور یه نفر باعث می‌شه تپش قلب بگیری و یخ کنی. بعضیا ترجیح می‌دن این شکلی ببیننش که اون آدم داشته مسخره و تحقیرشون می‌کرده و من که تا حدی حالیمه که چه خبره، می‌دونم که من خودم ازینکه حتی حال گلدوزی هم ندارم ناراحتم و خودم خودمو به خاطرش مسخره و تحقیر می‌کنم و نه کس دیگه.
اکثر اوقات همه چی تحت کنترلمه ولی این به این معنیه که مثل یه سد واستادم جلوی خودم که بیرون نریزم. انگار یه تیکه از یه سد بزرگ وا شده و من واستادم جلوش، یه دستم اینور دیوار، یه دستم اونور و با بدنم جلوی جریان آبو گرفتم. و تمام استخونام دارن از فشار می‌شکنن.
برخلاف همه ی سال‌های گذشته که این حرفارو می‌زدم، امروز، این روزها، یه قدمی برداشتم و همه این آگاهیا به خاطر اون قدمیه که برداشتم. اول انتظار داشتم که با برداشتن این قدم و طی این مسیر، همه چی درست بشه و مشکلاتم به سادگی بشکن زدن یه شعبده‌باز ناپدید و نابود بشن. ولی شعبده‌بازی هم حتی، پیچیده‌تر، نه، خیلی پیچیده‌تر از اونیه که آدم لحظه اول فکر می‌کنه. الان میدونم که، چیزایی که تو گود تو بی ترون، ترو نیستن و مشکلات کفتر سفید و خرگوش و دستیار شعبده‌باز نیستن که غیب بشن. نهایت می‌تونی شجاعت روبرو شدن با مشکلاتو تو خودت پیدا کنی و یه راهی برای مقابله بهتر باشون. موراکامی یه جمله‌ای داره، pain is inevitable, suffering is optional. درد غیر قابل اجتنابه، درد کشیدن دست خودته.
به خودم فرصت می‌دم که بتونم جریان سدو کنترل کنم، بدون اینکه استخونام بشکنه. و شاید یه روز واقعا، درد کمتری برای کشیدن باشه.

۱ نظر:

Stéphane گفت...

“And once the storm is over, you won’t remember how you made it through, how you managed to survive. You won’t even be sure, whether the storm is really over. But one thing is certain. When you come out of the storm, you won’t be the same person who walked in. That’s what this storm’s all about.”

موراکامی بخون، حالت بهتر میشه :)