۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بلند فکر می‌کنم

اوقاتی که ناراحتیم از زندگی بر روحیه خوشگذرانی و سخت‌نگیریم غلبه میکنه همش می‌شینم به این فکر می‌کنم که اگه کسی می‌خواست زندگی منو بنویسه چجوری توصیفم می‌کرد. دوست داشتم یه کسی مثل گوستاو فلوبر توصیفم می‌کرد و تحلیلم می‌کرد و من یواشکی می‌رفتم می‌خوندم، اینکه بتونی از بیرون خودتو ببینی خیلی فرصت جالبیه.
امروز به این فکر کردم که ناخودآگاه دارم برنامه‌ی مهاجرتمو خراب می‌کنم، یعنی انگار این تنبلی و پشت گوش انداختنم واقعا انقدر که به نظر می‌رسه پوچ و بی‌معنی هم نیست. ذهنم داره ازم دفاع می‌کنه، دربرابر وحشت بزرگ شهر غریب، دوری از خانواده و دوستا، زبون عجیب و این چیزا.
ولی عجیبه که این آگاهی هیچ چیزیو عوض نمی‌کنه برام. همین موقعی که دارم اینو می‌نویسم دارم به این فکر می‌کنم که فردا خسته خواهم بود، حالا واجبم نیست صب زود پا شم برم دانشگاه و وزارت علوم. انگار فقط وقیح تر میشم تو تنبلیام.
این مدت، ترس و تنبلی بیشترین نقشو تو تصمیما و کارام داشتن. مثل اسکارلت اوهارا شونه بالا می‌ندازم و می‌گم فردا بهش فکر می‌کنم. شایدم فردا راجع بهش نکنم، اما معمولا فردا شب، قبل خواب بهش فکر می‌کنم و با استرس و پشیمونی و نفرت از خودم چشامو می‌بندم. 
و جدا از اون، فکر می‌کنم وارد عمق خاصی از سینگل بودن شدم، انگار از اول جهان سینگل بودم و خواهم بود. مثل این ادمایی که تازه از ازدواج بد بیرون اومدن هی رابطه‌دارارو میبینم و خوشحال می‌شم که هیچی دراما ندارم. به قولی خوشبخت منم که خر ندارم، از قیمت جو خبر ندارم یا یچی شبیه این. ولی گاهی وقتام می‌خوام خفه شم از تنهایی. بعد می‌ترسم که نکنه تنها بمیرم؟ میگن آدم تا نتونه خودشو خوشحال کنه در رابطه‌هاش شکست می‌خوره. می‌گن آدم باید از تنهایی لذت ببره. ولی من از تنهایی با خودم حتی خوشمم نمیاد. یعنی اصلا آدم جالبی نیستم، چرا کسی باید از مصاحبت با من لذت ببره؟ قبل از همه خودم. انقدر معمولی و پیش پا افتاده م که حوصله خودمو سر می‌برم، بقیه هم گول خوردن.

راستش شبا قبل خواب به این فکر می‌کنم که چرا دست از تلاش کردن برای تلاش‌ کردن برنمی‌داریم؟ 

۱ نظر:

Stéphane گفت...

The answer is Don't think about it.

در راستای پستت اینو ببین :)

https://youtu.be/ez1rWBPznEc