۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دخترم، زندگی پر از ناامیدی‌های کوچیک و بزرگه




دبستان که می‌رفتم، دخترِ ناز و مهربونِ حرف گوش کنی بودم، محبوبِ دل‌ها، قشنگ یادمه که وقتی اولِ دبستان (یا آمادگی) عمو قناد اومده بود و می‌خواستن یکی از بچه‌ها رو انتخاب کنن واسه مسابقه‌ی محله (فکر کنم)، با چشمای معصوم زل زدم به معلم و همین شد که انتخابم کردن واسه اون مسابقه، بعدم رفتم با قلقلی (یا فلفلی) مسابقه دادیم و جایزه گرفتم- قلقلی/فلفلی یه پانتومیم اجرا می‌کرد که توش یه بادکنک باد می‌کرد و چندنفرو می‌ترسوند، بعد دفعه‌ی بعدی بادکنک خودش می‌ترکید و این می‌ترسید بعد به عملِ زشتش پی می‌برد و اشکِ ندامت می‌ریخت- خلاصه که همه معلما عاشقم بودن و بچه‌ها بهم حسودی می‌کردن، یادمه رضا صادقی می‌خوند که "توی قانونِ من هرکسی که عاشق نباشه -مکثِ کوتاه- آدم نیست" بعد من پیش خودم می‌گفتم که آدمم من، عاشقِ مادرم بودم، در حدی که با نگار سر اینکه کی کارایی که می‌گه رو بکنه دعوا می‌کردیم و به نظرم خوشحالی، لبخند و تایید اون بزرگترین اتفاق بود، از همون موقع هم از بابام دوری می‌کردم، یه چیزی تهِ ذهنم می‌گفت که نگارو بیشتر از من دوست داره و همونجا تهِ ذهنم مامانم مالِ من بود و بابام برای نگار، عاشقِ خدام بودم، یادمه یه جفت گوشواره‌ی طلا داشتم که شکلِ گل بودن، یه روز تو شمال، عاشورا تاسوعا بود و من گوشواره‌هامُ بخشیدم به بچه یتیما.
دبستان که بودم، عاشقِ توییتی بودم، همون قناری/بلبلِ رو مخِ کارتونا، اصفهان بودیم و من هی غر می‌زدم که برام عروسکشو بخرن و اینا هی می‌گفتن که توییتی چیه تو دوست داری؟ همه دخترا تو این سن عاشقِ باربین، و طبیعی بود که من باربی رو دیدم و عاشقش شدم. اون موقع‌ها اجاره می‌شستیم و وضعِمون زیاد خوب نبود و این عقده‌ی باربی تا راهنمایی که دیگه به قولی خرسِ گنده شده بودم باهام موند.
همه‌ی اینارو گفتم که راجع به عشقم به یه کوله‌پشتیِ باربیِ طوسی سفید که چرخ و دسته‌م داشت براتون بگم.
یادمه که چندمِ دبستان بودم و عاشقِ این عروسِ هزار داماد شدم، ۱۳۰۰۰ تومن بود، کنارشم یه کیفِ زشتی وجود داشت که روش عکسِ نادی داشت. خانواده اصرار داشتن که اون نادی‌رو بخرن، منم گیر که پولشو خودم می‌دم و همینو می‌خوام، خلاصه بعدم که راضیشون کردم، مرتیکه فروشنده گفت که مدرسه‌ها کیفِ باربی اجازه نمی‌دن ببرین، آخرسرم مجبور شدیم اون کیفِ نادیِ قرمز رنگُ به قیمت ۶۰۰۰ تومن بخریم. فرداش که رفتم مدرسه، چندنفر توی صف کیفِ باربی داشتن.

پ.ن. من واقعا متاسفم که انقدر ذهنم پرید این ور و اونور و بد نوشتم، وضعیتم اصلا خوب نبود.
پ.ن.۲. برنامه کوتاه مدتم برای بیرون اومدن ازین وضعیتِ لجن اینه که پل استر بخونم، زیاد.
پ.ن.۳. کیفه چیزی شبیهِ این بود. 



هیچ نظری موجود نیست: