۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

چطور خواهی دانست؟

     گفت که نخواهی دانست، که راهی برای فهمیدنش نیست، هیچ چیز تضمین نمی‌کند که اتفاق نیفتد یا بیفتد، یا چگونه و کجا و کی اتفاق بیفتد، بعد گفت که تمام شده و روزهای ترسناکِ گذشته هیچ‌وقت باز نمی‌گردد، بعد گفت که باید باور کنم که می‌شود.
و من به فکرِ گرمائی بودم که از نوکِ انگشتانِ دستم به قلبم می‌رسید و تمامِ یخ‌ها را آب می‌کرد و قطره‌هایش سر می‌خورد روی صورتم و فکر می‌کردم که دیگر نباید، هیچ‌وقت نباید از یاد ببرم. بعدتر فکر کردم که اگر تا فردا صبح گریه کنم بغضی باقی نخواهد ماند، بعد هم لال شدم، در گرمای آب کننده‌ی لحظه لب‌هایم آب شد و لال شدم.
باید بمانم که از نو بسازم، فرار نکنم و بسازم. 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نمیفهمم چی میگی؟!