۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

از چه چیزی صحبت می‌کنم وقتی از ناپدید شدن صحبت می‌کنم

"حتما غیبت چیزی را احساس خواهند کرد، با پریشانی و عجله، دست به شلوار و کت‌ها می‌برند و با زدنِ ضربه‌های کوتاهِ نامنظم به روی جیب‌ها ابتدا حدس می‌زنند که چیزی داخلشان هست یا نه، بعد تمام زیپ‌های کیف‌هارا باز می‌کنند و با جابه‌جا کردنِ وسایل داخلشان دنبالش می‌گردند، وقتی حسابی که ناامید شدند اول دست داخل جیب‌ها می‌کنند، بعد کیف را برمی‌گردانند و حتی میانِ خرده‌ریزه‌های تازه خارج شده از کیف را هم می‌گردند. نوبت به تمام سوراخ سنبه‌های خانه هم خواهد رسید. (...)
پیدا نمی‌شود.
حتی نمی‌توان گفت چیزی گم شده است، حضورِ کمرنگِ چیزی گه‌گاه خاطرشان را به خارش می‌انداخت و ناگهان، بوم! دیگر نبود چیزی ناپدید شده است، چیزی که حتی به درستی نمی‌توانند به یاد بیاورند چه شکلی داشت یا  وقتی در دست می‌گرفتَیش گرمتر از دستت بود یا سردتر، زبرتر از پوستت بود یا نرم تر، بویی هم می‌داد؟ بازتاب آفتاب بر سطحش چشم را اذیت می‌کرد؟ (...)
بعد احتمالا فکرش توی سرشان، نزدیک گوششان صدای مگس پخش می‌کرد و هرچه دستشان را تکان تکان می‌دادند صدا دور نمی‌شد -انگار به سفر رفته باشند و یادشان نیاید چه چیزی را لحظه‌ی آخر، درست وقتی دیرشان شده بود و گره‌ی کفششان کور بود، روی پیشخوان یا جاکفشی جا گذاشته اند- بعد.. بعد..."

هیچ نظری موجود نیست: