۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

نون و پنیر و نفرت

برایت از نفرت خواهم گفت، از نفرت و انزجاری که به جانم می‌ریزی، از نفرت و ناامیدی‌ای که به یادم می‌آوری و آوردی، سال‌ها آوردی، از نفرتی که وقتی در کثافت‌ها و ویرانگی‌های روحت کورکورانه می‌لولیدی، بی‌رحمانه و ناآگاهانه به جانِ جوانم ریختی و بی اعتنا، پوسیدن و چروک خوردنِ پوستم را تماشا کردی.
تو نماینده‌ی آن چیزی هستی که من نمی‌خواهم باشم، نماینده‌ی تمام و کمال بدبختیِ اجتناب‌ناپذیری که در طالع خودم می‌بینم و همچنان که در مسیر راه می‌روم، دست و پا می‌زنم و به این ور و آن ور لگد می‌پرانم. من راهی جز تو ندارم، مقصدی جز تو در خیالم جای نمی‌گیرد و همچنان بیهوده خودم را به این سو و آن سو می‌کشانم.
تو به من سم خوراندی، تو به من یاد دادی که چگونه سم بنوشم و لبخند دلفریب بزنم، دروغ بگویم و معصومانه پلک بزنم. تو به من یاد دادی چگونه هر دستی که به سویم دراز شد را بگیرم و کثافت‌ها و ویرانگی‌های خودم را به خوردش دهم، خودت بلعیدن و خاموش کردنِ نورِ اندکِ چیزها را یادم دادی.

روزی، از تو و بدبختی‌هایت دور خواهم شد، قدم‌زنان و لبخند‌زنان، درِ گوشَت زمزمه خواهم کرد، از نفرت و انزجاری که به جانم ریختی، از فکرِ مسمومِ بودنت، از حضورِ ترس‌آورِ هیکلِ ناچیز و استخوانیت در جایی پشتِ لحظه‌های بیخیالی و خوشحالیم.
روزی دامنم را از چنگِ پوسیده و متعفنت بیرون می‌کشم و راهم را جدا می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست: