از خواب پرید، کابوس دیده بود، بدنش خیس بود از عرقِ سرد و موهای سرش به پیشانی چسبیده بود، نفس نفس میزد و تمام تنش میلرزید، من که ساعتها بود بیدار به سقف زل زده بودم، از صدای "هیع" بلندی که گفت از خواب و بیداری بیرون اومدم.
دست کشیدم بر صورتش و پرسیدم: خوابِ بد دیدی؟ داشتی ناله میکردی، پاشو بشین. من میرم آب بیارم واست.
وقتی برگشتم، خمیده نشسته بود روی تشک و صورتش را در دست گرفته بود و گریه میکرد.
+چی شدی تو؟
-ولم کن.
+حرف بزن، بهتره واسه خودت، حرف بزن. خم شدم تا گونهش را ببوسم، به خشونت کنارم زد.
-و لم کن.
+باشه باشه. حرف نزن.
از رخت خواب دور شدم، احساسِ سرما از مهرهی پایین کمرم نفوذ کرده بود و به آرامی تا گردنم بالا میآمد، این خانهی لعنتی هیچوقت گرم نمیشد، در اوج قدرتِ تابستان ساعت ۴ بعد از ظهر کفِ آن گرم نبود چه برسد به نیمهشبِ زمستان، نشستم و زانوهایم را بغل کردم، شنیدم که سیگاری آتش زد. گلوله شدم کف زمین، سعی کردم گرم شوم، دستانم را ها کردم، دست کشیدم بر مهرههای کمرم. پاهایم را چسباندم به هم، حس کردم که کف پای چپم سردتر است، نقطهای در کلیهی راستم می سوخت. گلویم خشک شده بود و لبهایم بهم چسبیده بود، اگر میشد دلم میخواست پتو بر سرم بکشم و گم و گور شوم تا صبح یا بروم با خشونت بازوهایش را باز کنم و بگویم وقتی انقدر سرد است حق نداری مرا نخواهی.
حق با او بود، اینکه خوب گریه میکردم و خوشگل هم بودم نباید دلیل میشد که تمام کاستیهایم نادیده گرفته میشد، ولی تمام اینها بیمعنی است تا هنگامی که حسش کنی، تا ببینی هیچچیزی از تو را نمیبینند مگر لب خندان و ظاهر سرحال، که یاد بگیری چطور با استفاده همین خصوصیات ژنتیکی، به خصوصیات اکتسابی دست پیدا کنی.
من خارج این بازی بودم، این بازی گروگانگیریِ تن خود و اینکه ببینیم چه کسی بهتر میتواند با آسیب زدن به خودش، دیگری را زجر بدهد، نه اینکه در آن شرکت نکرده باشم، میتوانم بگویم در شروع آن هیچ نقشی نداشتم.
*صحنهای بود که برای به کرسی نشاندن خواستههایش، بر سر و سینه میکوفت -انگار که سالها تمرین کرده برای چنین روزی، اینکه چگونه و با چه قدرتی دستهایش را همزمان بالا ببرد و با چه نیرو و سرعتی پایین بیاورد تا هم اثرِ خود را بر سفیدی قفسهی سینهاش بگذارد و هم بتواند کل موهای سفید-قهوهایش را مثل دامنِ رقاصهها به هوا ببرد و برشان گرداند سرِ جایشان- و در مقابل صحنهای بود که یکبار، فقط یکبار، با مشت محکم به شقیقهاش کوبید، عینکش شکست و تیزیِ کنارِ آن زخمی به مساحت یک عدس ایجاد کرد، انگار که میخواست بگوید مهم نیست چقدر تمرین کرده باشی، شور و احساسات تاثیر بیشتری دارد.*
*گه و کثافت راه خود را ادامه میدهد، کثافت زندگیِ شما، محدود به مرزِ ۷۰ ۸۰ ساله یا بیشترتان نخواهد ماند، زندگی فرزندان و اطرافیانتان را نیز به گه خواهد کشید.*
کوتاه آمدم، آن شب و بعد از آن شب، بیشتر کوتاه آمدم، مشکل این است که هرچه خودت را-به بدختی و از سر خستگی- عقب بکشی، جلوتر خواهد آمد، بعدتر که به خودم آمدم اثرات غصبِ اختیارم در جای جای خانه و حتی تنم به روشنی آشکار بود، به قدری واضح که باور نمیکردم تا پیش ازین متوجهش نشدم.
*چیزی تغییر نمیکند، بدتر یا بهتر نمیشود، مثل یک فیلم نفرتانگیز شکنجهآور که هر چند روز یکبار مجبوری با صدای بلند، به دُورِ آهسته تماشایش کنی.*
۱ نظر:
چیزی تغییر نمیکند ، تنها تنها تر می شویمو رنج ها عشقان را از راه به در میکند و روزی بلند می شوی و می بینی که نیستی.
ارسال یک نظر