این داستان کوتاههای عباس معروفی، یه چیزِ غریبِ خوابیده زیر خاکستری رو برای من بیدار کرد، انقدر که دلم خواست بشینم داستان بنویسم، انقدر که دلم خواست از چسناله و این همه فازِ غمِ عبث بیام بیرون و "هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود" یه حسِ گیج و گمشده -مثِ وقتی که تو یه کشوی دورافتاده و پنهان که بوی نفتالین میده و کلی خاک نشسته روش یه جعبهی پر از دکمه و نخ پیدا میکنی (پروانهای اَز فاک)- خلاصه اینکه اینو نوشتم تا این حسُ ذخیره کنم، که متعهد بشم که چیز بنویسم، بکشم بیرون از چسناله.
پی.اس.:وقتی که با وفا بشم، سهمِ من از وفا توئی.
۵ نظر:
تو بد دردسری افتادی ، واسه این یکی عمیقا متاسفم
چرا اشکان؟
برا اینکه داستان بلند سپوخته می کنه آدمو ! ( فحش با ادبی )! خودم یه پروژه شکست خورده داشتم ! مثلا به خاطر یه کلمه گند و کوفتی باید می دیدم به چیزایی که قبلا نوشتم می خوره یانه بعد یهو آخرش برا سر هم بندی دیدم داستان پر از تناقض شده!
نه دیگه، این مجموعه داستان کوتاهه، من نمیکشم چیزِ بلند بنویسم، این لعنتیایی که چیزِ بلند مینویسن از سیارههای دیگه اومدن.
وبلاگ نویسی در دنیاهای مطرح اینترنتی نزدیک ترین پدیده به نوشتن جدی و استخوان دار است و همین که ماها می تونیم بعد از استفراغ های فکری سریع و فوری جلوی تهومون را تا جایی بگیریم که اینجا بنویسیم یعنی خیلی دور نشدیم.
نوشتن شیرازه دار داستانی حالا هرچه قدر هم سخت باشه شیرازه فکرت رو طوری به هم جمع می کنه که تو بیشتر وامدار نوشته می شی تا نوشته وامدار تو.
ارسال یک نظر