میگفت که خواهد رفت و آنقدر پیش میرود که جای بازگشتی نماند، بعد برای آنکه دراماتیکتر شدنِ صحنه، باد در غبغبِ ظریفش میانداخت و درحالی که به طرزِ تهوعآوری شیرِ سردِ کمچربِ دامداران را سر میکشید و چند قطرهای از کنارِ لبش میچکید روی چانه و یقهی چروکِ لباسش، تاکید میکرد که وقتی من بروم تو بدبخت خواهی شد و دربه در، کوچه به کوچه دنبالم خواهی افتاد و با عذابِ وجدان روی جسدِ تازه بادکردهم از اشک ریختن کور خواهی شد.
بعد کلاهِ سیاهش را-که زمستان و تابستان، به سر داشت- جابه جا می کرد و تلو تلو خوران به تختش میرسید و ملحفهها را کنار میزد و هیکلش را پخش میکرد طرفِ چپِ تختِ دونفره بعد التماس میکرد که پتوی دیگری رویش بیندازم که "دارد میلرزد از سرما."
بعد صدایم میکرد و میگفت:"'گریه که نکردی؟ خونریزی که نداری؟" بعد میگفت امروز حتما برو بیرون، خیلی ناراحتت کردم، بعد من میگفتم باشه و فکر میکردم به امنیتِ دو هدفونِ خشخش کننده و دستگاهِ پخش موسیقی، امنیتِ فضای چندمتری فضای اتاقِ گرمِ نامرتب، و میگفتم که باشه، تو بگیر بخواب، میرم.
بعد از چندسال دیدم که شدم خودِ او، با همان جزئیات، به همان بیرحمی و مظلومیت، همان جذابیتِ در ثانیهی اول و پسزنندگیِ ثانیههای بعدی، تمامِ تلاشم خلاصه شد در جدا شدن از این مُردهای که درونم رُشد میکرد، مردهای که با من راه میرفت و کنارم نفس میکشید و تمامِ جزئیاتِ روابطم را دستکاری میکرد.
سدِ دفاعیای ساخته بود از شکنندگی، از مظلومیت و خوشی ندیدن، ازینکه حقش را خوردند و در جوابِ دادخواهیهایش خندیدهاند، ازین که دوستش ندارند و جدیش نمیگیرند، از کوهِ آرزوهایی که بی نزدیک شدن به سطحِ واقعیت فروپاشیده و برای همیشه از یاد رفتهاند، سدی که جدای ظاهرِ دلخراشش پایدار بود و حفاظت میکرد از آن موجودِ خودخواهِ بریده از همه چیز, مگر خودش. یکبار عصبانی شدم و رفتم شانههایش را گرفتم و تکانتکانش دادم که حقیقت این چیزی نیست که میبینی، ذهنت گولت زده، "هیچ چیز بیرون از ذهنت به این خوشگلی و مبالغهشدگی نیست" بیا بیرون ازین قصر شیشهای.
هیچکس مقصر نبود، در عینِ اینکه همه مقصر بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر