۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

XII

تب‌دار و خیسِ عرق بود، چشمانش را بسته و به خود می‌پیچید، خوابش نمی‌بُرد، نفس نمی‌توانست بکشد، محتویاتِ خونین و چرک‌آلود گلویش با هر نفس بالا و پایین می‌شد. زانوهایش درد می‌کرد و می‌لرزید، هم گرمش بود و هم سردش بود. هذیان نمی‌گفت، کابوس هم نمی‌دید.
من، نمی‌دانستم چکار کنم، انگار که دست‌هایم را بسته باشند پشت سرم و همزمان پلک‌هایم را به زور باز نگاه داشته باشند، صدای موتورِ یخچال و دعوای گربه‌های خیابانی سکوت را می‌شکست و آب از لوله‌ی رادیاتور روی کفِ سنگیِ زمین می‌چکید. هوا ابری و خاکستری بود و بوی عرق تنِ انسان و لاشه‌ می‌داد.
دست‌هایم  می لرزید و نمی‌توانستم کبریت را روشن نگه دارم و شمعِ روی میز کوچک را روشن کنم. برق ساختمان رفته بود و چراغِ شارژی قرمز رنگ باتری نداشت، نورِ زرد چراغ‌های خیابان از لابلای پرده‌ی توری نورِ ثابت و سردی روی فرش می‌تاباند، فکرم کار نمی‌کرد، ساعتِ روی پاتختی با ریتم همیشگی ثابت و منظمش تیک‌تیک می‌کرد و من نمی‌فهمیدم، این همه خونسردیِ زمان را نمی‌فهمیدم، نطفه‌ی‌ فاجعه‌ای شکل گرفته بود و در آن گرما و رطوبت به سرعت تکثیر می‌شد و خارج آن فضای چند متر در چند متر در چند متری هیچ نشانه‌ای از آن به چشم نمی‌خورد احساس می‌کردی اگر از اتاق خارج شوی و به آن بازگردی، قطعا تفاوت غلظت هوا را احساس خواهی کرد و مثل شکست نور، چیزهای خاصی  در درونت برای همیشه تغییر شکل خواهد داد. من این همه خوشبختیِ به ویرانی کشیده شده را با تار و پود جانم می‌فهمیدم، مخصوصا در گلو و چشم‌هایم، و دستانم البته، با آن همه لرزشِ  غیرقابل کنترلشان.
به چه فکر می‌کردم؟ سوال به جاییست، من به چشمانش فکر می‌کردم، به مردمک گشادشان، هروقت که نگاهم می‌کرد، و لرزش چانه‌ش هنگام گریه‌های وقت و بی‌وقت، به چین‌های گوشه‌ی چشمانش، هنگام خنده و گوش‌ها و گونه‌هایی که سرخ می‌شدند، به سادگی سرخ می‌شدند. جزئیاتِ بی‌معنی و حتی گیج‌کننده، برقِ صحنه‌ها و اتفاق‌هایی  که فقط جزئیات تصویریش به یادم مانده بود، آن هم به صورت منقطع و تکه تکه، برق می‌زد و در فضا پخش می‌شد.

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

نون و پنیر و نفرت

برایت از نفرت خواهم گفت، از نفرت و انزجاری که به جانم می‌ریزی، از نفرت و ناامیدی‌ای که به یادم می‌آوری و آوردی، سال‌ها آوردی، از نفرتی که وقتی در کثافت‌ها و ویرانگی‌های روحت کورکورانه می‌لولیدی، بی‌رحمانه و ناآگاهانه به جانِ جوانم ریختی و بی اعتنا، پوسیدن و چروک خوردنِ پوستم را تماشا کردی.
تو نماینده‌ی آن چیزی هستی که من نمی‌خواهم باشم، نماینده‌ی تمام و کمال بدبختیِ اجتناب‌ناپذیری که در طالع خودم می‌بینم و همچنان که در مسیر راه می‌روم، دست و پا می‌زنم و به این ور و آن ور لگد می‌پرانم. من راهی جز تو ندارم، مقصدی جز تو در خیالم جای نمی‌گیرد و همچنان بیهوده خودم را به این سو و آن سو می‌کشانم.
تو به من سم خوراندی، تو به من یاد دادی که چگونه سم بنوشم و لبخند دلفریب بزنم، دروغ بگویم و معصومانه پلک بزنم. تو به من یاد دادی چگونه هر دستی که به سویم دراز شد را بگیرم و کثافت‌ها و ویرانگی‌های خودم را به خوردش دهم، خودت بلعیدن و خاموش کردنِ نورِ اندکِ چیزها را یادم دادی.

روزی، از تو و بدبختی‌هایت دور خواهم شد، قدم‌زنان و لبخند‌زنان، درِ گوشَت زمزمه خواهم کرد، از نفرت و انزجاری که به جانم ریختی، از فکرِ مسمومِ بودنت، از حضورِ ترس‌آورِ هیکلِ ناچیز و استخوانیت در جایی پشتِ لحظه‌های بیخیالی و خوشحالیم.
روزی دامنم را از چنگِ پوسیده و متعفنت بیرون می‌کشم و راهم را جدا می‌کنم.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

به سوی هزارتو

شمام خوب می‌دونید که آگاهی پیدا کردن، قابل بازگشت نیست، وقتی که فهمیدین، دیگه فراری ازش ندارین. گوشه‌ای از ذهنتون رو اشغال می‌کنه، نفس می‌کشه و منتظر می‌مونه درست مثلٍ آتیشِ زیرِ خاکستر. کم کم یاد می‌گیرین که ذهنتونو به واقعیت گره بزنین و بارشو هرجا که می‌رین رو شونه‌هاتون حمل کنین. نمی‌شه آگاهی‌ها رو جایی، وسطِ مسیر جا بذارین و دوباره شروع کنین، شروع دوباره‌ای از آسمان نمی‌افته تو دامنتون. هیچ شانسِ دوباره‌ای وجود نداره، هیچ بهبود و تسکینی خارج از اون امپراتوری کثافتِ درونِ خودتون وجود نداره، هیچکسی روح و خوشی‌هاتونُ ازتون ندزدیده. 
باید دلیل پیدا کنین، باید دلیلی بتراشید که ضرورتِ خوب شدن حالتون و ادامه دادن رو تامین کنه، باید آگاهی دیگه‌ای رو شکل بدید که بتونید توی ماشین حرکت کنید و قطعه‌ای از ماشین نباشید. 
باید تکیه بزنیم به واقعیت، نباید بذاریم هیولای همه چیزخواهِ تغذیه‌کننده از رنج و بدبختی و قدرتمون از ذهنمون بیرون بزنه و همه‌ی امید و رویامون رو ببلعه.
نباید از معنا و اون چیزی که بهش انسانیت می‌گن تُهی بشیم، هرچقدرم که هیچی، هیچی نباشه.
وسطِ این هزارتو هیچی نیست، خودِ مسیر، رسیدنه.
بگایی ها و شلختگی‌های درونتمونُ واسه خودمون نگه داریم. 


۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

ایکس آی - نامه‌ای که فرستاده و دریافت شد

"همیشه آدمِ ول کردن بودی، آدمِ لحظه‌های آخر، آدمی که خوب لبخند فریبنده می‌زند و دیگر نمی‌داند چه کند، انقدر خالی و پوک  که ایده‌ها را جذب می‌کردی و درونِ آن اقیانوسِ بی‌عمقِ آگاهی‌های بی‌مایه می‌ریختی، شکلی سرهم‌بندی‌شده و بی‌معنا بهشان می‌دادی و ارائه‌شان می‌کردی، روزها و ساعت‌هایی بود که حتی خودت هم باورشان می‌کردی، اما اکثر اوقات در هشیاری مداوم به سر می‌بردی و همچنان به فریب و ریا می‌پرداختی.
بارها مچت را هنگام تقلب گرفتم، داستان‌ها، تجربه‌ها، اصطلاحات دیگران را می‌دزدیدی و به نام خودت با آب و تابِ بیشتر برای این و آن تعریف می‌کردی.
چه مشکلی داشتی؟ نه، واقعا چه مرگت بود؟
چیزی که می‌توانستم راجع به تو بگویم، جدای وضعِ خوب خانوادگی و گذشته‌ی بی‌نقص پشتِ سرت و آینده‌ی بالقوه درخشان پیشِ رویت، خصوصیت فوق‌العاده‌ت در جذب آدم‌ها بود. 
عادت عجیبِ جمع کردنِ چیزهارا داشتی، اگر چیزها  و -البته کَسان- به اندازه کافی درخشان و عجیب بودند جمع آوری و حفظشان می‌کردی و اگر به انذازه کافی برق نمی‌زندند دور می‌ریختیشان.
من -آنطور که حدس می‌زنم- برایت از آن چیزهای برق برقی و درخشان و عجیب بودم. جوانِ لاغرِ زردروی عصبانی از همه‌چیز و همه‌کس، کسی که -لتس فِیس ایت- طبیعتا جذبت شده بود، کسی که دست و پایش در برابرت بسته بود، تسلیمت شده و گاردها را پایین آورده بود. تسلیمِ خنده‌های بلندِ عصبی و خطابه‌های پرشورت در موردِ هنر و موسیقی و آدم‌ها، تسلیمِ  شجاعت و روراستیِ تقریبا ترسناکت. 
تو آدم‌ها را نزدیک و نزدیک‌تر می‌خواستی تا بهت احساس امنیت و خواسته‌شدن بدهند، آغوش‌های گرم و مهربان را تنها تا وقتی که گرمت می‌کردند می‌خواستی، مهربان بودی تا دوستی دیگران را جذب کنی و بعد از آن تمام، ناگهان هیچی. با لبخند آدم‌ها را جلو می‌کشیدی، نام خود را بر پیشانیشان مهر می‌زدی و رهایشان می‌کردی. 
من موقع فرو ریختن تمام این چیزها کنارت بودم، کنارت هم شاید نه، مقابلت ایستاده بودم، قطعات را دانه دانه از جا می‌کندم و پرت می‌کردم روی زمین، می‌گفتم "اگر بتوانی جلویِ اشک‌هایت را بگیری، خرد کردنِ قطعات را متوقف می‌کنم."*
یک روز از خواب پا شدی و دیدی که دیگر نمی‌خواهی، یا نمی‌توانی. دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود، تو آن چیزی نبودی که قبلا بودی، چیزی درونت به هم ریخته و آشفته شده بود، حبابی که قصرِ کثیفت را بر آن ساخته بودی ترکیده بود و مانده بودی میانِ ویرانه‌هایش، در محاصره‌ی قطعات زیبای وجودِ دروغین و مصنوعیت."

"but the castle's crumbled and you're left with just a name, where's your crown King Nothing?"**

* Dogville - Lars von Trier
** King nothing - Metallica

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

از چه چیزی صحبت می‌کنم وقتی از ناپدید شدن صحبت می‌کنم

"حتما غیبت چیزی را احساس خواهند کرد، با پریشانی و عجله، دست به شلوار و کت‌ها می‌برند و با زدنِ ضربه‌های کوتاهِ نامنظم به روی جیب‌ها ابتدا حدس می‌زنند که چیزی داخلشان هست یا نه، بعد تمام زیپ‌های کیف‌هارا باز می‌کنند و با جابه‌جا کردنِ وسایل داخلشان دنبالش می‌گردند، وقتی حسابی که ناامید شدند اول دست داخل جیب‌ها می‌کنند، بعد کیف را برمی‌گردانند و حتی میانِ خرده‌ریزه‌های تازه خارج شده از کیف را هم می‌گردند. نوبت به تمام سوراخ سنبه‌های خانه هم خواهد رسید. (...)
پیدا نمی‌شود.
حتی نمی‌توان گفت چیزی گم شده است، حضورِ کمرنگِ چیزی گه‌گاه خاطرشان را به خارش می‌انداخت و ناگهان، بوم! دیگر نبود چیزی ناپدید شده است، چیزی که حتی به درستی نمی‌توانند به یاد بیاورند چه شکلی داشت یا  وقتی در دست می‌گرفتَیش گرمتر از دستت بود یا سردتر، زبرتر از پوستت بود یا نرم تر، بویی هم می‌داد؟ بازتاب آفتاب بر سطحش چشم را اذیت می‌کرد؟ (...)
بعد احتمالا فکرش توی سرشان، نزدیک گوششان صدای مگس پخش می‌کرد و هرچه دستشان را تکان تکان می‌دادند صدا دور نمی‌شد -انگار به سفر رفته باشند و یادشان نیاید چه چیزی را لحظه‌ی آخر، درست وقتی دیرشان شده بود و گره‌ی کفششان کور بود، روی پیشخوان یا جاکفشی جا گذاشته اند- بعد.. بعد..."

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

استرنج دِیــــــــز هَو فاوند آس

سر بلند می‌کند و سعی می‌کند از میانِ پرده‌های کلفت و تو در تویِ متعدد چشم در چشمِ خورشید بدوزد. ماهیچه‌های دستش خسته می‌شوند و دردی در بازوهایش می‌پیچید، چند بار باز و بسته‌شان می‌کند و دوباره تلاش می‌کند، هیچ چیز، هیچ نتیجه‌ای. 
پایش روی صندلی سر می‌خورد و پس از چندبار سکندری خوردن، تعادلش را حفظ می‌کند و روی صندلی می‌ایستد. صدایی شبیه صدای باران از جای دوری می‌آید.
سرما و رطوبت از زیر چین‌چینِ پرده‌های کلفت و سیاه به داخل اتاق نفوذ می‌کند و چهار ستون بدنش را می‌لرزاند نزدیک پنجره بودن تلاش زیادی می‌خواهد، کمی طول می‌کشد تا به یاد می‌آورد چیزی بر تن ندارد، تند تند دست می‌کشد بر موهای سیخ شده بازو‌هایش تا گرمایی تولید کند. گه گاه صدای پای موهومی به گوشش می‌رسد که تا موفق می‌شود انکارش کند از جای دیگری شنیده می‌شود. پنجره‌ای در طرفِ دیگرِ اتاق انگار باز مانده است، با خودش برگ و باد و سرما و تاریکیِ سنگین و چسبناکی به داخل می‌آورد، روزی پشت پرده‌ها جا خوش کرده است انگار، اما اثری از درخشش و گرمایش از پنجره به نظر نمی‌رسد. کمر و پهلوهایش تیر می‌کشد و پاهایش می‌لرزند. انگار که شک داشته باشد چشمانش سر جای خود هستند، مرتب مژه‌ها و پلک‌های بسته اش را لمس می‌کند تا متوجه می‌شود چشمانش هم بسته‌اند. انگار که اختیار پلک‌هایش را از دست داده باشد. با دست پلکش را باز می‌کند، از خنکی گوی می‌فهمد که چشمانش سر جای خود هستند، تپش قلبش تندتر می‌شود، نفسش بند می‌آید: نکند اینجا روشن باشد و او کور شده باشد؟ نکند سوی خاموش شده‌ی چشمانش علت این همه تاریکی باشد؟ چطور می‌تواند مطمئن شود؟ راهی هست؟
سرش را بالا می‌آورد به سمتی که فکر می‌کند پنجره باشد. ، باز روی صندلی می‌ایستد، در تلاش برای  کنار زدن پرده‌های کلفت و سنگین، بازوهایش خسته و دردناک می‌شوند.

"خانه خالی بود و خوان بی‌آب و نان،
و آنچه بود، آش دهن‌سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود."

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

ایمان بیاوریم

چرا که اگر ایمان نیاوریم چه کار دیگری می‌توانیم بکنیم؟
آدمیزاد گذشته از زنده بودن به امید، به باور داشتن زنده است.
باید باور داشته باشیم که تلاشِمون فایده‌ای خواهد داشت، که "روزی جای بهتری برای ماندن پیدا خواهیم کرد." و این وسط هرچیزی مهم نباشد، حالِ خوب خودمان که مهم است. باشه آقا، سیز د دِی اند اینجوی یور مومنتس. خب، اول باید به اون "جُویِ" داستان برسیم که.
لذت ماجرا هم برمی‌گرده به اون توهمِ مفید بودن، به لزومِ ایمان آوردن، به لزوم گره زدنِ باورمون به گوشه‌های نخ‌نمایی از واقعیتی که تا جایی که چشم کار می‌کنه حتی اگه سیاه نباشه، کثیف و بدبوئه. اگر باورمون رو از دست بدیم، متوقف خوهیم شد، به درجا زدن خواهیم افتاد، خواهیم پوسید.
چی می تونیم بگیم؟ چی داریم که بگیم؟ کی کلمات رو قبل رسیدن به نوک زبونمون می‌قاپه ازمون؟ کی جلومون می‌ایسته و از مسیر دور و منحرفمون می‌کنه؟ کی دستمون رو می‌کشه و سرمونُ فرو می‌کنه تو چاهُ و وادرامون می‌کنه همه چیزو به یاد بیاریم؟ کی اولین ضربه رو زد؟
"تنها کسی که سر راهِمون ایستاده، خودمونیم."
پ.ن. یه جایی نزدیک همونجا، زیرِ نورِ آفتاب، لای شاخه‌ها و برگ‌های درختا، حتما می‌شه پیداش کرد.