تبدار و خیسِ عرق بود، چشمانش را بسته و به خود میپیچید، خوابش نمیبُرد، نفس نمیتوانست بکشد، محتویاتِ خونین و چرکآلود گلویش با هر نفس بالا و پایین میشد. زانوهایش درد میکرد و میلرزید، هم گرمش بود و هم سردش بود. هذیان نمیگفت، کابوس هم نمیدید.
من، نمیدانستم چکار کنم، انگار که دستهایم را بسته باشند پشت سرم و همزمان پلکهایم را به زور باز نگاه داشته باشند، صدای موتورِ یخچال و دعوای گربههای خیابانی سکوت را میشکست و آب از لولهی رادیاتور روی کفِ سنگیِ زمین میچکید. هوا ابری و خاکستری بود و بوی عرق تنِ انسان و لاشه میداد.
دستهایم می لرزید و نمیتوانستم کبریت را روشن نگه دارم و شمعِ روی میز کوچک را روشن کنم. برق ساختمان رفته بود و چراغِ شارژی قرمز رنگ باتری نداشت، نورِ زرد چراغهای خیابان از لابلای پردهی توری نورِ ثابت و سردی روی فرش میتاباند، فکرم کار نمیکرد، ساعتِ روی پاتختی با ریتم همیشگی ثابت و منظمش تیکتیک میکرد و من نمیفهمیدم، این همه خونسردیِ زمان را نمیفهمیدم، نطفهی فاجعهای شکل گرفته بود و در آن گرما و رطوبت به سرعت تکثیر میشد و خارج آن فضای چند متر در چند متر در چند متری هیچ نشانهای از آن به چشم نمیخورد احساس میکردی اگر از اتاق خارج شوی و به آن بازگردی، قطعا تفاوت غلظت هوا را احساس خواهی کرد و مثل شکست نور، چیزهای خاصی در درونت برای همیشه تغییر شکل خواهد داد. من این همه خوشبختیِ به ویرانی کشیده شده را با تار و پود جانم میفهمیدم، مخصوصا در گلو و چشمهایم، و دستانم البته، با آن همه لرزشِ غیرقابل کنترلشان.
به چه فکر میکردم؟ سوال به جاییست، من به چشمانش فکر میکردم، به مردمک گشادشان، هروقت که نگاهم میکرد، و لرزش چانهش هنگام گریههای وقت و بیوقت، به چینهای گوشهی چشمانش، هنگام خنده و گوشها و گونههایی که سرخ میشدند، به سادگی سرخ میشدند. جزئیاتِ بیمعنی و حتی گیجکننده، برقِ صحنهها و اتفاقهایی که فقط جزئیات تصویریش به یادم مانده بود، آن هم به صورت منقطع و تکه تکه، برق میزد و در فضا پخش میشد.
به چه فکر میکردم؟ سوال به جاییست، من به چشمانش فکر میکردم، به مردمک گشادشان، هروقت که نگاهم میکرد، و لرزش چانهش هنگام گریههای وقت و بیوقت، به چینهای گوشهی چشمانش، هنگام خنده و گوشها و گونههایی که سرخ میشدند، به سادگی سرخ میشدند. جزئیاتِ بیمعنی و حتی گیجکننده، برقِ صحنهها و اتفاقهایی که فقط جزئیات تصویریش به یادم مانده بود، آن هم به صورت منقطع و تکه تکه، برق میزد و در فضا پخش میشد.
۱ نظر:
تو چه خوبی...کلا!
(و به اندازهی کافی خوب که به کالیبر جنگیم غلبه کردم و ثابت کردم که ربات نیستم.)
ارسال یک نظر