۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

به سوی هزارتو

شمام خوب می‌دونید که آگاهی پیدا کردن، قابل بازگشت نیست، وقتی که فهمیدین، دیگه فراری ازش ندارین. گوشه‌ای از ذهنتون رو اشغال می‌کنه، نفس می‌کشه و منتظر می‌مونه درست مثلٍ آتیشِ زیرِ خاکستر. کم کم یاد می‌گیرین که ذهنتونو به واقعیت گره بزنین و بارشو هرجا که می‌رین رو شونه‌هاتون حمل کنین. نمی‌شه آگاهی‌ها رو جایی، وسطِ مسیر جا بذارین و دوباره شروع کنین، شروع دوباره‌ای از آسمان نمی‌افته تو دامنتون. هیچ شانسِ دوباره‌ای وجود نداره، هیچ بهبود و تسکینی خارج از اون امپراتوری کثافتِ درونِ خودتون وجود نداره، هیچکسی روح و خوشی‌هاتونُ ازتون ندزدیده. 
باید دلیل پیدا کنین، باید دلیلی بتراشید که ضرورتِ خوب شدن حالتون و ادامه دادن رو تامین کنه، باید آگاهی دیگه‌ای رو شکل بدید که بتونید توی ماشین حرکت کنید و قطعه‌ای از ماشین نباشید. 
باید تکیه بزنیم به واقعیت، نباید بذاریم هیولای همه چیزخواهِ تغذیه‌کننده از رنج و بدبختی و قدرتمون از ذهنمون بیرون بزنه و همه‌ی امید و رویامون رو ببلعه.
نباید از معنا و اون چیزی که بهش انسانیت می‌گن تُهی بشیم، هرچقدرم که هیچی، هیچی نباشه.
وسطِ این هزارتو هیچی نیست، خودِ مسیر، رسیدنه.
بگایی ها و شلختگی‌های درونتمونُ واسه خودمون نگه داریم. 


۱ نظر:

Unknown گفت...

مثل بقیه که خوندم قشنگ نوشتی