شمام خوب میدونید که آگاهی پیدا کردن، قابل بازگشت نیست، وقتی که فهمیدین، دیگه فراری ازش ندارین. گوشهای از ذهنتون رو اشغال میکنه، نفس میکشه و منتظر میمونه درست مثلٍ آتیشِ زیرِ خاکستر. کم کم یاد میگیرین که ذهنتونو به واقعیت گره بزنین و بارشو هرجا که میرین رو شونههاتون حمل کنین. نمیشه آگاهیها رو جایی، وسطِ مسیر جا بذارین و دوباره شروع کنین، شروع دوبارهای از آسمان نمیافته تو دامنتون. هیچ شانسِ دوبارهای وجود نداره، هیچ بهبود و تسکینی خارج از اون امپراتوری کثافتِ درونِ خودتون وجود نداره، هیچکسی روح و خوشیهاتونُ ازتون ندزدیده.
باید دلیل پیدا کنین، باید دلیلی بتراشید که ضرورتِ خوب شدن حالتون و ادامه دادن رو تامین کنه، باید آگاهی دیگهای رو شکل بدید که بتونید توی ماشین حرکت کنید و قطعهای از ماشین نباشید.
باید تکیه بزنیم به واقعیت، نباید بذاریم هیولای همه چیزخواهِ تغذیهکننده از رنج و بدبختی و قدرتمون از ذهنمون بیرون بزنه و همهی امید و رویامون رو ببلعه.
نباید از معنا و اون چیزی که بهش انسانیت میگن تُهی بشیم، هرچقدرم که هیچی، هیچی نباشه.
وسطِ این هزارتو هیچی نیست، خودِ مسیر، رسیدنه.
بگایی ها و شلختگیهای درونتمونُ واسه خودمون نگه داریم.
۱ نظر:
مثل بقیه که خوندم قشنگ نوشتی
ارسال یک نظر