چرا که اگر ایمان نیاوریم چه کار دیگری میتوانیم بکنیم؟
آدمیزاد گذشته از زنده بودن به امید، به باور داشتن زنده است.
باید باور داشته باشیم که تلاشِمون فایدهای خواهد داشت، که "روزی جای بهتری برای ماندن پیدا خواهیم کرد." و این وسط هرچیزی مهم نباشد، حالِ خوب خودمان که مهم است. باشه آقا، سیز د دِی اند اینجوی یور مومنتس. خب، اول باید به اون "جُویِ" داستان برسیم که.
لذت ماجرا هم برمیگرده به اون توهمِ مفید بودن، به لزومِ ایمان آوردن، به لزوم گره زدنِ باورمون به گوشههای نخنمایی از واقعیتی که تا جایی که چشم کار میکنه حتی اگه سیاه نباشه، کثیف و بدبوئه. اگر باورمون رو از دست بدیم، متوقف خوهیم شد، به درجا زدن خواهیم افتاد، خواهیم پوسید.
چی می تونیم بگیم؟ چی داریم که بگیم؟ کی کلمات رو قبل رسیدن به نوک زبونمون میقاپه ازمون؟ کی جلومون میایسته و از مسیر دور و منحرفمون میکنه؟ کی دستمون رو میکشه و سرمونُ فرو میکنه تو چاهُ و وادرامون میکنه همه چیزو به یاد بیاریم؟ کی اولین ضربه رو زد؟
چی می تونیم بگیم؟ چی داریم که بگیم؟ کی کلمات رو قبل رسیدن به نوک زبونمون میقاپه ازمون؟ کی جلومون میایسته و از مسیر دور و منحرفمون میکنه؟ کی دستمون رو میکشه و سرمونُ فرو میکنه تو چاهُ و وادرامون میکنه همه چیزو به یاد بیاریم؟ کی اولین ضربه رو زد؟
"تنها کسی که سر راهِمون ایستاده، خودمونیم."
پ.ن. یه جایی نزدیک همونجا، زیرِ نورِ آفتاب، لای شاخهها و برگهای درختا، حتما میشه پیداش کرد.
پ.ن. یه جایی نزدیک همونجا، زیرِ نورِ آفتاب، لای شاخهها و برگهای درختا، حتما میشه پیداش کرد.
۱ نظر:
این حرفارو آدمی که میخواد از افسردگی در بیاد میزنه.
ارسال یک نظر