" نفسم را نگه میدارم و به ساعت نگاه میکنم."
حالا که همه چیز به هم ریخته، آرامشِ بیاندازهای دارم، با اینکه فرار میکنم، قلبم تند میزنه و تیشرتِ طوسیِ گشادم خیس از عرق و لکههای کمرنگِ خونه، حسِ کسی رو دارم که در یک بعد از ظهرِ کسلکننده برای پیادهروی و به گردش بردنِ سگش در یک مسیرِ همیشگی خیلی عادی تند تند میدوئه. اگر قبل از اومدن قمقمهی براق بنفشی که سعید خریده بود پر از شربت آبلیمو کرده بودم و ام پیتریپلیرم رو از شارژرِ کنارِ میز تلفن کنده بودم و موهامو با کشِ مشکی بسته بودم و عوضِ این لباسِ تو خونه، گرمکن پوشیده بودم حتی خودمم هم باورم میشد که همهچیز بینهایت آرومه. آفتابٍ سر ظهرِ اوایل مهرماه مستقیم به سرم میخوره و موهام داغ شده، زخمِ روی ساقِ دستم خشک شده و کل مچ و آرنجم خیسِ خون و عرقِ قاطیه، پژواکِ صدای قدمهام از طرفِ دیگهی خیابون به گوشم میخوره و سرم رو پر میکنه. کمی جلوتر چندتا پسر ۱۶ ۱۷ ساله کنارِ خیابون یواشکی سیگار چسدود میکنند و به تصویر یا ویدئویی بر صفحهی موبایلِ یکیشون بلند بلند میخندند. چشمم به بطریِ آب معدنی بزرگشون میافته که آب روش بخار کرده و به نظر میرسه خنک باشه، یا لااقل به تازگی خنک بوده باشه، قدمهامُ کند میکنم و در سی چهل سانتی متریشون میایستم، کسی که به نظر میرسه سرگروهشون باشه -صاحب موبایل، قد بلند، سبزه و جذاب- سرشُ بالا میگیره و منُ میبینه، اول پوزخند میزنه و دهنش رو باز میکنه که چیزِ خندهداری بگه که متوجه زخمِ زیرِ چشم و ساقِ سرتاسر خونی میشه و دهنش رو میبنده، حالا بقیه گروه هم نگاهم میکنن، با دهنِ باز، لبخندِ لوندطوری میزنم و نفس نفس زنان می پرسم سلام بچهها، میشه از آب معدنیتون به من بدین؟ یکی از پسرها که از بقیه چاقتر و قدکوتاهتره و احتمالا لوزر و خایهمالِ جمع محسوب میشه، در حینِ جابجا کردنِ عینکش میگه: شما خونریزی دارین.
-میدونم. چیزِ مهمی نیست. (در حالِ خشک کردنِ عرقِ ابروها)
صاحبِ موبایل از جایش بلند میشود و بطری را بر میدارد، همراه با دستمالی که از کیفِ مدرسهش درمیآره به دستم میدهد.
-میشه درِ بطری رو باز کنی؟
در را باز میکند، سیگارِ دیگری آتش میزند و نگاهم میکند.
چند قلپ آب میخورم و سرفهم میگیره، صاحبِ موبایل به پشتم میزنه و با نگاهِ نگرانِ یه برادرِ مهربان مواظبمه، لبخند میزنم و میگم: اگر کیف و باقی سیگارا و این سوییشرتت رو بخوام ازت بگیرم، میدیشون؟ ترس تو نگاهِ همشون پررنگتر میشه و سکوتِ موجود کمی سنگینتر.
-چرا باید بهت بدم؟
-هوم. چون دلت خواهد سوخت؟
-به دردت نمیخورن.
-مهم نیست. به دردِ تو هم چندان نمیخورن، میتونی بگی یه دزدِ خطرناک دزدیدشون و مامان بابات بازم برات میخرن. ولی این به معنای جونِ منه.
- تو که دزد نیستی.
-نه، نیستم.
-به نظر نمیآد گدا باشی، چرا به این وضع افتادی؟
-نمیتونم بگم. ببین اگه نمیخوای بدی من برم. کارم گیره و جونم تو خطره.
به اطراف نگاه میکنه و ریشای تازه روییدهش رو میخارونه، بقیه بچهها ساکت، با سیگارای خاموش به دست منتظرن، گرما و تبِ هوا هرلحظه بیشتر میشه.
کیفش رو خالی میکنه و همراه با پاکت سیگارها و سوییشرتِ مشکیِ گشاد و گرمش به دستم میده. پابلندی میکنم، کلاهشم از سرش برمیدارم و میذارم سرم.
سوییشرت رو به کمرم میبندم، کیف رو به دوشم، کمی آب میخورم و دستمال رو خیس میکنم و باهاش زیرِ چشم و ساقِ دستم رو میشورم، سیگاری روشن میکنم و آروم راه میافتم، میشنوم که نفسِ راحتی میکشند و به صاحبِ موبایل توصیه میکنند که به پلیس زنگ بزنند و او هم بهشان تشر میزند که زنگ نمیزنم، امکان ندارد زنگ بزنم.
حقیقت این است که دلسوزی، احساسِ بسیار قویای است، همانطور که از دستدادن، همراه با احساسِ آزادیه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر