کافیه یه جادهی طولانی باشه، شب باشه، سرد هم باشه، ابری باشه و نمِ بارونی هم بزنه، یه ماشینِ رونده و صدای دارکساید آو دِ مونِ پینک فلوید یا "یار مرا" یا "مطرب مهتابرو" شهرام ناظری هم پلی بشه، چایِ هل و دارچین از فلاسک بریزیم تو لیوانای دستهدار و یادمون باشه که کامل پرشون نکنیم چون ماشین تکون میخوره و چایی میریزه رومون، بعد لا پنجره رو باز بذاریم تا قطراتِ خنکِ بارون تمامِ گندایی که زندگیِ روزمره بهمون زده رو خیس کنه. بعد امیدِ رسیدن به یه جای ساکت و خوبُ آروم داشته باشیم، یه جای دنجُ خنک و تاریک و مهربون که توش بریم فقطِ فقطِ کتاب بخونیم و چرت بگیم و آهنگ گوش بدیم. یا امیدِ رسیدن به دریایی که ساحل شنی داره و بلالفروشای جوونِ آروم که رو منقلای کوچیک بلال باد میزنن.
همیشه راهِ رفتنی بیشتر از برگشتنی خوش می گذره، حتی اگه برگشتن همراه با رویای خوابیدن و حموم و غذای داغ و چایی همیشه آماده باشه، همیشه مزخرفه. برگشتن به روتین مزخرف که نه، دردناکه. اما راهِ رفتنی رویایِ چیز نامعلومِ حداقل متفاوت و جدا از روتینُ با خودش داره.
داشتم می گفتم، جاده طولانی باشه و شب و تاریکیِ عمیق و جادویی باشه. جوری که نتونیم فکر کنیم به تهش، یا فردا صبحش، فقط فکر و یادِ فرداصبحش که هرچقد بد باشه بازم خوبه یه جایی از ذهنمون قلقلکمون بده و بلندتر بخندیم.
ما مست شدیم با رویای روزِ بهتر، یه وقتاییم حقیقتِ اینکه تا بلند نشیم، روزِ بهتری نمیآد چشممونُ میزنه و بیدار میشیم، تا کش و قوسمون تموم میشه میفهمیم که حوصلهی بلند شدن نداریم، باید باز دل ببندیم به رویای یه روزِ بهتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر