۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

فاک وات یو ریممبر

-خاطرات می‌گاد آقا، جدن می‌گاد. مثلا من الان نشستم پیشِ تو، این اُلترالایتِ لعنتی و این لیوانِ آب خنک توی‌ گرمای سگ‌پزون می‌تونه کافی باشه، بعد تو یه چیزی می‌پرونی یه کلمه ترکیبِ نچندان پرکاربردِ  که منو مــــی‌کِشونه به یه موقعیتِ مشابهی ۵ ۶ ماه پیش، بعد جزئیاتِ ریز و بی‌اهمیت جِلو چشمم رژه می‌رن و من کلن از فضا پرت می‌شم بیرون، بعد مثلا اشکِ دمِ مشکم تقریبا راه می‌اُفته و بغض می‌کنم بعد می‌گم که لعنت بر اون موجودِ ناشناخته‌ی توی چشم که تو هر موقعیت لو‌ ت می‌دن، لعنت بر اون چیزایی که باعث می‌شن خشم و هیجان و خجالتت قُلُپ‌قُلُپ از گونه‌ها و گوشات بزنه بیرون، لعنت بر اون دستگاهِ گوارشیِ مزخرفت که تا تقی به توقی می‌خوره موتوراش راه می‌افتن که خب، داره به لحاظِ روانی خوب به گا می‌ره، بیا ناک اُوتش کنیم. بعد می‌گم لعنت بر اون تربیتی که تورو انقدر ترسو و ضعیف بارت آورده، بعد می‌گم که بسه دیگه، زِرتو بزن. می‌گفتم، من پرت می‌شم بیرون، آویزونم می‌کنن به اون چیزای مسخره‌ی تو مغزِ آدم که خاطراتو نگه می‌دارن -که البته لعنت بهشون- بعد مثلا می‌آی حالمو خوب کنی، تو اون حالِ آویزونی، انگار که کفِ پامو قلقلک می‌دی، می‌تونی حس کنی که چقدر درد داره؟ خب درد داره. من نمی‌دونم فقط منم، یا خاطرات هستن که بگان؟ بعد من می‌بینم که، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، ولی لعنت بهت.

-خب راهش چیه؟ بری پاک کنی خاطراتُ؟ که بهتر بتونی کنار بیای؟ ریدم بهت. سنگین ریدم بهت. این خاطره‌ها نباشن با فکرِ چی شبا بیدار می‌مونی و عین دیوونه‌ها لبخند می‌زنی؟ تو خودتو بستی به یه سری خاطره‌ای که حتی تضمینی نیست که "واقعا" اتفاق افتاده باشن. ناراحتت می‌کنن؟ ریدم بهت. خوشحالت می‌کنن؟ سنگین‌تر، تصور کن که اسهال  گرفتم. حالا لزومی نیست که بریزیشون دور و خواهر مادرِ منو یکی کنی با واقع‌گرایی و اَن و گه‌های ریاکارانه‌ی همراهش -انکار نکن که اسهالِ خونی فراگیر شده (هِر هِر)- اعتراف کن که بیرونِ اون هزار و دویست و خورده‌ای سی‌سیِ مغزت هیچ چیزی به خوشگلی و مبالغه‌شدگی -تف به این که مترادفِ آدم‌واری پیدا نکردم واسش- درونش نیست.


"Leonard Shelby: Memory can change the shape of a room; it can change the color of a car. And memories can be distorted. They're just an interpretation, they're not a record, and they're irrelevant if you have the facts.

Leonard Shelby: I can't remember to forget you.

Leonard Shelby: We all lie to ourselves to be happy. "(۱)

1. Memento(2000) - Christopher Nolan 

*این نوشته‌رم هدیه می‌دم به دو باعث و بانی‌ش: آهنگای Eleni Karaindrou و خودِ نامردت (به خودت بگیر)


۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

در حسادت

دارم سعی می‌کنم یک سری چیز‌ها را بشکافم و زخمشان را بچلانم تا آن نیشی که درونشان گیر کرده بیرون بیاید و انقدر ورمش جایم را تنگ نکند (عجب تشبیهِ کلیشه‌ای تخمی‌ای).
...
راهنمایی بودیم، من موجودِ زشت و غیرِ قابل تحملِ بداخلاقی بودم که همه رُ عاصی کرده بودم، تنها دلخوشیِ اون چندسالِ سیاه یک ساعت و نیمِ زنگِ انشاء بود که معلمِ دانش‌آموز‌پسندی داشت، سرکلاس موضوعاتِ تازه‌ی نوجوانانه/بحرانِ هویت‌دار می‌داد و ما انشاء می‌نوشتیم، من از ۷ ۸ سالگی باور کرده بودم که تقدیرم نویسنده شدنه و این تنهای چیزیه که می‌تونم تکیه کنم بهش (مثل لیلی توی بادبادک‌های رومن گاری، که می‌خواست جنگ و صلحِ زنانه بنویسه) این زنگِ انشاء خیلی مساله بزرگی بود برای من، کلِ هفته برای اون زنگِ لعنتی تمرین می‌کردم، برگه‌رو پر می‌کردم از استعاره‌ها و تشبیه‌های زورکیِ مسخره (مثلِ همین بالایی) ، آخرسرم یه ساعت می‌نشستم و در عینِ حال که سعی می‌کردم کمتر کریه و نفرت‌انگیز باشم با چشمای معصومِ پلک‌زنان به معلمِ مذکور خیره می‌شدم که اسم منو صدا بزنه، که معمولا وقتی انشام تخمی‌تر بود صدام می‌زد، می‌رفتم جلوی تخته می‌ایستادم، در حالی که قلبم داشت بیرون می‌جهید، با صدای لرزانِ در آستانه‌ی گریه می‌خوندمش، آخر سرم معلم به زور لبخند می‌زد و یه ۱۸ یا ۱۹هی به زور بهم می‌داد. (امسال دو تا کنفرانس دادم توی دانشگاه، دقیقا همین حسو داشتم، با این تفاوت که یه عده دانشجویِ خوابالویی که کنفرانس تخمشونم نبود جلوم بودن و از مقدارِ کریه‌المنظریم، بسیار کاسته شده بود.) 
همون سال‌ها، یه دختری بود به نام م.م. که تقریبا الگو و الهه‌ی کلاس بود، برخلاف دورانِ دبستان، که هرچه درسخون‌تر باشی محبوب‌تری، توی دورانِ راهنمایی ملاکِ محبوبیت "خاص" بودن بود.(۱) و این خواهرمون تا دلتون بخواد خاص بود، موهای مشکیِ پرکلاغیِ کوتاه داشت و ادای "کامران و هومن‌دوستی" همراه با ادای همجنس‌گرایی، همه‌ی بچه‌های کلاس حتی اگه نشونم نمی‌دادن دلشون می‌خواست یه جوری به این دختر وصل باشن. شما حساب کنید که من (که در بهترین حالت بچه‌ها ازم خوششون نمی‌اومد و در حالتِ معمول، تخمِ هیچکسم نبودم) یه رقابتِ مسخره‌ای با این داشتم، سر همین زنگِ انشاء. خوب می‌نوشت، جوری که من حتی الانم نمی‌تونم بنویسم. و با اعتماد بنفس و خوب می‌خوند، یه حسِ بدی هست که در عینِ حال که دلت می‌خواد شبیهِ کسی باشی، می‌خوای ازش بهتری باشی؟ و تصور می‌کنی که اگه خیلی خودتو جر بدی، اگه همه کاراشو با دقت دنبال کنی (حتی اگه با تیغ دستشو خط خطی کرد) می‌تونی ازش بهتر باشی؟ چون به هرحال تو تلاش کردی و اون مادرزادی "خاص" به دنیا اومده و چیزای اکتسابین که ارزش محسوب می‌شن و چیزای انتسابی که زحمتی کشیده نشده براشون.
من هیچوقت به چشمِ اون معلم نیومدم، به چشمِ بچه‌هام نیومدم. شاید یکی دوباری تشویق شدم از سرِ خودجردادن، ولی برای من کافی نبود، متوجهین چی می‌گم؟
یه روز معلم کذا برای م.م. یه هدیه‌ای خریده بود، م.م. درحالی که بچه‌ها تشویقش می‌کردن هدیه‌رو که بنظرِ من ارزشمندترین چیزِ دنیا بود رو گرفت و خوشحالم نشد، اونجا بود که با درد و خونریزیِ بسیار شکست رو پذیرفتم.
این م.م. اینا یه اکیپ ۷ ۸ نفره‌ای داشتند، خفن‌های مدرسه، تمام بچه‌ها آرزو داشتن که عضو اون می‌بودن، طبعا یه عده خایه‌مالی می‌کردن و عضوش می‌شدن، یه عده‌م چپِ ماجرا بودن، علیه‌شون غیبت می‌کردن و معتقد بودن اکیپ کذا عن است و حقِ انتخاب و آزادی و آسایشِ دیگر اعضای کلاسُ ازشون می‌گیرن.
من یه جورِ مخفی‌ای بین سه گروه در جریان بودم، حمایتی نمی‌کردم از کسِ خاصی، تقریبا با همه دوست بودم و سعی می‌کردم با محبتِ بیش‌از‌حد (ادای مهربونی درآوردن) محبوبِ دل‌ها باشم، جوری که همه منو بازی‌م بدن، در عینِ حالی که کسی تنبیه‌م نمی‌کرد. رفتارِ تیپیکالِ یک ترسو.
این زندگیِ ترسو و بازنده، تا همین الان دنبالم اومده، یه مدت تو دوم دبیرستان، با ب. ضدِ اکیپِ خفنای کلاس گروه تشکیل دادیم و تا پای گریه و اشک و افسردگی سخت گرفتیم و اذیت کردیم همو، بعدتر، سوم دبیرستان، یاد گرفتیم که شل کنیم، که تندرو بودن سلامتی و آرامشمون رو از بین می‌بره و بهتره عوضِ   اون تیکه‌ی عصیان‌گرمون، این تیکه ترسو محافظه‌کارمونو پر و بال بدیم.
از بحثِ اصلی دور شدم، ولی مهم نیست. کی حوصله داره این همه خط شر و ور بخونه؟ (اتنش‌سیکر)

۱. You're so fuckin' special, I wish I was special- Radiohead
۲.خوشبختانه یا بدبختانه، عکسی از دوران راهنمایی ندارم، این واسه اول دبیرستانه.
۳.خواهرِ نوستالژیُ بوسیدم با این پست.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

از خواب پرید، کابوس دیده بود، بدنش خیس بود از عرقِ سرد و موهای سرش به پیشانی چسبیده بود، نفس نفس می‌زد و تمام تنش می‌لرزید، من که ساعت‌ها بود بیدار به سقف زل زده بودم، از صدای "هیع" بلندی که گفت از خواب و بیداری بیرون اومدم.
دست کشیدم بر صورتش و پرسیدم: خوابِ بد دیدی؟ داشتی ناله می‌کردی، پاشو بشین. من می‌رم آب بیارم واست.
وقتی برگشتم، خمیده نشسته بود روی تشک و صورتش را در دست گرفته بود و گریه می‌کرد.
+چی شدی تو؟
-ولم کن.
+حرف بزن، بهتره واسه خودت، حرف بزن. خم شدم تا گونه‌ش را ببوسم، به خشونت کنارم زد.
-و لم  کن.
+باشه باشه. حرف نزن.
از رخت خواب دور شدم، احساسِ سرما از مهره‌ی پایین کمرم نفوذ کرده بود و به آرامی تا گردنم بالا می‌آمد، این خانه‌ی لعنتی هیچوقت گرم نمی‌شد، در اوج قدرتِ تابستان ساعت ۴ بعد از ظهر کفِ  آن گرم نبود چه برسد به نیمه‌شبِ زمستان، نشستم و زانوهایم را بغل کردم، شنیدم که سیگاری آتش زد. گلوله شدم کف زمین، سعی کردم گرم شوم، دستانم را ها کردم، دست کشیدم بر مهره‌های کمرم. پاهایم را چسباندم به هم، حس کردم که کف پای چپم سردتر است، نقطه‌ای در کلیه‌ی راستم می سوخت. گلویم خشک شده بود و لب‌هایم بهم چسبیده بود، اگر می‌شد دلم می‌خواست پتو بر سرم بکشم و گم و گور شوم تا صبح یا بروم با خشونت بازوهایش را باز کنم و بگویم وقتی انقدر سرد است حق نداری مرا نخواهی.
حق با او بود، اینکه خوب گریه می‌کردم و خوشگل هم بودم نباید دلیل می‌شد که تمام کاستی‌هایم نادیده گرفته می‌شد، ولی تمام اینها بی‌معنی است تا هنگامی که حسش کنی، تا ببینی هیچ‌چیزی از تو را نمی‌بینند مگر لب خندان و ظاهر سرحال، که یاد بگیری چطور با استفاده همین خصوصیات ژنتیکی، به خصوصیات اکتسابی دست پیدا کنی.
من خارج این بازی بودم، این بازی گروگانگیریِ تن خود و اینکه ببینیم چه کسی بهتر می‌تواند با آسیب زدن به خودش، دیگری را زجر بدهد، نه اینکه در آن شرکت نکرده باشم، می‌توانم بگویم در شروع آن هیچ نقشی نداشتم.
*صحنه‌ای بود که برای به کرسی نشاندن خواسته‌هایش، بر سر و سینه می‌کوفت -انگار که سال‌ها تمرین کرده برای چنین روزی، اینکه چگونه و با چه قدرتی دست‌هایش را هم‌زمان بالا ببرد و با چه نیرو و سرعتی پایین بیاورد تا هم اثرِ خود را بر سفیدی قفسه‌ی سینه‌اش بگذارد و هم بتواند کل موهای سفید-قهوه‌ای‌ش را مثل دامنِ رقاصه‌ها به هوا ببرد و برشان گرداند سرِ جایشان- و در مقابل صحنه‌ای بود که یکبار، فقط یکبار، با مشت محکم به شقیقه‌اش کوبید، عینکش شکست و تیزیِ کنارِ آن زخمی به  مساحت یک عدس ایجاد کرد، انگار که می‌خواست بگوید مهم نیست چقدر تمرین کرده باشی، شور و احساسات تاثیر بیشتری دارد.*
*گه و کثافت راه خود را ادامه می‌دهد، کثافت زندگیِ شما، محدود به مرزِ ۷۰ ۸۰ ساله یا بیشترتان نخواهد ماند، زندگی فرزندان و اطرافیانتان را نیز به گه خواهد کشید.*
کوتاه آمدم، آن شب و بعد از آن شب، بیشتر کوتاه آمدم، مشکل این است که هرچه خودت را-به بدختی و از سر خستگی- عقب  بکشی، جلوتر خواهد آمد، بعدتر که به خودم آمدم اثرات غصبِ اختیارم در جای جای خانه و حتی تنم به روشنی آشکار بود، به قدری واضح که باور نمی‌کردم تا پیش ازین متوجهش نشدم.
*چیزی تغییر نمی‌کند، بدتر یا بهتر نمی‌شود، مثل یک فیلم نفرت‌انگیز شکنجه‌آور که هر چند روز یکبار مجبوری با صدای بلند، به دُورِ آهسته تماشایش کنی.*

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

یادآورها و یادآوری‌ها

می‌گویم که نیازی به یادآوری ندارم که بدانم که چه گهی هستم، و چه زندگی مزخرف تکراری‌ای زندگی می‌کنم و چقدر می‌توانم نسبت به تو، یا کسانی که دوستم دارند/ضعیف‌تر از من هستند گرگ باشم.
این یادآوری‌ها آدمُ به خونریزی می‌اندازن، حتی دردناک‌تر از مرورِ شخصیشان با خودت، این است که شخصی خارج از تو بهت یادآوری می‌کند که شیرین یادت هست فلان موقع، فلان گند را زدی؟
شیرین نسبت به آن چاله‌ی درونت آگاهی داری؟ که خالی‌ت می کند از همه‌چیز و همه‌ی توجه و محبت خارجی را در خود خفه می‌کند؟
شیرین درک می‌کنی که باید قدردانی کنی؟ اینکه همه‌ی خوب و بدت را بخشیده‌م و برویت نمی‌آورم؟ می‌توانی مثلِ من خوب باشی؟ نه؟ پس چرا از عذاب وجدان نمرده‌ای تا بحال؟
من دوستت می‌دارم، هر طور که باشی.
و تو حتی جرات نداری به دنبالِ کسانی بروی که دوستشان داری، بی‌هیچ دلیلی، فقط دوستشان داری.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

حتی عصبانی هم نبودم، تا خرخره پر شده بودم از حسِ بی‌رنگ و کرختِ بی‌تفاوتی، انگار که نمی‌دیدم، تصاویر بی هیچ پردازشی واردِ ذهنم می‌شدند و پس از ثانیه‌ای از یادم می‌رفتند، چند ساعتی می‌شد که بی‌حرکت روی مبلِ زرشکیِ چرمی نشسته بودم و تکان نمی‌خوردم، قطراتِ عرق از زیرِ بغلم قطره قطره راه می افتادند و پشتِ بازویم را قلقلک می‌دادند، سیگارِ خاموشی در دستِ راستم، قرار گرفته بر زانوی راستم قرار داشت، پشتِ لبم می‌سوخت و می‌خارید و کمرم، از بی حرکتی خشک شده بود. دقیق یادم نیست، بعد از ظهرِ جمعه بود و خیابان‌ها از آفتاب تب کرده بود، حسِ رخوت و نسیمِ خواب‌آور تابستانی، خودش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز داخل می‌کرد و پرده‌ی آبی رنگِ اتاق را تکان می‌داد. روی پای چپِ من دراز کشیده بود و خواب بود، دست گذاشته بودم بر موهایِ نرمِ روییده بر کنارِ گوشش، می‌دانستم که خواب نیست، که چشمانش را بسته و هشیارانه خیال پردازی می‌کند. احساس می‌کردم بی‌زمانی حاکم شده و من از ازل تا به ابد در همین ظرفِ لامکانِ گرمِ تب‌آلود، با یک پای خواب رفته و کمرِ خشک شده و سوزشِ پشت لب نفس می‌کشیدم و نفس خواهم کشید. سمتی از صورت و موهایش که بر پایِ چپِ من قرار داشت خیس از عرق شده بود و می فهمیدم که می‌خواهد تقلا کند تا وضعیتِ راحت‌تری پیدا کند، اما می‌ترسید اگر تکان بخورد، تقدسِ لحظه ترک بردارد. یک رقابتِ پنهانی در جریان بود که طاقت چه کسی طاق خواهد شد. خواب و بیدار بودم، تصاویرِ خشنِ درونِ ذهنم آنقدر واقعی و ملموس به نظر می‌رسید که سیگارِ خاموشِ در دستم، یا خارشِ ناگهانی روی پایم. اگر سکوت را نمی‌شکستم، کنترلِ ذهنم را از دست می‌دادم و دیوانه می‌شدم.
گلویم خشک شده بود و راه کلمات مسدود شده بود، ساعت‌ها بود چیزی نخورده بودم و مطمئن بودم نفسم بوی مرگ می‌دهد، به امتحان آبِ دهانم را قورت دادم -به سختی- از خیرِ حرف زدن گذشتم، سعی کردم با تکان دادن دستِ چپم، مثلا به طورِ ناگهانی بیدارش کنم -من که می‌دانستم که نخوابیده و او هم می‌دانست که من می‌دانم که نخوابیده- فایده‌ای نداشت، با دستِ چپم خواستم فندکِ سرخِ درونِ جیبِ چپم را دربیاورم، تکان وارده بیش از حد می‌شد، نمی‌بایست. آرزو می‌کردم که موتوری، ماشینی، رهگذری، در خیابان صدایِ بلندِ هولناکی تولید کند تا این حبابِ لعنتی بترکد و این رشته‌ی ازلی-ابدی مسخره پاره شود و اوضاع عادی شود، یا این صاحب‌خانه‌ی حرامزاده درِ خانه را بکوبد و از شارژِ عقب‌مانده و سر و صدا و هزار و پانصد بلای دیگری که به خاطرِ ما سرش آمده شکایت کند و او بیدار شود و الکی دست بر ابروها و صورتش بکشد و بگوید چند ساعت خوابیدم؟ اذیت نشدی؟ بعد با همان لبخند و زیبایی گول‌زننده‌اش باز هم از صاحب‌خانه مهلت بگیرد.
من فکر می‌کنم که تا آخر، یاد آن ساعاتِ جهنمی با ما بود.
تو بی کانتینیود*

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

تکرار شونده در گوشم

تلویزیون ۲۱ اینچِ سونی، طوسیِ روشن، دستگاهِ پخشِ سی‌دی و رسیورِ ماهواره، صندلی‌های لهستانی که از پارکینگ پروانه خریده بودیم و میزِ دایره‌ای چوبی آن، موکتِ سبز سدری پر از خاک و تکه‌های چیپس و خاکسترِ سیگار وچیزهای دیگر. تشکِ پهنِ دونفره‌ی گلدارِ سفید-صورتی که از خانه‌ی مادرم آورده بودیم. پنجره‌ی بزرگِ کشیده شده تا زمین و پرده‌ی حریرِ سفیدش و گلدان‌های سبزِ تکیه داده به پنجره که از تکان خوردنِ پرده جلوگیری می‌کرد.
آشپزخانه، یخچالِ کوچکِ سفیدِ امرسان، نوشته‌ها و عکس‌هایی که با آهنربا چسبانده‌ بودیم به آن -فردا صبح بیدارم کن، باید برم بانک. :* یا ۵ تومن از کیفت برداشتم، پول خُرد نداشتم. یا سمنوی سوغاتِ مادرت یادت نره.- کارتِ بوف و کبابی نگین، یه عکس از من که به پهنای صورتم می‌خندم. کنارش، گاز و ظرفشویی و تلِ ظرف‌های نشسته‌، کنارش آب‌گرم‌کنِ فسقلیِ همیشه خراب و تصویرِ محو و پررنگ شونده به تناوب او که غر می‌زند و آن را دستکاری می‌کند، کابینت‌های سفیدِ چرکِ خالی از ظرف و بوی همیشگیِ سیر و پیاز و نم.
خارج از آشپزخانه، حمام و توالت. تنها جایی که از خانه که دوستش داشتیم. کاشی‌های آبی-سفیدِ ریز، قفسه‌های شیشه‌ای که جایِ مسواک و صابون و شامپو بود، توالت فرنگیِ سفیدرنگ و شلنگِ کنارش که پلاستیک رویش پوسیده بود، جا دستمالیِ همیشه خالی، پرده ی آبیِ جدا کننده‌ی حمام و توالت. آینه‌ای با حاشیه‌ی آبی و پر از لک، تنها آینه‌ی خانه و روشوئی آن، وانِ  کوچکِ سفید و دوشِ متحرکِ بالایش. لیف و شانه‌ی سبز من و لیفِ سفیدِ تو. 
خارج از حمام، در همان راهرو
تنها اتاقِ خانه. موکتِ خاکستری و دیوار‌های سفید، پوشیده شده با کتاب‌های من و کاغذهای نقاشیِ او، بومِ خالیِ نقاشی، کمدِ قدیمی که درِ آن تَرَک برداشته، لباس‌های آویزان و لباس‌های تا شده، یک چمدان و دو کوله‌ی کوهنوردی. چند تشک و لهاف اضافی و دو حوله‌ی بزرگ سفید. یک میزِ عسلی که عودِ نیم سوخته‌ای روی آن دود می‌کند.
و تصویرِ من و او که با کلید در را باز می‌کنیم و واردِ خانه نشده از خنده روی زمین، جلوی در ولو می‌شویم.
و من که آن لحظه نشسته بودم و با چشمان بسته و تنها به واسطه‌ی چک چکِ آبِ شیر ظرفشوئی و خش خشِ جاروی رفتگرِ خیابان و آوازِ پرنده‌های سر صبح همه‌ی این‌ها را می‌دیدم و او به آرامی نفس می‌کشید و نفسِ گرمش- دم ۱ ۲ ۳ بازدم۱ ۲ ۳ دم ۱ ۲ ۳ بازدم...- گردنم را قلقلک می‌داد.
*تو بی کانتینیود

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

در خواستن، در نتوانستن

بعد درِ گوشت بگویم که تا کجا حاضری بیای؟
اگر می‌توانستی، می‌خواستی؟
اگر می‌خواستی، می‌توانستی؟
بعد دستم را بگیری و با آن اشکِ حلقه زده در چشمانت بگویی که هرجا. بعد من حس کنم که ساعتِ دنیا تیک تیک می‌کند و الان است که از زمین و هوا جرقه و دود بیرون بریزد و کسی با خنده درِ گوشمان، با صدای زیرِ خش‌دار آنچنان فریاد بزند-انگار که داغش کردند- که بازی تمام شد، جمع کنید کاسه کوزه‌هاتان را.
.We're going nowhere
بعد ببینم که هیچ اتفاقی نیفتاد و امشب هوا لطیف است-انگار که حریرِ سفید- و ماه روشن‌تر از همیشه است، بعد حس کنم که ریز و کوچکم و باید قایم شوم، باید برای همیشه لای چین‌های لباست، موهای سرت گم و گور شوم، آنچنان که بودم.
بعدتر که نگاه کنم، لابد فکر می‌کنم که اگر می‌خواستی می‌توانستی.
بعدتر فکر کنم که نتوانستی، بعد بچسبم به این امیدِ احمقانه که می خواستی، نتوانستی. بعد با همین امید پرت و کشیده شوم به عمقِ خیال، خیالی که می‌خواهم باشد. چنگ بزنم به ریشه‌های محبت و دوستی و به یاد بیارم که شاید هرگز نتوانم.