بعد درِ گوشت بگویم که تا کجا حاضری بیای؟
اگر میتوانستی، میخواستی؟
اگر میخواستی، میتوانستی؟
بعد دستم را بگیری و با آن اشکِ حلقه زده در چشمانت بگویی که هرجا. بعد من حس کنم که ساعتِ دنیا تیک تیک میکند و الان است که از زمین و هوا جرقه و دود بیرون بریزد و کسی با خنده درِ گوشمان، با صدای زیرِ خشدار آنچنان فریاد بزند-انگار که داغش کردند- که بازی تمام شد، جمع کنید کاسه کوزههاتان را.
اگر میتوانستی، میخواستی؟
اگر میخواستی، میتوانستی؟
بعد دستم را بگیری و با آن اشکِ حلقه زده در چشمانت بگویی که هرجا. بعد من حس کنم که ساعتِ دنیا تیک تیک میکند و الان است که از زمین و هوا جرقه و دود بیرون بریزد و کسی با خنده درِ گوشمان، با صدای زیرِ خشدار آنچنان فریاد بزند-انگار که داغش کردند- که بازی تمام شد، جمع کنید کاسه کوزههاتان را.
.We're going nowhere
بعد ببینم که هیچ اتفاقی نیفتاد و امشب هوا لطیف است-انگار که حریرِ سفید- و ماه روشنتر از همیشه است، بعد حس کنم که ریز و کوچکم و باید قایم شوم، باید برای همیشه لای چینهای لباست، موهای سرت گم و گور شوم، آنچنان که بودم.
بعدتر که نگاه کنم، لابد فکر میکنم که اگر میخواستی میتوانستی.
بعدتر فکر کنم که نتوانستی، بعد بچسبم به این امیدِ احمقانه که می خواستی، نتوانستی. بعد با همین امید پرت و کشیده شوم به عمقِ خیال، خیالی که میخواهم باشد. چنگ بزنم به ریشههای محبت و دوستی و به یاد بیارم که شاید هرگز نتوانم.