حتی عصبانی هم نبودم، تا خرخره پر شده بودم از حسِ بیرنگ و کرختِ بیتفاوتی، انگار که نمیدیدم، تصاویر بی هیچ پردازشی واردِ ذهنم میشدند و پس از ثانیهای از یادم میرفتند، چند ساعتی میشد که بیحرکت روی مبلِ زرشکیِ چرمی نشسته بودم و تکان نمیخوردم، قطراتِ عرق از زیرِ بغلم قطره قطره راه می افتادند و پشتِ بازویم را قلقلک میدادند، سیگارِ خاموشی در دستِ راستم، قرار گرفته بر زانوی راستم قرار داشت، پشتِ لبم میسوخت و میخارید و کمرم، از بی حرکتی خشک شده بود. دقیق یادم نیست، بعد از ظهرِ جمعه بود و خیابانها از آفتاب تب کرده بود، حسِ رخوت و نسیمِ خوابآور تابستانی، خودش را از لای پنجرهی نیمهباز داخل میکرد و پردهی آبی رنگِ اتاق را تکان میداد. روی پای چپِ من دراز کشیده بود و خواب بود، دست گذاشته بودم بر موهایِ نرمِ روییده بر کنارِ گوشش، میدانستم که خواب نیست، که چشمانش را بسته و هشیارانه خیال پردازی میکند. احساس میکردم بیزمانی حاکم شده و من از ازل تا به ابد در همین ظرفِ لامکانِ گرمِ تبآلود، با یک پای خواب رفته و کمرِ خشک شده و سوزشِ پشت لب نفس میکشیدم و نفس خواهم کشید. سمتی از صورت و موهایش که بر پایِ چپِ من قرار داشت خیس از عرق شده بود و می فهمیدم که میخواهد تقلا کند تا وضعیتِ راحتتری پیدا کند، اما میترسید اگر تکان بخورد، تقدسِ لحظه ترک بردارد. یک رقابتِ پنهانی در جریان بود که طاقت چه کسی طاق خواهد شد. خواب و بیدار بودم، تصاویرِ خشنِ درونِ ذهنم آنقدر واقعی و ملموس به نظر میرسید که سیگارِ خاموشِ در دستم، یا خارشِ ناگهانی روی پایم. اگر سکوت را نمیشکستم، کنترلِ ذهنم را از دست میدادم و دیوانه میشدم.
گلویم خشک شده بود و راه کلمات مسدود شده بود، ساعتها بود چیزی نخورده بودم و مطمئن بودم نفسم بوی مرگ میدهد، به امتحان آبِ دهانم را قورت دادم -به سختی- از خیرِ حرف زدن گذشتم، سعی کردم با تکان دادن دستِ چپم، مثلا به طورِ ناگهانی بیدارش کنم -من که میدانستم که نخوابیده و او هم میدانست که من میدانم که نخوابیده- فایدهای نداشت، با دستِ چپم خواستم فندکِ سرخِ درونِ جیبِ چپم را دربیاورم، تکان وارده بیش از حد میشد، نمیبایست. آرزو میکردم که موتوری، ماشینی، رهگذری، در خیابان صدایِ بلندِ هولناکی تولید کند تا این حبابِ لعنتی بترکد و این رشتهی ازلی-ابدی مسخره پاره شود و اوضاع عادی شود، یا این صاحبخانهی حرامزاده درِ خانه را بکوبد و از شارژِ عقبمانده و سر و صدا و هزار و پانصد بلای دیگری که به خاطرِ ما سرش آمده شکایت کند و او بیدار شود و الکی دست بر ابروها و صورتش بکشد و بگوید چند ساعت خوابیدم؟ اذیت نشدی؟ بعد با همان لبخند و زیبایی گولزنندهاش باز هم از صاحبخانه مهلت بگیرد.
من فکر میکنم که تا آخر، یاد آن ساعاتِ جهنمی با ما بود.
تو بی کانتینیود*
تو بی کانتینیود*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر