انگشت میکشم بر رگهای بیرون زده اش، بر چند تارِ موی پراکندهی روی انگشتانِ بلندش. دست میکشم بر لالههای گوشهایش، بر پلکهای کبودش که آن گویهای سفید و سیاه عجیب را پنهان میکنند، بر استخوانهای دندهی پنهان زیر پوست و موهای قهوهای کمپشتِ سینهاش، بر چینخوردگیهای ظریفِ افتاده بر پشت آرنجش در اثر فشارِ دستِ بر زیرِ سرش.
انگار که نابینای ناشنوایی میخواهد بیشترین خاطرات را ثبت کند از یک بدن.
چشمانش را بسته بود و گوشش از صدای موسیقی پر بود. من هم آنقدر پر بودم که تا ساعتها میتوانستم بدون آنکه چیزی بگویم، یا چیزی بشنوم تک تکِ نیازهایش را و نیازهایم را حدس بزنم و راضی کنم.
دست میکشید بر موهای بلند و نرمِ سرم، بر لالهی گوش و بر انحنای داخلیِ آرنجم. لبخندم را میبوسید و قلبم را تندتر به پمپاژ خون وا میداشت.
و چه میتوانستم بگویم؟ یا چه میتوانستم بخواهم؟ یا چه میتوانستم به یاد بسپارم؟
هر خاطرهای از آن شب در مهی غلیظ فرورفته است، انگار که شناگری درون استخری از شیر.
توبیکانتینیود*
انگار که نابینای ناشنوایی میخواهد بیشترین خاطرات را ثبت کند از یک بدن.
چشمانش را بسته بود و گوشش از صدای موسیقی پر بود. من هم آنقدر پر بودم که تا ساعتها میتوانستم بدون آنکه چیزی بگویم، یا چیزی بشنوم تک تکِ نیازهایش را و نیازهایم را حدس بزنم و راضی کنم.
دست میکشید بر موهای بلند و نرمِ سرم، بر لالهی گوش و بر انحنای داخلیِ آرنجم. لبخندم را میبوسید و قلبم را تندتر به پمپاژ خون وا میداشت.
و چه میتوانستم بگویم؟ یا چه میتوانستم بخواهم؟ یا چه میتوانستم به یاد بسپارم؟
هر خاطرهای از آن شب در مهی غلیظ فرورفته است، انگار که شناگری درون استخری از شیر.
توبیکانتینیود*