"د وان دت آی کام تو بی لیوینگ ویت"
پیچیده در میان حولههای سفید، موهای خیسِ مجعدِ مشکی چسبیده به پیشانی و گردن و گونهها، قطرههای آب که تندتند روی پوست حرکت میکنن، به دیگر قطرات میپیوندن و از روی نوک بینی یا سر آرنج بر کف خاک گرفتهی اتاق میچکن. پوست سفیدِ درخشان و چشمان درخشانِ سبز در محاصرهی لشکر مژههای خیس.
-هزار بار بهت گفتم قبل از اینکه بیای بیرون خشک کن تنتو.
+ببخشید، نفسم گرفته بود، چشام یه لحظه سیاهی رفت.
-خو چیکار میکردی یه ساعت اونتو؟
+خیلی کثیف بودم.
-بسکه شلخته و نامرتبی.
دست بر ابروهای پرپشت نامرتبش میکشه و دو قطره آب خنک از گوشهی ابروها روی گونهها جاری میشه: گفتم که، ببخشید.
-نهار خوردی؟
+نه، بذار لباس بپوشم میرم یه چیزی حاضر میکنم.
اینکه اینطور ملایمت و صبوری نشون میده بیشتر به معنای واقعی کلمه دیوانهم میکنه. انگار که اون کلهی لعنتی بدون نقصش از مومی درست شده که هرچی، هرچی بهش بگی شکل میگیره و به کندی میپذیره. دلم میخواست مشت بکوبم تو سر و صورت و سینهشو بهش بگم که عوضی، ناراحت شو، عصبانی شو.
مث بچه گربهای که هر تحقیری رو واسه یه تیکه گوش به جون و به دل میپذیره
انگار که درد فنا و پیری کل بشرتوی سلولهای جوونش فرموله و نگهداری میکنه.
یه تیشرتِ سفیدِ ظریف میکشه به تنش و موهاشو با حوله میپیچه بالای سرش.
خرامان میره سمت آشپزخونه، پردههارو باز میکنه و چراغارو خاموش.
راه رفتنش انگار که بید مجنون توی عصر تابستون، انگار که توی ۱۰۰۰۰ سال عمری که از خدا گرفته هرگز عجله نداشته، انگار که پر سرخِ پرندهای توی اتاق دربسته.
آه بلندی میکشم و کیفمو کف زمین خالی میکنم: یه پاکت نصفهی کنتپاور، خرده بیسکوئیت، برگههای عابر بانک و رسیدای سوپری و رستوران، یه دستبند سبز-بنفش، چندتا گیرهسر و کشِسر، دو فندک خراب و یه فندک سالم، لیپتون پارهشده و ۱۲،۰۰۰تومن پول.
-پولمون ته کشیده باز، کونم پاره شد از بس صرفهجویی کردم و تو ولخرجی.
+سکوت
-چی داری درست میکنی؟
+املت، دوست داری؟
-آره، فلفل سیاه یادت نره، پوست گوجههارم خوب بکن.
+باشه.
-توکه از فلفل بدت میاومد؟
+مهم نیست.
-مهمه.
+نریزم یعنی؟
-نه، بریز.
+باشه.
+ از شنبه میخوام برم سرکار.
-کجا؟ پیشِ کی؟
+مطبِ یکی، منشی میخوان، پدرِ دوستم معرفی کرده.
-دوستم داری تو مگه؟
+از بچههای دبیرستانه.
-لازم نکرده، توی خر ناشی مگه میتونی منشیگری کنی؟ اینا میخوان ازت سوءاستفاده کنن. میکننت و یه لقد میزنن در کونت بیرونت میکنن.
+باشه.
-عن آدمو در میآری یعنی، چیزی جز باشه بلدی بگی؟
+سکوت.
-غذا چی شد؟
میبینم که چشماش هی کدرتر میشه. اشک گوشهی چشماش جمع میشه، اما گریه نمیکنه.
+حاضره. ماهیتابه رو روی چندتا روزنامه میذاره، میره با چندتا قاشق و لیوان و نون میشینه کنار روزنامهها.
کمی املت تند رو با باقیموندهی بغضش لقمه میگیره و به سختی می جوه.
*توبیکانتینیود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر