به دیوار تکیه میدهد و دست به چتریهایش گوشهی اتاق بالا میآورد، در حالی که سعی میکنم که قیافهشو نبینم میرم طرفشو پیشونیشو محکم میگیرم که مغزشو تیکه تیکه بالا نیاره.
وقتی که بالا آوردنش تموم میشه، خونه بوی لجن گرفته، بوی صد سال زندگی پوسیده، بوی همهی کثافتی که روز به به روز بیشتر سر تاپای جفتمونو میگیره.
میپرسم چه مرگت شده باز؟
چیزی نمیگه و کنار کثافتا میشینه و یه نخ سیگار روشن میکنه، با یه حالتی که مگه تخمتم هست؟
تپش قلبم شدیدتر میشه وقتی نگاهش میکنم که اونطورفلاکتزده وسط کثافتا نشسته و سیگار میکشه. با تموم ذهنم سعی میکنم نادیدهش بگیرم. نمیتونم.
مغزم دستمو پس میزنه و با این تصویر خودارضایی میکنه.
سعی میکنم فکرمو جمع کنم، جوری وسط همهچیز پخش شده که انگار چندتا تار مو، وسط باد شدید و گرم تابستون.
صدسال عقده و غم بگائی.
صد سال.
میرم سمت اجاق که زیر کتری رو روشن کنم، هیچ چیز مث چایی پتانسیل درست کردن همه چیز رو نداره.
"All my friends now try to save me, what a joke, what a joke"
بعد میشینه و کتاب میخونه، انقدر متمرکز که انگار فرورفته تو یه کره ی نامرئی محکم که تصویر اطراف و تار میکنه و صدای اطراف رو محو.
(به اندازهی یه عمر.
یک عمر تمام.)
تو بی کانتینیود*