گرما داشت تهوعآور میشد، گیسو دیگر حتی سعی نمیکرد خنک شود، به پهلو دراز کشیده بود و به صفحهی موبایلش زل زده بود، از لای پنجرهی نیمه باز هال بوی دود و آتش میآمد و پشه ای در دور لوستر شکسته که نصف چراغهایش خاموش بود بی رمق پرواز میکرد، چند حلقه موی فر به پیشانیش چسبیده بود و جایش میخارید. بوی دود و عرق و قرمه سبزی مانده میآمد. گیسو فکر میکرد که دیگر حتی نفرتش از قرمهسبزی، اکنون محلی از اعراب ندارد. نفرتی که روزی معتقد بود حقیقیترین نوع نفرتی است که هر آدمی میتواند در زندگیش تجربه کند. اکنون دنیا به پایان رسیده بود و وقتی قرار است چند ساعت دیگر تبدیل به جسدی بوگندو شوی حتی میتوانی لبهای دشمن قسمخوردهات را عاشقانه ببوسی.
آدمهایی هستند یا بودند که میخواهند در آخرین ساعات زندگیشان لذت ببرند و زیبا باشند و بوی خوب بدهند و بهترین لباسهاشان را بپوشند. اما برای گیسو -به سادگی- مهم نبود. آدمهایی هم بودند که ترجیح میدادند اختیار امور را به دست خود بگیرند و قبل ازینکه دست سرنوشت قلبشان را متوقف کنند خودشان کار را تمام کنند. بهتر است بگوییم در این ساعات آخر تنبلی عجیبی بر گیسو مستولی شده بود، و حال و حوصله فکر کردن به فلسفهی خودکشی را نداشت. کامو میگوید آدمی هر لحظه دارد قضاوت میکند که آیا باید خودکشی کند یا به زندگی ادامه بدهد و گیسو به سادگی حوصله قضاوت نداشت، شاید هم قضاوتش را کرده بود.
شاید اگر هالیوود بود او هم اکنون باید میرفت کل زمین را به دنبال مردی میگشت تا با هم نسل آدمیزاد را ادامه دهند، گیسو به احتمال جوزدگی هالیوودی هم فکر کرده بود و کلت پدرش را پر کرده بود و گذاشته بودش روی زمین، بغل دستش. گونهای که خودش خودش را آتش بزند لیاقت بقا ندارد.
دستش را دراز کرد، سیگار نیم سوختهای از کپهی ته سیگار ریخته روی زمین پیدا کرد و آتش زد. تصور کرد که آخر عمری شده صاحب اختیار آدمیزاد و ازین تصور خنده ش گرفت، دود پرید به گلویش و سرفه اش گرفت، موبایلش صدا داد، قفلش را باز کرد و دید پیام اتوماتیک یکی از بازیهای روی موبایلش است. باز خنده اش گرفت. کاش حداقل روبات نسل انسان را ورمیداشت، اینطوری آن همه فیلمی که در این مورد ساخته شده بود اعتبار جالبی پیدا میکردند، با خود فکر کرد اعتبار پیش چه کسی؟ و مانند ستارههای سینما پوزخند زد.
فکر کرد که بامزه میشد اگر گروهی آدمفضایی از پشت شیشهی عجیب غریب گردِ فضاپیماشان به او زل زده بودند و منتظر بودند او بمیرد تا بیایند و زمین را تسخیر کنند، بعد به این فکر کرد که چه کسی میداند و چه کسی وجود خواهد داشت که بداند؟ و پوزخند بر لب قفل موبایلش را باز کرد:
۳:۱۸ دقیقهی بعد از ظهر، زمانی غافلگیر کننده برای پایان عمر بشر.
۴ نظر:
توو کتاب تهوع سارتر یه جا نوشته :
"ساعت 3 بعد از ظهر، برای انجام هر کاری، یا زیادی دیر است یا زیادی زود"
فک کنم خودکشی ام جز اون کارا باشه
به اونم فکر کردم اتفاقاً. :)
:)
جای دیگهای هم مینویسی آیا ؟
نه هرچی هست همینجاست.
ارسال یک نظر