به خودم میگم باید آدم بهتری بشم، باید یاد بگیرم از تاریکی/تنهایی نترسم، باید لپتاپمو، اتاقمو بیشتر مرتب کنم. بیشتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم، ورزش کنم و برگردم به آدمی که دور کمرش چربی نداشت، حداقل جوری که اندازه شلوارا و دامنام بشم. باید یاد بگیرم آشپزی کنم و پیچیدگیای روابطم با دوستای معمولی و دوستای غیر معمولیمو به طور کمتر مزخرفی هندل کنم، باید یاد بگیرم جواب آدمارو بدم، عوض اینکه پشت سرشون مزخرف بگم، باید صدای اوریجینالمو پیدا کنم، باید کمتر دلنازک باشم و سر هر مزخرفی اشک نریزم، چون ظاهرا بعد یه مدت اشک ریختن ارزش خودشو از دست میده و واسه ملت عادی میشه و دیگه تخمشونم نیست که انقدر ناراحتت کردن که اشکت دراومده.
ولی هیچ کدوم اینا آسون نیست عزیزم، هرچقدر که من آدم بهتری بشم یه چیزایی هست که دست من نیست و میدونی چیه؟ تو احتمالا راست میگی که من نیدی و پرخاشگر و بیمحبت و فلان و فلانم و احتمالا به همین خاطر بود که انقد ناراحتم کردن.
من همیشه میترسیدم که آدما من واقعی رو ببینن و ازم دور بشن، الان میبینم که من واقعی ای نیست، و اگرم باشه خالیتر از این حرفاس که دیدنی باشه (این جملات شعاریای که میگن که خودت باش و فلان و اینا، رایت؟) حالا اگرم کسی دیدش، نمیشه انتظار داشته باشم که باهاش خوب برخورد کنه و سر هر چیز کوچیکی نکوبونتش تو سر آدم.
آدما بدجنس میشن، با عزیزترین آدماشون بدجنس میشن و میدونی،
باید یاد بگیرم با تنهاییام کنار بیام.