اولاش ترسناکه، اولاش که داری امیدتو از دست میدی. ترسناک ازین جهت که نمیخوای چیز بی نقص و همه چیز تمامی که انتظارشو داشتی خدشه برداره. اما هیچ چیز هیچ وقت کامل نیست. مشکل جهان اینه که به طرز بی عیب و نقص و کاملی، همیشه ناکامله -مدت بسیار طولانی ای دلم میخواست این عبارتو به کار ببرم. ای هو تو ادمیت، ایت فیلز گود، همچنین، به کار بردن بی عیب و نقص و کامل در کنار ناکامل، فیلز گود- اما بعداً، آدم میبینه که کاملا به ناکامل بودن همه چی و ناامیدی مواجهه باش عادت کرده و به طرز ناراحت کننده ای، دیگه حتی ناراحت نمیشه. همچین چیزی در مورد خود آدمم اتفاق میفته.
بذار روشنت کنم دختر جون، تو اون کسی نیستی که دوست داشتی باشی. اون کسی نشدی که از بچگی میخواستی بشی. تو تغییری درجهان ایجاد نخواهی کرد، خیلی وقتا تغییر زندگی خودتم از دستت خارجه. تو احتمالا نویسندهای بزرگ و مادر فوقالعادهای نخواهی شد و اگر از کسی که خوب نمیشناسدت راجع به تو بپرسند، احتمالا خواهند شنید مهربونه، پسیفیسته و قیافهش بد نیست، نه بیشتر و اگر همین الان بمیری، در ته ذهن کسانی که میشناسندت فکری که سعی میکنند به عقب ذهنشان برانند این خواهد بود که دوستدختر، فرزند و دانشجوی بدی بود، اما مهربان بود و crafty.
اینم کاملا گردن شرایط خوب یا بدی نیست که سرت نازل شد یا نشد، وقتی که تصمیم گرفتی عوض کتاب خوندن تو کتابخونه دانشکده، بری پشت سیگار بکشی و چرت و پرت بگی، خودت این سرنوشتو برا خودت رقم زدی. تو یه جاهایی تصمیم گرفتی عوض کار مهمترو درستتر، کار راحتترو انجام بدی و با این کار گند زدی به تصویری که از خودت داشتی و شدی چیزی که الان هستی. تو آدمی نیستی که بودی و حتی، آدمی نیستی که هستی. مثل خیلی از اطرافیانت، مثل خیلی از دوستای از پشت خنجرزن و دشمنای قسمخورده الکیت، تقلبی هستی و زندگیت خیلی وقتا میشه رسوندن روز به شب و اینکه حواست باشه بدنت تکه تکه از هم نپاشه، چون ناگهان به نظر میرسه همهچیز، همهچیز حتی بدن خودت داره ازت انتقام تمام کامهایی که از سیگار گرفتی و تمام فستفودایی که خوردهای و تمام وقتایی که -از ترس چیزی که حتی بیرونی و آبجکتیو هم نیست- مشکلای کوچیکی که بدنت داشت رو نادیده گرفتی رو ازت میگیره.
زندگی کردن به شیوهای که انگار فردایی وجود نداره ساده نیست و همونقدر که خوب و خوشگل به نظر میرسه، احمقانهس. چون هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ قادر متعالی هیچ جایی نیست که با حکمت بیمنتهاش زندگی هیچ کسی رو مثل جورچین مرتب و زیبا کنه. و اگه بخوای برای امروز زندگی کنی شاید فردا دیگه نباشی و هیچ چیز خوبی نباشه و هیچ دست مددگری نیاد از جا بلندت کنه.
با همهی اینا، من آلردی پلیلیست post-break upم رو تهیه کردم و آلردی چونهم رو بالا میگیرم و سینهم رو سپر میکنم و سعی میکنم آدم بهتری باشم چون
بذار روشنت کنم دختر جون، تو اون کسی نیستی که دوست داشتی باشی. اون کسی نشدی که از بچگی میخواستی بشی. تو تغییری درجهان ایجاد نخواهی کرد، خیلی وقتا تغییر زندگی خودتم از دستت خارجه. تو احتمالا نویسندهای بزرگ و مادر فوقالعادهای نخواهی شد و اگر از کسی که خوب نمیشناسدت راجع به تو بپرسند، احتمالا خواهند شنید مهربونه، پسیفیسته و قیافهش بد نیست، نه بیشتر و اگر همین الان بمیری، در ته ذهن کسانی که میشناسندت فکری که سعی میکنند به عقب ذهنشان برانند این خواهد بود که دوستدختر، فرزند و دانشجوی بدی بود، اما مهربان بود و crafty.
اینم کاملا گردن شرایط خوب یا بدی نیست که سرت نازل شد یا نشد، وقتی که تصمیم گرفتی عوض کتاب خوندن تو کتابخونه دانشکده، بری پشت سیگار بکشی و چرت و پرت بگی، خودت این سرنوشتو برا خودت رقم زدی. تو یه جاهایی تصمیم گرفتی عوض کار مهمترو درستتر، کار راحتترو انجام بدی و با این کار گند زدی به تصویری که از خودت داشتی و شدی چیزی که الان هستی. تو آدمی نیستی که بودی و حتی، آدمی نیستی که هستی. مثل خیلی از اطرافیانت، مثل خیلی از دوستای از پشت خنجرزن و دشمنای قسمخورده الکیت، تقلبی هستی و زندگیت خیلی وقتا میشه رسوندن روز به شب و اینکه حواست باشه بدنت تکه تکه از هم نپاشه، چون ناگهان به نظر میرسه همهچیز، همهچیز حتی بدن خودت داره ازت انتقام تمام کامهایی که از سیگار گرفتی و تمام فستفودایی که خوردهای و تمام وقتایی که -از ترس چیزی که حتی بیرونی و آبجکتیو هم نیست- مشکلای کوچیکی که بدنت داشت رو نادیده گرفتی رو ازت میگیره.
زندگی کردن به شیوهای که انگار فردایی وجود نداره ساده نیست و همونقدر که خوب و خوشگل به نظر میرسه، احمقانهس. چون هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ قادر متعالی هیچ جایی نیست که با حکمت بیمنتهاش زندگی هیچ کسی رو مثل جورچین مرتب و زیبا کنه. و اگه بخوای برای امروز زندگی کنی شاید فردا دیگه نباشی و هیچ چیز خوبی نباشه و هیچ دست مددگری نیاد از جا بلندت کنه.
با همهی اینا، من آلردی پلیلیست post-break upم رو تهیه کردم و آلردی چونهم رو بالا میگیرم و سینهم رو سپر میکنم و سعی میکنم آدم بهتری باشم چون
"I know some shit's so hard to swallow but I just can't sit back and wallow in my own sorrow"
۳ نظر:
ناامیدی مثل یه جوهر سیاه میمونه، وقتی باهاش آشنا شدی و فهمیدی هیچ چیز و هیچ کسی هیچوقت کامل و بی نقص نیست، دیگه نمیتونی از شرش خلاص بشی، دیگه ازون به بعد به هرچی دست بزنی اونم مثل خودت سیاه میشه. بعضی وقتا حتی اگه راههای سخت ترم انتخاب کرده باشی، تهش خیلی کم پیش میاد آدم از خودش راضی باشه. نمیدونم چجوری میشه شرایطو عوض کرد ولی تنها راهی که من یاد گرفتم اینه که باید باهاش کنار اومد.
پ.ن: من توی این چند سالی که با وبلاگ آشنا شدم، شاید این اولین وبلاگی باشه که نویسنده شو نمیشناسم و دنبال میکنم. من خیلی آدمی نیستم که کامنت بدم، الآنم فقط میخواستم بگم اگر بیشتر بنویسی بد نیست :)
واقعا کامنتت برام ارزشمند بود، ممنونم :)
خوشحالم که اینطوری بوده :)
ارسال یک نظر