این روزها هیچ رنگی ندارن، شبیهِ هیچ چیز نیستن و عین همن. از شب که زود میخوابم و صبح که همراه با گلو درد و طعمِ خون از خواب میپرم، بی اینکه رویا یا کابوسی دیده باشم و تا شب که دوباره زود میخوابم به هیچی فکر نمیکنم، هیچ کاری نمیکنم، برای توی ذوق نزدن خالی بودن ذهنم، به چیزی گوش میدم و همراهش میخونم، منتظرِ تاکسی میایستم و مراقبم که گیرِ آدم ترسناک نیفتم، جلو بشینم و تا "جای ممکن" از تماس خودداری کنم، چشم میگردونم که بیآرتی کی میآد و جای خالی داره یا نه، بعد چشم میدوزم که ایستگاه رو رد نکنم و تا "جای ممکن" آروم و بیبرخورد برم سمت دانشکده و ببینم یه وقت فاطیا نباشن و شماره کلاس رو از برد بخونم و بشینم سر کلاس، یا برم بوفه و کتابخونه. -میدونین چی میگم؟ انگار همه چیز تا جای ماکسیممش کسلکننده و بیرنگ و بدبو شده باشه. حتی دیگه خوبیِ حرف زدن و سیگار کشیدن و رسیدن به مکاشفههای دونفره با سبا، یا کس گفتن در حیاطِ پشتی در فاصلهی بین کلاسهام بیشتر از چند ثانیه تو ذهنم نمیمونه-بعد دوباره منتظر اتوبوس و تاکسی بشم و کل راه چشمامو ببندم تا آفتابِ غروب، وقتی که داری به سمت غرب میری کورم نکنه. بعد فکر کنم به عینکِ بیچارهی شکستهم و اینکه اگه حوصله داشته باشم باید عینک بخرم. بعد بیام خونه و برم دوش بگیرم و لم بدم روی مبل سیب سرخ گاز بزنم و فرندز ببینم. بعد یادم بیفته که الان بابام میآد و باید برم لباس بپوشم.
بعد برم روی تخت دراز بکشم و بیحوصله وداع با اسلحه ورق بزنم و بوی کباب و دمبهی کبابی دمِ خونهمونو بشنفم و بعد سبک سنگین کنم بینِ بوی کباب یا تحملِ نشستن در جمع خانواده و لبخند تقلبی زدن و حرف تقلبی زدن و چایی تقلبی خوردن، بعد بشنوم که مامانم جیغ مـــیزنه شیرین، قرصت. بعد قرص بخورم و اگه حال داشتم مسواک بزنم و صورتم رو بشورم و کرمِ گندِ ضد جوش بزنم و چراغُ خاموش کنم و چشمامو ببندم و زود خوابم ببره و دوباره از اول.
و تا جایی برم که برسم به تنهایی عمیقی که هیچ روزنهای توش نیست. نزدیک شدن به آدما، بهشون سرنخ میده که چطور میتونن آزارت بدن، یا بدتر ازون، دوستت بدارن و مالکِ تن یا بدتر از اون، ذهنت بشن.
پ.ن. فاک یو اند یور فاکین آپینینز
بعد برم روی تخت دراز بکشم و بیحوصله وداع با اسلحه ورق بزنم و بوی کباب و دمبهی کبابی دمِ خونهمونو بشنفم و بعد سبک سنگین کنم بینِ بوی کباب یا تحملِ نشستن در جمع خانواده و لبخند تقلبی زدن و حرف تقلبی زدن و چایی تقلبی خوردن، بعد بشنوم که مامانم جیغ مـــیزنه شیرین، قرصت. بعد قرص بخورم و اگه حال داشتم مسواک بزنم و صورتم رو بشورم و کرمِ گندِ ضد جوش بزنم و چراغُ خاموش کنم و چشمامو ببندم و زود خوابم ببره و دوباره از اول.
و تا جایی برم که برسم به تنهایی عمیقی که هیچ روزنهای توش نیست. نزدیک شدن به آدما، بهشون سرنخ میده که چطور میتونن آزارت بدن، یا بدتر ازون، دوستت بدارن و مالکِ تن یا بدتر از اون، ذهنت بشن.
پ.ن. فاک یو اند یور فاکین آپینینز
۳ نظر:
بله،این حسو خیلی هم قوی میدونم.
خودم از قبل میدونستم تو یکی میدونی.
رسوب زندگی دود گرفته و روزمرگی !
ارسال یک نظر