به خودم میگم باید آدم بهتری بشم، باید یاد بگیرم از تاریکی/تنهایی نترسم، باید لپتاپمو، اتاقمو بیشتر مرتب کنم. بیشتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم، ورزش کنم و برگردم به آدمی که دور کمرش چربی نداشت، حداقل جوری که اندازه شلوارا و دامنام بشم. باید یاد بگیرم آشپزی کنم و پیچیدگیای روابطم با دوستای معمولی و دوستای غیر معمولیمو به طور کمتر مزخرفی هندل کنم، باید یاد بگیرم جواب آدمارو بدم، عوض اینکه پشت سرشون مزخرف بگم، باید صدای اوریجینالمو پیدا کنم، باید کمتر دلنازک باشم و سر هر مزخرفی اشک نریزم، چون ظاهرا بعد یه مدت اشک ریختن ارزش خودشو از دست میده و واسه ملت عادی میشه و دیگه تخمشونم نیست که انقدر ناراحتت کردن که اشکت دراومده.
ولی هیچ کدوم اینا آسون نیست عزیزم، هرچقدر که من آدم بهتری بشم یه چیزایی هست که دست من نیست و میدونی چیه؟ تو احتمالا راست میگی که من نیدی و پرخاشگر و بیمحبت و فلان و فلانم و احتمالا به همین خاطر بود که انقد ناراحتم کردن.
من همیشه میترسیدم که آدما من واقعی رو ببینن و ازم دور بشن، الان میبینم که من واقعی ای نیست، و اگرم باشه خالیتر از این حرفاس که دیدنی باشه (این جملات شعاریای که میگن که خودت باش و فلان و اینا، رایت؟) حالا اگرم کسی دیدش، نمیشه انتظار داشته باشم که باهاش خوب برخورد کنه و سر هر چیز کوچیکی نکوبونتش تو سر آدم.
آدما بدجنس میشن، با عزیزترین آدماشون بدجنس میشن و میدونی،
باید یاد بگیرم با تنهاییام کنار بیام.
۲ نظر:
با سلام و عرض ادب
خیلی خوشحالم که همچنان می نویسید. خیلی وقته وبلاگ شما رو می خونم نمی دونم دقیقا از کی اما خوشحالم که چراغ این خونه مجازی رو روشن نگاه داشتین و برای شما آرزوی موفقیت دارم.
اگه کتاب "در باب حکمت زندگی" و نخوندی، بخون
پ.ن: وقتی جملهی آخرو خوندم، دلم خواست یک فیلم ببینم که با این جمله شروع بشه :)
ارسال یک نظر