من همهش سعی میکنم به خودم بگویم که حتی اگر بدون من خوشبخت باشد و بتواند به کسی به اندازهی من عشق بورزد نباید عصبانی بشوم و بترسم و بخواهم در خواب بالا سرش ظاهر شوم و حضورم را به یادش بیاورم. من سعی میکنم که بزرگسالانه رفتار کنم و به روی خود نیاورم.
من حسرت تمام ساعتهایی را میخورم که میتوانست باشد و اکنون نیست، حسرت تمام آدمهایی که فراموشم کردهاند و تمام راههایی که میتوانستم بروم و نرفتم. اگر بخواهم پیشتر بروم، دلم تنگ تمام جنبههای ناخوشایند زندگی با آدمهایی است که تنهایم گذاشتند یا تنهایشان گذاشتم.
شاید بهتر باشد هیچوقت هیچ دوستیای را تمام نکرد. یا اگر تمام کردی کاری کنی که هیچوقت هیچجایی اثری از آدمهایی که دوستیت با آنها تمام شده است نبینی. یا کاری کنی که هرلحظهای که دلتنگ کسی شدی جوری مطمئن شوی که دل آن آدمها هم برای تو تنگ شده است.
حتی وقتی که رفتی، بگو که به یادم خواهی داشت، و دلت برای لبخندم تنگ خواهد شد و فکر اینکه بدون تو خوشبخت باشم و یا به کسی به اندازهی تو عشق بورزم عصبانیت میکند و میترساندت و باعث میشود بخواهی در خواب بالای سرم ظاهر شوی و حضورت را به یادم بیاوری.