«گفتم من عقلم بیشتره، عاقلانهتر رفتار میکنم، بهتر نقاب میزنم و همه چیز را بهتر و با خونسردی بیشتری مدیریت می کنم، اما دلیل نمیشه نترسم، من همیشه میترسم، همیشه احتیاط میکنم، بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی میترسم، معتاد میشم به بازی فکری، کتابای مسخره، فیسبوک، توییتر، چون میترسم، چون دنبال یه چیزی میگردم که حواسمو از ترسم پرت کنه.»
-
وقتی که کوچیکتر بودم، راهنمائی که بودم، همیشه فکر میکردم خیلی زشتم و ازونجایی که از بچگی یادمون داده بودن که تنها شیوهی دختر و همزمان خوشبخت بودن، داشتن زیبایی بینهایت و عاشق شدن در ۱۶ سالگیه -ارجاعتون میدم به انیمیشنای بینهایت نوستالژیک والت دیسنی- ازین میترسیدم که رویاهای بچگیم -که تو همهشون در سن ۱۶ سالگی، خفنترین پسر شهر عاشق من که از قضا قشنگترین دختر شهر بودم میشد- به حقیقت نرسن و حتی بدتر، میترسیدم که انقدر زشت باشم که هیچ وقتِ هیچ وقت، هیچکسی عاشقم نشه یا حتی بدترِ بدتر، انقدر زشت باشم که همه ی آدما همونقدری که من از دیدن خودم منزجز میشم از دیدنم منزجر بشن.
درست یادمه، وقتی عکسامو میدیدم، یا به آینه نگا میکردم از خودم میپرسیدم که چطور ممکنه کسی بخواد پیش من باشه؟ چرا آدما همچنان بام صحبت میکنن؟ بعدم همه چیو، همه کارا و رفتارای بد اطرافیانمو -راهنمایی جای مزخرفیه دوستای خوبم- مینداختم گردن خودم، گردن زشت بودنم، گردنِ جوشام، گردنِ دندونام و... .
وقتی اولین بار، کسی بهم گفت که قشنگم هم یادم نمیره، باورم نمیشد، حتی فکر میکنم سر این مسأله باهاش دعوا کردم.
-
این ترسی که ازش صحبت میکنم، دو تا جنبه داره. من مثل خیلی از زنای دیگه، فکر میکنم زیبا نیستم، «زنونه» نیستم، کامل نیستم، به اندازه کافی، مهربون و لوند و دلفریب نیستم، من هنوز و همیشه میترسم که کسی که بهتر و لوندتر و زیباتر از منه، خفنترین پسرای شهرو از عشق من منصرف کنه، از پیری میترسم، از مریضی میترسم، از نگاه کردن تو آینهی جیبی میترسم.
-
جنبهی دوم، ترس از کنترله، من از کنترل و اجبار، از مراقبت و تنبیه میترسم، ازینکه لیست بلند بالای کارای ضد عرفی که انجام میدم لو بره میترسم، من از ورود به دانشکده با شال میترسم، از بوی کیف و مانتوم میترسم، از صدای موتورحراست، هر چادری بداخلاقِ مقنعهپوش که شبیه خواهران زینبه، از ون گشت ارشاد میترسم از پیرمرد و پیرزنایی که فکر میکنن باید تذکر بدن، از برادران همیشه در صحنه بسیجی و از پدر مادر خودم میترسم.
من گیر کردم بین این کنترل و اون کنترل، که متاسفانه مسیرشون متناقضه.
پ.ن. این یک متن اعتراضی نیست، ربطی هم به آزادیهای یواشکی ندارد.
۲ نظر:
من نمیدونستم بقیم ازین درگیریا ممکنه داشته باشن
یعنی اون بقیه ای که فکرشو نمیکردم
اون موقع که فقط خودت بمونیو خودت دیگه هیچ ترسی نداری اما شرط داره اونم اینه که از تنهایی نترسی
فک کنم بغرنج ترین ترس آدما ترس از تنهایی باشه اونارو وادار به کارای زننده ای میکنه
باید از شرش خلاص شد باید از شرش خلاص شد
زشت نیستی، همونطور که خوشکل هم نیستی.
موضوع اینه که معطوف به محیطی، خوشحالیت، آرزوهات، ترس هات. وقتت رو تلف عوض شدن نکن، که نمیشی.
ارسال یک نظر