عصر چارشنبه سوری -همین امروز- رفتیم خواهرو برسونیم به محلِ قرارش، قبلشم کاری داشت که بایستی میرفتیم طرفای سهروردی، توی مسیر از پر رفت و آمدترین محلاتِ تهران -برای من- رد شدیم، فاطمی، مطهری و بعد از اونم از بلوار کشاورز و میدون ولیعصر و خیابون و میدونِ انقلاب. جدای اینکه تقریبا هیچوقت این مسیرو توی ماشین -غیر از تاکسی و اتوبوس- نگاه نکرده بودم، هیچوقت تو همچین خلوت و آرامشی ندیده بودمشون، تو بلوار کشاورز پرنده پر نمیزد، حتی کسی آتیش روشن نکرده بود و ترقه پرتاب نمیکرد، نورِ زرد چراغای خیابون کف بلوارُ روشن کرده بود و یه پیرزنِ گدایی روی نیمکتای وسطش، پشت به خیابون نشسته بود. موقعِ برگشتنی، همه ازین بالنای کوچیک خریده بودن و روشنش کرده بودن. آسمون پر بود از ستارههای زردِ متحرک.
*
و من به تعلیق فکر میکردم. این عید شرایطی فراهم شد که توی خونه بمونم. انگار همون چیزی که میخواستم دقیقا افتاده توی دامنم. ۲ هفته فرصت برای استراحت دادن به جریانای همیشگیِ دانشگاه و دیدارِ دوستا و اینا. که انقدر بدیهی فرضشون میکنیم که یادمون میره چه حسی قراره بهمون بدن. انگار که واقعاً میشه جریانای بیرونی رو به تعلیق دربیارم و غرق شم توی جریانای درونیِ خودم.
*
هفتهی پیش، به دلایلی، وحشتزده شده بودم. نمیتونم بگم چقدر و چطوری، ولی از ترس می لرزیدم و حتی نمیتونستم نگاهمو ثابت به جایی بند کنم. فکر میکردم یهو، وسط صحرای عجیب غریب و ناشناختهای، سرمو از زانوام بلند کردم و هیچی یادم نمیاد، یادمه که تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که یه چیزِ آشنایی رو احساس کنم. پریدم رو گوشی و دشتِ گریانِ النی روپلی کردم.
بعدتر، داشتم فکر میکردم به امنیتِ خونه. اینکه اصلاً اهمیت نداره چقدر از خونه و خانواده گریزون و وحشتزده باشیم، شبا، یا وقتای مریضی و ترس و ناراحتی و غم، تنها فکری که آروممون میکنه تصویرِ آرامشبخش و گرم و نرمِ خونه و اتاق خوابمونه.
*
حالا فکر میکنم به اینکه ۲ هفته قراره توی خونه، اتاق خودم بمونم و برای خودم، تنها زندگی کنم، و نمیتونم از فکرش لبخند نزنم.
---
بنده صراحتاً اعلام میکنم گه خوردم. ۹ فروردین ۹۳
---
بنده صراحتاً اعلام میکنم گه خوردم. ۹ فروردین ۹۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر