این جور وضعیت هوا -سرمای عجیبغریب شدید، برف، طوفان و سیل و ...- تا استخونم رو از ترس میلرزونه، چنین وضعیتی، نمایشِ تمامعیار قدرتِ چیزیه که هرجور حساب کنیم و تا هرجا که باد کنیم، باز هم دستاش خیلی خیلی بلندتر و کاراتر از دستای ماست، طوری که حس میکنی ریزی، ریزی و تمام چیزهای جهان زیادی بزرگن برات، انگار یکراست از مهد کودک آوردنت وسط هال و پذیرایی غولا و حالا مجبوری همراهشون سر میزای بزرگ و عجیبشون بشینی و با قاشق چنگالایی که هماندازهی هیکلته غذا بخوری. انگار قدر دونههای برف ناچیزیم و جایی خارج از محدودهی تخت و اتاقمون برامون امن و آشنا نیست.
.
قبل از خوابیدن، به عادتِ باقیمونده از بچگی و ذوقِ برف، از پنجرهی پذیرایی خیابونِ پوشیده از برفُ تماشا میکردم، دو تا جوون توی رستورانِ خیابون روبرویی سیگار میکشیدن و در رستورانُ میبستن و سمت دیگهی خیابون، درست زیر پنجره، سه مرد که به لباساشون میخورد کارگر ساختمونی باشن لرزون و خیس و سفید از برف با احتیاط عبور میکردن. از این احتمال، از این امکان بالقوه که چطور میتونستم جای هر ۵ تای اینا باشم وحشت کردم.
.
ما روی تختههای نامطمئن و سستی قدم میذاریم. تختههایی که روی غبار بنا شدن، هیچچیزی قدر لحظهای که الان توی مشتمونه و الان دیگه نیست واقعی و ملموس نیست.
"Seize the day, Carpe Diem."
.
به ن. :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر