آنقدر گریه کرد تا دیگر اشکی برایش باقی نماند و بعد از آن باز هم گریه کرد، آنقدر که دیگر چشمانش میسوخت و فکش به قدری درد میکرد که انگار با هر حرکتی میله به آن فرو میکردند. قلبش درد میکرد و نفسش تنگ میشد، بعد به آرامی برخاست و صورتش را شست، یک لیوان آب خورد و خود را برای مناسک روزانهی زندگی آماده کرد. سعی کرد پف چشمانش را پنهان کند و سردردش را کاهش دهد سعی کرد از گلوی فشرده شده از بغضش لقمهای صبحانه عبور دهد تا بتواند بقیهی روز به خوبی ایفای نقش کند، به وا دادن فکر کرد، به تسلیم شدن، به از بین بردن خود و پایان دادن به این برنامهی مسخره.
میدانست دنیا به آخر نرسیده، میدانست که خورشید چند ساعت دیگر دوباره در میآید و چند ساعت بعد از آن غروب میکند، میدانست که طبیعت و کائنات مثل قبل خواهند زیست و نه تنها مسائل او، بلکه تمام این بمبگذاریها و کشت و کشتارها و حتی نابودی انسان و تمام مسائلش هم هم فرقی به حال آنها نمیکند.
اما نمیدانست که میخواهد تا آخرین لحظهی زندگی کوتاه خودش سوگواری کند یا نه، و دلیلی هم برای سوگواری نکردن نداشت.