میبینم که نشسته روی چمنها، لیوانِ کاغدیِ چای به دست و جزوههای درس پخش برچمنهای پرپشت و نامرتب، تکیه داده بر درختِ نهچندان قدیمی و بزرگ حیاط، لیوان چای را تکان تکان میدهد و میچرخاند تا پرتوی نورِ زردِ جادوئی جابهجا شود و تا تهِ لیوان را روشن کند.
چایِ پررنگ را با دو قند می خورد و سعی میکند صفحهی کتاب را گم نکند و متمرکز باقی بماند.
باریکهی نوری از میان برگهای تازهی درخت یک چشم و موهای بیرون زده از روسریش را روشن کرده است.
What am I to do with all this silence?
نزدیکترش مینشینم و سعی میکنم از پوستِ نفوذناپذیرِ گرم و نرمش بگذرم تا به آن هستهی وجودیای که زنده نگاهش میدارد دست بزنم.
شاید هستهای وجود نداشته باشد، یا هستهی زندگی سازش را کسی کَنده و باخود حمل میکند به سرزمینهای آبیتری، شاید هم دربه در در خیابانهای کدرِ از نورِ کورکنندهی خورشید میچرخد و دنبالِ ردی، بویی از هستهاش میگردد.
یا که مسیحِ نجاتبخشی از میانِ ابرها بیرون خواهد آمد و دستش را خواهد گرفت و هر دو به آسمان خواهند رفت.
پ.ن. نگارنده هیچ ادعایی مبتنی بر جفنگ نبودن نوشتههایش ندارد، اما معتقد است افراد باید داری حدِ نازلی از فهم و شعور باشند تا هر آنچه را که نمیفهمند، جفنگ نخوانند.
شاید هستهای وجود نداشته باشد، یا هستهی زندگی سازش را کسی کَنده و باخود حمل میکند به سرزمینهای آبیتری، شاید هم دربه در در خیابانهای کدرِ از نورِ کورکنندهی خورشید میچرخد و دنبالِ ردی، بویی از هستهاش میگردد.
یا که مسیحِ نجاتبخشی از میانِ ابرها بیرون خواهد آمد و دستش را خواهد گرفت و هر دو به آسمان خواهند رفت.
پ.ن. نگارنده هیچ ادعایی مبتنی بر جفنگ نبودن نوشتههایش ندارد، اما معتقد است افراد باید داری حدِ نازلی از فهم و شعور باشند تا هر آنچه را که نمیفهمند، جفنگ نخوانند.