۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

conversations with the tamed self blamer...و بیشتر از آن

Hey, aren't you the girl who wanted to be a writer when she grow up?

I guess so

So why don't you write or READ shit anymore?

I guess I'm busy living or something

I tell you what you're busy doing young lady, your'e busy shitting on your hopes and dreams. that's what you're busy doing. You're only focusing on doing dumb stuff like watching funny videos on Instagram and reading comments and listening to your mother bitching about her shitty life. You know, you may not remember but I do, you weren't a happy or functional teenager, but at least you were yourself.  now you're just this stupid replica of what you should be, and you're not really happy or satisfied, I mean, it might be just your PMS speaking but you're not happy. Back when you thought you were ugly you didn't give a shit about how you looked and you hated taking photos, you were more free. now you're getting this pimples and suddenly forget that you're okay looking, and you have a great boyfriend who's like always praising you and your Aussehen, or how do you say that in English? ha! appearance. (I actually had to look up Aussehen in a German-English dictionary) no matter how you're clothed or how tired and puffy you look. I mean you and me both know that good looks aren't just for finding mates. But that should stop you from thinking "I'm disgusting and i'm sorry that people have to look at my face when they talk to me, I should be punished for my disgusting skin and teeth" so maybe stop making yourself miserable and start like, to live?

Wow! that was an awkward conversation. I like how open and frank you are, but i'm afraid that you've gone a bit too far, I am happy, at least happier than before, and I know this sudden depression is mostly caused by my hormones. And I'm doing what I literally always loved even before wanting to be a writer. And that makes me feel great. You seem to have a good memory, do you remember the little girl who hosted imaginary shows about crafts? I am that girl. so maybe before accusing me of giving up on my dreams try to dig a little bit deeper. About the last thing 'though, you are right. I'm kinda self conscious nowadays but I keep reminding my self that my pimples don't define me. And I should be thankful for how I look and shit. okay i'm tired, let's change the subject.


داشتم فکر می‌کردم، که واقعا باید بیشتر بنویسم. نوشتن کمکم می‌کنه بهتر فکر کنم و نوشتن چیزایی مثل مکالمه‌ی بالا باعث می‌شه که بهتر بتونم سرزنش‌گرم رو ساکت کنم. البته مطمئن نیستم که چرا ترجیح دادم به انگلیسی بنویسمش، شاید چون قبلش سریال انگلیسی می‌دیدم؟راستش وقتی شروع کردم به نوشتنش گفتم الان آدما میان مسخره م می‌کنن که می‌خوای پز بدی. بعد فکر کردم که به درک، شاید می‌خوام پز بدم ولی خب خودم خوشم میاد ازش و خودم کسایی که دو زبانه چیز می‌نویسن رو خوشم میاد پس اشکالی نداره که بنویسم. یکی از چیزای خیلی خوب در مورد تراپی برای من این بوده که خیلی کمتر اهمیت میدم که آدما نسبت به کارم نظر خوبی دارن یا نه. من آدم محتاطیم و بیشتر وقتا حواسم هست که به احساسات کسی آسیب نزنم در نتیجه کارای ریزی که می‌کنم بخشی از شخصیت منه و ته دلم می‌دونم که خوشم میاد از این شکلی بودن. پس آدمایی که فکر می‌کنن حرکات کوچیک و شخصی و آسیب‌نزننده‌ی من مسخره و احمقانه ن می‌تونن برن گم شن. :) 
یه خوبی دیگه‌ی تراپی اینه که آدم تو خودش نگاه می‌کنه و چیزا رو عمیق‌ترمی‌بینه. ولی حوصله ندارم این بخشو خیلی بسط بدم پس...
دوست دارم یه کتاب بنویسم راجع به زندگی معمولی خودم‌، سختی‌هایی که تجربه کردم و خوشی‌هایی که داشتم. همچینین در مورد ارتباطم با مادرم. و ارتباط مادرم با زندگیش. یه پرتره دقیق از چیزی که تجربه می‌کنم. و مهم اینه که می‌فهمم که با گفتن این کلمات و این گنده‌گوزی در دین کسی نیستم. اگرم هیچوقت ننویسمش احساس نمی‌کنم که شکست خوردم در زندگی.
کلی ایده هم راجع به گلدوزی و این طور چیزا دارم، انقدر که وقت نمی‌کنم انجامشون بدم. ولی خب به نظرم ایده داشتن و هدف داشتن چیز قشنگیه پس سعی می‌کنم قدرشو بدونم. 

پینوشت: اول که این نوشته رو نوشتم احساس مثبتی نداشتم. چیزاییم که ازش ناراحت بودم صرفا چیزایی نبودن که نوشتمشون. ولی شاید دلیل اصلی ناراحتیم بودن؟ قابل اشاره اینجا اینه که الان احساس مثبت تری دارم. به طور کلی و نسبت به این نوشته. :)

۱۳۹۶ شهریور ۲۴, جمعه

Denkmal

لپتاپو برمی‌دارم و درشو باز می‌کنم، فیلتر شکن رو فعال می‌کنم، دفعه اول رمز اشتباه می‌زنم، دفعه دوم درست. فیلتر شکن وصل می‌شه، بلاگرو از ساجسشنای سافاری پیدا می‌کنم، روش کلیک می‌کنم. صفحه سریع وا میشه. دو پاراگراف هشدار و توضیحات بلاگرو در مورد تغییر پالیسی فیلانش نمی‌خونم، به نوشته‌های منتشر شده و نشده نگاه می‌کنم، بعضیاشو می‌خونم، به این فک می‌کنم که شاید بهتر باشه یکی از قبلیارو ادامه بدم، بعد می‌بینم که ته یکی دو تاشون حس مثبت داره، بهتره که الان خرابش نکنم. 
اینجا متوقف می‌شم و میرم کولرو روشن می‌کنم و از یخچال پسته خام بر‌می‌دارم. با خودم می‌گم شاید تنها راه کنار اومدن با این وضعیت نوشتن باشه. وقتی حس می‌کنم آدما حوصله حرفامو ندارن، یا هرچقدرم سعی کنن و دلشون می‌خواد نمی‌تونن واقعا بفهمن که چی می‌گم، میتونم بیام اینجا بنویسم. فکر می‌کنم که بعضی از آدما چجوری می‌تونن نویسنده بشن و اینکه دیگران کارارو بخونن و بخرن چقدر باید برای خود شخص نویسنده مهم باشه؟ سرزنش‌گرم بهم می‌گه  که تو هیچی نمی‌شی شیرین، حتی آدما به بدی هم  تورو به یاد نخواهند سپرد. گذشته از این که معمولی هستی، بدبخت‌تر از اونی هستی که بتونی از زندگیت لذت ببری. بهم می‌گه که قشنگ نیستم و حتی اگر باشم فقط قشنگم و نه اونقدری که کافی باشه برای مدل بودن. و بهم می‌گه پوستم خوب نیست، دندونام سفید نیست، عادت جویدن ناخنم برگشته و دستام عجیب غریب و غیر زنانه‌ن. بهم می‌گه که همیشه خسته و بی‌انرژیم و به اندازه کافی منطقی و عاقل نیستم. بهم میگه که سریع گریه‌م میگیره و از ریسک کردن می‌ترسم و به اندازه کافی انتلکتوال و اریجینال نیستم و منفعل و ناتوانم.
و من خیلی وقتا موفق می‌شم که بهش بگم ببین، هیچکس کامل نیست و من خیلی هنر کردم که حداقل به همه‌ی اینا آگاهم و در ضمن، زیبایی چه اهمیتی داره؟ همه مثل هم پیر می‌شیم و می‌میریم  و از چهره‌ی زمین کاملا پاک می‌شیم. و البته، خیلی وقتا نمی‌تونم بهش هیچی بگم و غرق می‌شم توی حس ناتوانی یا دست کمک به کسی دراز می‌کنم و پیشش درد و دل می‌کنم که اون این حرفارو بهم بزنه.
 مامان بزرگم هربار که زنگ می‌زنه به مامانم ازش می‌پرسه که شیرین سر کار می‌ره؟ و وقتی که مامانم میگه نه مامان بزرگم با صدای بلند نتیجه‌گیری می‌کنه که پس بیکاره، مامانمم می‌پذیره که بله، بیکاره. یه دفاع الکی هم ازم می‌کنه که این سال دیگه داره میره آلمان، چه کاری پیدا کنه؟
برای آدمی که همیشه دنبال تایید دیگران بوده این حرفا خیلی آزاردهنده‌تر از حالت معموله، مث اونروزی که فلانی بهم به شوخی گفت برو اینجا کار کن و تایتل آگهی یا آگهی‌ها این بود که نظافت‌چی با جای خواب
فلانی منظور بدی نداشت و همزمان هیچ ایده‌ایم نداشت که چقدر ناراحتم کرده. یعنی می‌تونست بفهمه که این حرف کلا می‌تونه ناراحت کننده باشه ولی نمی‌دونست چرا برای من به طور خاص و در این زمان ناراحت‌کننده‌س.
حرفای بی منظور آدما به این دلیل انقدر بهممون میریزن که به یه جای مهمی توی ذهنمون گیر می‌کنن که اذیتمون می‌کنه و همه‌ی سعیمونو می‌کنیم که ایگنورش کنیم.
چیزی که من اون موقع بهش فکر می‌کردم این بود که من چهارسال درس نخوندم که برم نظافت‌چی بشم. و در عین حال، مگه نظافت‌چی چه بدی‌ای داره؟ و اینکه حتی در نظافت هم خوب نیستم. من هیچی نیستم! هیچی!
به همین سادگی یه مسج ساده که "دیگه گلدوزی نکردی" بی‌منظور یه نفر باعث می‌شه تپش قلب بگیری و یخ کنی. بعضیا ترجیح می‌دن این شکلی ببیننش که اون آدم داشته مسخره و تحقیرشون می‌کرده و من که تا حدی حالیمه که چه خبره، می‌دونم که من خودم ازینکه حتی حال گلدوزی هم ندارم ناراحتم و خودم خودمو به خاطرش مسخره و تحقیر می‌کنم و نه کس دیگه.
اکثر اوقات همه چی تحت کنترلمه ولی این به این معنیه که مثل یه سد واستادم جلوی خودم که بیرون نریزم. انگار یه تیکه از یه سد بزرگ وا شده و من واستادم جلوش، یه دستم اینور دیوار، یه دستم اونور و با بدنم جلوی جریان آبو گرفتم. و تمام استخونام دارن از فشار می‌شکنن.
برخلاف همه ی سال‌های گذشته که این حرفارو می‌زدم، امروز، این روزها، یه قدمی برداشتم و همه این آگاهیا به خاطر اون قدمیه که برداشتم. اول انتظار داشتم که با برداشتن این قدم و طی این مسیر، همه چی درست بشه و مشکلاتم به سادگی بشکن زدن یه شعبده‌باز ناپدید و نابود بشن. ولی شعبده‌بازی هم حتی، پیچیده‌تر، نه، خیلی پیچیده‌تر از اونیه که آدم لحظه اول فکر می‌کنه. الان میدونم که، چیزایی که تو گود تو بی ترون، ترو نیستن و مشکلات کفتر سفید و خرگوش و دستیار شعبده‌باز نیستن که غیب بشن. نهایت می‌تونی شجاعت روبرو شدن با مشکلاتو تو خودت پیدا کنی و یه راهی برای مقابله بهتر باشون. موراکامی یه جمله‌ای داره، pain is inevitable, suffering is optional. درد غیر قابل اجتنابه، درد کشیدن دست خودته.
به خودم فرصت می‌دم که بتونم جریان سدو کنترل کنم، بدون اینکه استخونام بشکنه. و شاید یه روز واقعا، درد کمتری برای کشیدن باشه.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بلند فکر می‌کنم

اوقاتی که ناراحتیم از زندگی بر روحیه خوشگذرانی و سخت‌نگیریم غلبه میکنه همش می‌شینم به این فکر می‌کنم که اگه کسی می‌خواست زندگی منو بنویسه چجوری توصیفم می‌کرد. دوست داشتم یه کسی مثل گوستاو فلوبر توصیفم می‌کرد و تحلیلم می‌کرد و من یواشکی می‌رفتم می‌خوندم، اینکه بتونی از بیرون خودتو ببینی خیلی فرصت جالبیه.
امروز به این فکر کردم که ناخودآگاه دارم برنامه‌ی مهاجرتمو خراب می‌کنم، یعنی انگار این تنبلی و پشت گوش انداختنم واقعا انقدر که به نظر می‌رسه پوچ و بی‌معنی هم نیست. ذهنم داره ازم دفاع می‌کنه، دربرابر وحشت بزرگ شهر غریب، دوری از خانواده و دوستا، زبون عجیب و این چیزا.
ولی عجیبه که این آگاهی هیچ چیزیو عوض نمی‌کنه برام. همین موقعی که دارم اینو می‌نویسم دارم به این فکر می‌کنم که فردا خسته خواهم بود، حالا واجبم نیست صب زود پا شم برم دانشگاه و وزارت علوم. انگار فقط وقیح تر میشم تو تنبلیام.
این مدت، ترس و تنبلی بیشترین نقشو تو تصمیما و کارام داشتن. مثل اسکارلت اوهارا شونه بالا می‌ندازم و می‌گم فردا بهش فکر می‌کنم. شایدم فردا راجع بهش نکنم، اما معمولا فردا شب، قبل خواب بهش فکر می‌کنم و با استرس و پشیمونی و نفرت از خودم چشامو می‌بندم. 
و جدا از اون، فکر می‌کنم وارد عمق خاصی از سینگل بودن شدم، انگار از اول جهان سینگل بودم و خواهم بود. مثل این ادمایی که تازه از ازدواج بد بیرون اومدن هی رابطه‌دارارو میبینم و خوشحال می‌شم که هیچی دراما ندارم. به قولی خوشبخت منم که خر ندارم، از قیمت جو خبر ندارم یا یچی شبیه این. ولی گاهی وقتام می‌خوام خفه شم از تنهایی. بعد می‌ترسم که نکنه تنها بمیرم؟ میگن آدم تا نتونه خودشو خوشحال کنه در رابطه‌هاش شکست می‌خوره. می‌گن آدم باید از تنهایی لذت ببره. ولی من از تنهایی با خودم حتی خوشمم نمیاد. یعنی اصلا آدم جالبی نیستم، چرا کسی باید از مصاحبت با من لذت ببره؟ قبل از همه خودم. انقدر معمولی و پیش پا افتاده م که حوصله خودمو سر می‌برم، بقیه هم گول خوردن.

راستش شبا قبل خواب به این فکر می‌کنم که چرا دست از تلاش کردن برای تلاش‌ کردن برنمی‌داریم؟ 

۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

Writer's block

من که هیشوقت به خودم با اسم نویسنده اشاره نکردم، یا هنرمند، احتمالا به خاطر اینکه مشکل اعتماد به نفس دارم و شاید (و این واقعا منطقی‌تره) چون که هیچوقت نویسنده یا هنرمند نبودم. اما می‌تونم بگم که ۴ ساله دچار writer's block شدم و از هر دقیقه‌ش متنفرم. نه اینکه قبلش خیلی نویسنده‌ی خاصی بودما :)) اونروز یه تبریک سال نوی میلادی توی اینستاگرام دیدم، نوشته بود امیدوارم تو سال جدید خوشحال و فلان و بهمان باشین و رایترز بلاک یا ارتیستز بلاکتون برطرف بشه -فان فکت: من نمی‌تونم بگم ارتیستز بلاک، اونروز خواستم به یکی بگم و زبونم نچرخید و خیلی عجیب بود- به نظرم این بهترین تبریکیه که می‌شه به کسی گفت -اگه کسی می‌خواد بهم تبریک بگه یا ارزوی خاصی بکنه، می‌تونه نت برداره- ادبیات، موسیقی، نقاشی و باقی هنرا می‌تونن خیلی هیجان‌انگیز باشن و گوش به دادن به موسیقی خاصی می‌تونه من باب مثال خیلی خیلی شگفت‌آور باشه اما ما شنونده‌ها، ما بیننده‌ها و ما خواننده‌ها، هیچ‌وقت لذت واقعی‌ای که خالق این چیزا احساس می‌کننو نمیتونیم احساس کنیم. البته من اگه موزیسین می‌شدم از پس استرسش برنمیومدم و سر سومین اجرا از خونریزی می‌مردم *لبخند ترسناک* سینما این حسو به من نمی‌ده، چون که هر صحنه رو هزار و پونصد بار می‌گیرن و به تهش که می‌رسن احتمالا ازش متنفر میشن، ولی تئاتر نه، من که دراگ خاصی مصرف نمی‌کنم، ولی همیشه فکر می‌کردم نشئگی (جایگزین بد برای های بودن؟) که اجرا روی صحنه به آدم می‌ده، احتمالا کوکایین یا هروئین مثلا (همچنان هیچ ایده‌ای ندارم، کاملا حدس می‌زنم، نکته جالب می‌دونین چیه؟ روی صحنه م نبودم، یعنی اگرم بودم مخصوص عرق کردن و سکته کردن بودم و تقریبا سه چهار خطه دارم چرت و پرت محض می‌گم *لبخند عجیب*) به آدم نمی‌ده.
وقتی که این نوشته رو شروع کردم شاد بودم، و رویکرد مثبتی داشتم به کل ماجرا (که احتمالا از طنز زورکیش معلوم بود، نه؟) و الان دیگه ندارم، و شکمم از داغی لپتاپ داره می‌سوزه( but im gonna publish it anyways)
و همینطوری، تمام شد.
پ.ن. وبلاگ اپدیت کنین، الان شاید مسخره و زورکی به نظر بیاد، ولی خود آینده‌تون ازتون متشکر خواهد بود.
پ.ن.۲. یک روزی یه کسی میاد، انقدر محکم بغلت می‌کنه که تمام تیکه‌های شکسته‌ت به هم می‌چسبه باز. (می‌دونم که چرت و پرت محضه، و هیچکسی نمیاد و تمام رابطه‌ها در نهایت به گه کشیده میشن، ولی one can only hope *لبخند خالص*)
پ.ن. ۳ واقعی : یه دلیل وجود داره که نباید ۳ صب اپدیت کنین و اون اینه مانند یه پات‌هد کهنه‌کار، یا پیرزنی که دچار الزایمره ته جمله‌هاتون یادتون میره و بعدا که می‌خونیدش واقعا از عملکرد خودتون ناراضی خواهید بود.

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

The many things I suck at

در حمام، لیف می‌کشید به دستش که تتوی موقت داشت و سعی میکرد پاکش کند، بازو‌هایش هنوز اندکی از برنزگی ونیز و تابستان را داشتند، یک سال پیش این جمله هیچ معنایی نداشت اما اکنون خاطرات تقریبا خوب و مبهمی به ذهنش می‌آورد. و البته خوب که فکر می‌کرد می‌دید رفتن به ونیز چیز خاصی بهش اضافه نکرد، جیبش را اندکی خالی کرد و برای مدت طولانی‌ای اعصابش و وضعیت زندگیش را به گند کشید. کل سفر لعنتی روده‌اش خونریزی می‌کرد و یک جایی هست که آدم از خونریزی کردن خسته می‌شود و فقط دلش می‌خواهد برود خانه (که احتمالا آنجا به دلایل دیگری خونریزی کند) یعنی بعضی از آدم‌ها ساخته شده‌اند که برای دلایل بیهوده انقدر حرص بخورند که ناخناشان را بجوند یا خونریزی روده کنن یا هزار و یک راه دیگری که استرس در ماها که عادت نداریم سر دیگران داد بکشیم و کتک‌کاری کنیم بروز می‌کند.
ماها آدم‌های بدبختی نیستیم، بی‌نهایت معمولی‌ایم و ترسوتر از بقیه هستیم، و تقریبا هیچوقت حرف دلمان را نمی‌زنیم و وبلاگ‌های تخمی تخمی تاسیس می‌کنیم و دلمان نمیاید پاکش کنیم. هرچند اگر هزار و پونصد روز یک بار آپدیتش کنیم.
***
از کجا رسیدیم به وبلاگ؟ آهان، آفتاب سوختگی، یک چیز جالبی در مورد افتاب سوختگی بازوها وجود دارد، اینطوری که من همه جا نمی‌تونم با بازوهای برهنه برم. و معمولا این قسمت پوستم هیچوقت آفتاب نمی‌خوره، و وقتی که می‌خوره یعنی خلاف جریان شنا کردم. که از بچگی تا الان، انگیزه‌ی خیلی از کارام بوده.
 ۵ ۶ سال گذشته و من همچنان همون خانومیم که بودم. یعنی تمام چسناله‌هایی که از ابتدای این وبلاگ داشتم، تا به همین ساعت سرجاشونن. ادم انتطار داره غرا و چسناله‌هاش مث خودش پیر بشن. یا حداقل جدی‌تر بشن. صحیح نیست ادم ۲۳ ساله هنوز بعد از دعوا با مادرش بشینه گریه کنه.
مشخص نیست که ما از خودمون توقع بیش از حد داریم، یا واقعا ریدیم. ولی همین که اگاهیم به ریدمان خودمون کافیه، وای به روزی که یادمون بره چقدر وضع خرابه. اون موقع در بهترین حالت میشیم سربار روانی مردم، یعنی همینطوری بار روانی احساسی خالی می‌کنیم رو دیگران و اعصابشونو خراب می‌کنیم و بعدشم احساس می‌کنیم چقدر باحال و خفنیم.
 تازگیا فهمیدم که تعریف کردن از خودت شجاعانه‌تر از انتقاد از خودته. یعنی برا کسی مثل من نصف شوخیاش با خود تخریبیه و همیشه برای جلوگیری از انتقاد دیگران، خودش به خودش انتقاد میکنه (اشتباه نکنین، این از فراترین مراحل انتقادناپذیریه، الان تعریف نمی‌کنم) ولی از خود تعریف کردن یه چیز عجیبیه، حداقل تعریف صادقانه و صریح، برای مثال من می‌دونم که خوشگلم ولی معمولا به روم نمیارم که می‌دونم و ترجیح می‌دم هیچوقت منشنش نکنم شاید چون تو یه خانواده‌ای بزرگ شدم که هیچکس هیچوقت هیچ چیز مثبت صریحی راجع به خودش نمی‌گه. همه دروغگو و دغلبازن تو این خونه. مثلا یکی از روشای معروف تعریف کردن از خود اینه که بگی: بدترین خصوصیت من اینه که خیلی صبورم! چجوری این بدترین خصوصیتته؟ صبوری خصوصیت خوبیه، و خودتم اینو خوب می‌دونی و در ضمن، اخرین صفتی که در وصف تو می‌شه گفت اینه که صبوری!
ما ریدیم اقا، نسل اندر نسل
گه بزنن تو این شهر که میخانه ندارد.
پ.ن. ادما بهم می‌گن بنویس، حقیقت اینه که حالم خوش نیست، و زیباترین چیزی که درمیاد ازم همچین چیزیه، مرسی که دنبالم می‌کنین و ببخشید که دیر به دیر اپدیت می‌کنم و وقتیم اپدیت میکنم همچین چیز شر و ور نامنسجمیه.