۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

The many things I suck at

در حمام، لیف می‌کشید به دستش که تتوی موقت داشت و سعی میکرد پاکش کند، بازو‌هایش هنوز اندکی از برنزگی ونیز و تابستان را داشتند، یک سال پیش این جمله هیچ معنایی نداشت اما اکنون خاطرات تقریبا خوب و مبهمی به ذهنش می‌آورد. و البته خوب که فکر می‌کرد می‌دید رفتن به ونیز چیز خاصی بهش اضافه نکرد، جیبش را اندکی خالی کرد و برای مدت طولانی‌ای اعصابش و وضعیت زندگیش را به گند کشید. کل سفر لعنتی روده‌اش خونریزی می‌کرد و یک جایی هست که آدم از خونریزی کردن خسته می‌شود و فقط دلش می‌خواهد برود خانه (که احتمالا آنجا به دلایل دیگری خونریزی کند) یعنی بعضی از آدم‌ها ساخته شده‌اند که برای دلایل بیهوده انقدر حرص بخورند که ناخناشان را بجوند یا خونریزی روده کنن یا هزار و یک راه دیگری که استرس در ماها که عادت نداریم سر دیگران داد بکشیم و کتک‌کاری کنیم بروز می‌کند.
ماها آدم‌های بدبختی نیستیم، بی‌نهایت معمولی‌ایم و ترسوتر از بقیه هستیم، و تقریبا هیچوقت حرف دلمان را نمی‌زنیم و وبلاگ‌های تخمی تخمی تاسیس می‌کنیم و دلمان نمیاید پاکش کنیم. هرچند اگر هزار و پونصد روز یک بار آپدیتش کنیم.
***
از کجا رسیدیم به وبلاگ؟ آهان، آفتاب سوختگی، یک چیز جالبی در مورد افتاب سوختگی بازوها وجود دارد، اینطوری که من همه جا نمی‌تونم با بازوهای برهنه برم. و معمولا این قسمت پوستم هیچوقت آفتاب نمی‌خوره، و وقتی که می‌خوره یعنی خلاف جریان شنا کردم. که از بچگی تا الان، انگیزه‌ی خیلی از کارام بوده.
 ۵ ۶ سال گذشته و من همچنان همون خانومیم که بودم. یعنی تمام چسناله‌هایی که از ابتدای این وبلاگ داشتم، تا به همین ساعت سرجاشونن. ادم انتطار داره غرا و چسناله‌هاش مث خودش پیر بشن. یا حداقل جدی‌تر بشن. صحیح نیست ادم ۲۳ ساله هنوز بعد از دعوا با مادرش بشینه گریه کنه.
مشخص نیست که ما از خودمون توقع بیش از حد داریم، یا واقعا ریدیم. ولی همین که اگاهیم به ریدمان خودمون کافیه، وای به روزی که یادمون بره چقدر وضع خرابه. اون موقع در بهترین حالت میشیم سربار روانی مردم، یعنی همینطوری بار روانی احساسی خالی می‌کنیم رو دیگران و اعصابشونو خراب می‌کنیم و بعدشم احساس می‌کنیم چقدر باحال و خفنیم.
 تازگیا فهمیدم که تعریف کردن از خودت شجاعانه‌تر از انتقاد از خودته. یعنی برا کسی مثل من نصف شوخیاش با خود تخریبیه و همیشه برای جلوگیری از انتقاد دیگران، خودش به خودش انتقاد میکنه (اشتباه نکنین، این از فراترین مراحل انتقادناپذیریه، الان تعریف نمی‌کنم) ولی از خود تعریف کردن یه چیز عجیبیه، حداقل تعریف صادقانه و صریح، برای مثال من می‌دونم که خوشگلم ولی معمولا به روم نمیارم که می‌دونم و ترجیح می‌دم هیچوقت منشنش نکنم شاید چون تو یه خانواده‌ای بزرگ شدم که هیچکس هیچوقت هیچ چیز مثبت صریحی راجع به خودش نمی‌گه. همه دروغگو و دغلبازن تو این خونه. مثلا یکی از روشای معروف تعریف کردن از خود اینه که بگی: بدترین خصوصیت من اینه که خیلی صبورم! چجوری این بدترین خصوصیتته؟ صبوری خصوصیت خوبیه، و خودتم اینو خوب می‌دونی و در ضمن، اخرین صفتی که در وصف تو می‌شه گفت اینه که صبوری!
ما ریدیم اقا، نسل اندر نسل
گه بزنن تو این شهر که میخانه ندارد.
پ.ن. ادما بهم می‌گن بنویس، حقیقت اینه که حالم خوش نیست، و زیباترین چیزی که درمیاد ازم همچین چیزیه، مرسی که دنبالم می‌کنین و ببخشید که دیر به دیر اپدیت می‌کنم و وقتیم اپدیت میکنم همچین چیز شر و ور نامنسجمیه.

۱ نظر:

Stéphane گفت...

اولش که آدم شروع میکنه به وبلاگ نوشتن، به بهانه‌های مختلف آدرسشو میده به آدمای مختلف، دوست داره بدونه بقیه راجع بهش چی فکر میکنن یا مثلا بیشتر بشناسنش ولی ته دلت یجورایی انگار میدونی که داری دفترچه‌ی مخفی تو خراب می‌کنی ولی باز مریض‌طور همچنان اینکارو ادامه میدی. بعد خیلی یهو دیگه دلت نمیاد حرف دلتو بزنی حتی با اینکه شاید هیچ‌کدوم از اون آدما دیگه وبلاگتو نخونن یا شایدم بخاطر اینکه از یه جایی به بعد دیگه خیلی فرقی نمیکنه.

پ.ن: مرسی که نوشتی :)
اگر میدونستم گفتنش تأثیری داره، خیلی وقت پیش کامنت گذاشته بودم.