۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

در ستایش سفر

رفته بودیم شمال، هوا بی‌نهایت سکسی بود، من خو نکردم به استفاده از کلمات نامعمول، ولی به نظرم جدا سکسی بود. بارونِ نمِ‌نمی که گاه تند می‌شد، هوای خنکِ پاییزی، طبیعتِ سبزِ فوق‌العاده و عدمِ حضورِ دود و آلودگی همیشگی، بعد از این ماه رمضون تو این تابستونِ جهنمی مثلِ بهشت می‌موند (آرایه‌ی تضاد)، خوب‌ترش این بود که می‌دونستم وقتِ برگشتن هم مهمونی خدا به پایان رسیده و هم هوا به گرمی قبل نخواهد بود. به ش. اس‌ام‌اس دادم که می‌خواهم این خوشی‌ها رو ذخیره کنم. خوشیِ چندانی هم نبودا، اونجا ده بیستا بچه‌ی زیرِ ۲ سالِ نازنینِ مهربون بودند که به اشاره‌ای به آدم اعتماد می‌کردند و می‌گفتن ببرمشان ددر. 
قبلا باز به همین ش. می‌گفتم که زندگیِ در لحظه‌ی واقعی در سفر معنی پیدا می‌کنه، سفر با پایِ پیاده، وقتی که یه کوله ۱۰ ۱۲ کیلویی رو دوشته، شبِ قبل فقط ۲ ساعت خوابیده‌ای، نقطه‌ای در بدنت نیست که درد نکنه، از سرما می‌لرزی و از شدتِ مه، تا سه قدم جلوتر، فقط کفش و گترِ نفرِ جلویی تو دیدته و گوش خوابوندی که کی وقتِ استراحت می‌دن. به هیچی فکر نمی‌کنی! از لحظه‌ای که پاتو می‌ذاری توی اتوبوس، کفشای سنگین‌ِ تو از پات درمی‌آری و با جورابای حوله (هوله)ای می‌شینی رویِ صندلیِ تنگِ ناراحت و شروع می‌کنی با بغل‌دستی‌ت چرت و پرت گفتن، تمامِ زندگیِ جاری در خارجِ فضای اتوبوس متوقف می‌شه و تو شروع می‌کنی به زندگی‌کردن در لحظه، هر اتفاقی که در زندگیِ روزمره می‌تونه ناراحت‌کننده باشه تو همچین فضایی بی‌اهمیت و خنده‌داره- مثلا همین پارسال که رفته بودیم اردبیل، درِ اتوبوس باز شد و چندتا کوله ی گرون قیمت افتادن و پاره شدن، بعد کمی جلوتر اتوبوس مشکل پیدا کرد و مجبور شدیم وایستیم به تعمیرِ اتوبوس، کنارِ جاده تولدِ دو تا از بچه‌ها رو گرفتیم و زدیم رقصیدیم. بعدتر، توی ترافیک جاده، ما نشستیم به ورق‌بازی و مافیا و پانتومیم، کلِ مشکلاتِ جهان دایورت بود به یه عضوی از بدنمون (هر هر هر) می‌گفتم، کی از بحث خارج شدم؟ -خلاصه تا وقتی که پاتو از اتوبوس می‌ذاری در خاکِ مقدسِ تهران (هر هر) و بابات از دور برات دست تکون می‌ده و با مشقت و ناراحتی خدافظی می‌کنی و کوله‌تو کشون کشون می‌بری تا ماشین و تا وقتی که از ترمینال برسی خونه و تو ماشین از چیزای بامزه ی سفر که هیچ درکی ازشون ندارن صحبت کنی و اونا خنده‌های زورکی تحویلت بدن.
بعد یادت می‌افته تو این دو سه روزی که از جریانِ زندگیِ خانواده‌ت خارج شدی اونا زندگیِ روزمره‌ی خسته‌کننده‌ی معمولی‌شون رو داشتن و زندگیِ در لحظه‌ی تو چیزی رو برای اونا عوض نکرده.
حقیقت اینه که وقتی چشماتو ببندی، دنیا خاموش نمی‌شه.
بازم از بحث خارج شدم.

*اینجا داشتم نهایتِ سعیمو می‌کردم که خیس نشم، مادربزرگم با چماقی نمادین ایستاده بود که هرکی شِنی برگشت به حسابش برسه. (هر هر)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Rover wanderer
Nomad vagabond
Call me what you will

دنیا ، واقعیت ، خانواده ، کاش می شد همه رو جا بذاری و آواره بشی