۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

کیپینگ می فرام کیلینگ یو(تهوع VI)

نه نه نه نه، بگذار برایت تعریف کنم. هولم نکن.
دستانت را از زیرِ چانه‌ات بردار تا خواب نروند، عینکت را از چشم بردار و چشمانت را ببند تا بتوانی ببینی چه می‌گویم.
بعد از آن شب همه‌چیز دگرگون شد، آنجور که دیگر ترکیبِ قبلی را به یاد نمی‌آوردم، هردوی ما جوری عوض شدیم که فردایش خودمان را نشناختیم، بعد هم گیج و گم و گور مثلِ روح‌ها کنارِ هم راه می‌رفتیم و سعی می‌کردیم از نگاهِ هم دوری کنیم وهر جور شده شبِ قبل را از یاد ببریم.
فراموشی‌ای در کار نیست، هرچقدر بیشتر تلاش کنی کمتر به نتیجه خواهی رسید.
اولین ضربه را به شانه‌ی راستم می‌زند، کمی به سمت چپ پرت می‌شوم اما زمین نمی‌خورم، قطره قطره‌ عرق روی پیشانی سرخ و چروک از خشمش تشکیل می‌شود، ضربه‌ی بعد به گوشِ چپم می‌خورد و تیزیِ تهِ گوشواره‌م پشتِ گوشم را سوراخ می‌کند و جوی باریکی از خون روی گردنم راه می‌افتد. بعد پرتم می‌کند روی زمین و لگدی حواله‌ی شکمم می‌کند، جمع می‌شوم توی خودم. سپس خم می‌شود روی صورتم و مشتی به چانه و لبهایم می‌زند.
کم کم دردِ ضربه‌ها را حس نمی‌کنم. فقط صدای تق تق و خرد شدن و پاره شدن پوست و استخوانم را می‌شنوم و اثرِ ضربه‌ها بر تکان خوردنِ عضلات دست و پایش را می‌بینم. مثل انداختن سنگی روی یک دریاچه‌ی آرام و ساکت، موجی راه می‌انداخت و بعد با موجِ ضربه‌ی بعدی برخورد می‌کرد.
ابروهایش در هم بود و اشک از چشمانِ سرخ و بهت‌زده‌اش جاری. دستانش خونی و کبود شده بود و زیرپیراهنِ نازکش خیس از عرق و قطره‌های خون بود.
در تمام این مدت ساکت دراز کشیده بودم. خون را تف می‌کردم تا خفه نشوم و نگاهش می‌کردم وقتی که داشت مرا می‌کشت، هر چند که نمردم.
نفس‌نفس می‌زد، تا جایی که دیگر نتوانست. پاکت وینستون لایتش را درآورد، سیگاری آتش زد و کبریت را نشانه گرفت سمت صورتم و پرتاب کرد.
بعد با خونسردی دستانش را پاک کرد، کت و کفش و کلاهش را پوشید،  از در بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد.
تو بی کانتینیود*

۸ نظر:

ناشناس گفت...

الان قشنگ معلق هسّیم #به‌موت‌قسم
ادامه‌ش ُ نگارش کردی بیا ُ من ُ در جریان بذار #اسمایلی شاهِ تو سیندرلا :)

ناشناس گفت...

برای نظر دادن درباره نوشته های قبل از 15 خرداد باید چکار کرد؟
می تونید بخش نظرات اون نوشته ها رو هم فعال کنید؟

shirin Zed گفت...

نه، چون موقعِ نوشتن‌شون کامنتا فعال نبوده، نمیشه.

ناشناس گفت...

شما برای نظراتی که تو وبلاگتون می نویسند چقدر ارزش قایل هستید؟
مثلا حاضرید تو بخش نظرات با خواننده های وبلاگتون در مورد نوشته هاتون بحث کنید؟

shirin Zed گفت...

نه.

ناشناس گفت...

جواب این سوالو ندادید:

شما برای نظراتی که تو وبلاگتون می نویسند چقدر ارزش قایل هستید؟

shirin Zed گفت...

می‌خونم و در نظر می‌گیرم. :)

ناشناس گفت...

حالا که نظرات رو می خونید و در نظر می گیرید، ولی حاظر نیستید تو بخش نظرات با خواننده ها بحث کنید، حاضرید جای دیگه ای این کارو بکنید؟
شایدم بهتر باشه بپرسم اصلا حاضرید درباره نوشته هاتون با کسی حرف بزنید؟