۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

تو، غار من

کاشکی من آدم بهتری بودم.
که بهتر از این می‌تونستم با تو حرف بزنم. نه به خاطر اینکه لیاقت خاصی داری، یا ذره ای به تخمته.
که این همه حرف اینطور به جا نمی‌موند. که تا چن روز بعد به یاد حرفام میفتادم و فکر می‌کردم که تمام شد هرطور که بود، که دیگه چیزی ازون مریضی ارتباط با تو، دوست داشتن تویادم نمونه، که فکر می‌کردم که همه آدما خوبن، که آدم عوضی نامرد وجود نداره، هرچیز که هست اثر سوءتفاهم و اشتباهه، که کسی نیست که منو فقط به خاطر جسمم بخواد.
نمی‌دونم، اینکه چقدر ته دلم می‌خوام که بگی نه، اینطور نیست، چیزی که بوده واقعی بوده، ته ته شم بگی: "کون لق هر اتفاقی که افتاد، خودت چطوری؟" بعد من پر بشم ازین حس خاکبرسری که آدم نمیشی شیرین.
...
به این فکر می‌کنم که چقدر ریا، چقدر ریا نشت کرده تو هیکلم. که این منم یا اون منم، کدوم منم؟ بحران هویتی که گیر کردیم توش. که بس کنم دیگه. بعد به این حرف فک می‌کنم که رسانه ها و وسائل ارتباط جمعی مرز بین واقعیت و وانمایی رو به گا دادن و شاید هیچی جز تصویر تو آینه وجود نداشته باشه، بعد فوری ذهنم شیفت می‌کنه رو غار افلاطون; استعاره لطیف تر از این استعاره ی غار افلاطون وجود نداره اصن.
بعد به غار خودم فک می‌کنم، به سایه‌هایی که رو دیوارش نقش بستن، به آتیشی که دلیل این سایه‌هاست. خیلی از سایه‌هاش و می‌شناسم خب، ولی هیچ ایده‌ای نسبت به آتیشش ندارم. 
...
بعدم از حرف خالی می‌شم.