۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

درلحظه(تهوع V)

انگشت می‌کشم بر رگ‌های بیرون زده اش، بر چند تارِ موی پراکنده‌ی روی انگشتانِ بلندش. دست می‌کشم بر لاله‌های گوش‌هایش، بر پلک‌های کبودش که آن گوی‌های سفید و سیاه عجیب را پنهان می‌کنند، بر استخوان‌های‌ دنده‌‌ی پنهان زیر پوست و موهای قهوه‌ای کم‌پشتِ سینه‌اش، بر چین‌‌خوردگی‌های ظریفِ افتاده بر پشت آرنجش در اثر فشارِ دستِ بر زیرِ سرش.
انگار که نابینای ناشنوایی می‌خواهد بیشترین خاطرات را ثبت کند از یک بدن.
چشمانش را بسته بود و گوشش از صدای موسیقی پر بود. من هم آنقدر پر بودم که تا ساعت‌ها می‌توانستم بدون آنکه چیزی بگویم، یا چیزی بشنوم تک تکِ نیاز‌هایش را و نیاز‌هایم را حدس بزنم و راضی کنم.
دست می‌کشید بر موهای بلند و نرمِ سرم، بر لاله‌ی گوش و بر انحنای داخلیِ آرنجم. لبخندم را می‌بوسید و قلبم را تند‌تر به پمپاژ خون وا می‌داشت.
و چه می‌توانستم بگویم؟ یا چه می‌توانستم بخواهم؟ یا چه می‌توانستم به یاد بسپارم؟
هر خاطره‌ای از آن شب در مهی غلیظ فرورفته است، انگار که شناگری درون استخری از شیر.
توبی‌کانتینیود*

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

فراموشی(تهوع IV)

"د وان دت سَتیسفایز می"

تکیه داده بر پشتی قرمزِ خاک‌گرفته، خیر بر حرکتِ ابرهای پشت پنجره، در حال تلاش برای پیدا کردن شکلی که شبیه چیزی باشد.
دست‌هام رو بر پرزِ موکت‌ها می‌کشم و از گیرکردنِ آنها به پوستِ خشکِ خراشیده‌ام لذت می‌برم. دست راستم را بالا می‌برم و گوشه‌ی ناصاف ناخنم را می‌جوم. در راه بازگشت دستم به روی پاها به ساعتم نگاه می‌کنم و با حالت نمایشی می‌گویم:"پوووف." انگار که کسی جز خودم می‌تواند آنجا تماشایم کند. 
به خانه برمی‌گردد. انگار که در ظهر تابستان از سایه بانِ خنک به آفتاب‌تابنده‌ترین نقطه ی زمین رفته باشی.
صورتِ سفید بی‌رنگِ در محاصره‌ی قطره‌های عرق،دست‌های بلند با رگ‌های بیرون زده و زخم‌های سفید و صورتی‌ رویشان.
"تو بال و پر گرفتی به چیدنِ ستاره"
-چقدر گرم شده، وااای، مُردم امروز.
+امتحان چطور بود؟
-مزخرف. 
+اون پسره چه خبر؟
-گایید منو!
+عه؟
-نه بابا، به صورت استعاری.
+هان. می‌خندم و ۳۲ تا دندان سفیدم را به رخش می‌کشم. با نفرت و بی‌اعتنایی در چشمانم زل می‌زند و نگاهش را برمی‌گرداند. 
-باید تمیز کنیم این سگدونی رو.
+سکوت.
کیفش را کنار در می‌اندازد و دراز می‌کشد روی موکت قهوه‌ای، به سختی بدنش را می‌کشد و زیر سیگاری را از چند متر آنطرف‌تر به خود نزدیک می‌کند، سیگاری می‌گیراند و با آرامش توی هوا فوت می‌کند. خیره بر اشکال نامفهوم دودِ در هوا می‌گویم:"سعید زنگ زد."
-خب؟
+سکوت.
-جوابشم دادی؟
+سکوت.
-دادی، نه؟
+سکوت.
-خاک بر سر آشغالت کنن، آدم نمی شی.
+اون دلیلِ هیچی نبود. هیچی تقصیر اون نبود. با صدای عصبیِ لرزان.
دیگر چیزی باقی نمی‌ماند مگر اینکه مرا تحقیر کند و من تحسینش کنم، انقدر به این شیوه‌ی زندگی خو کرده‌ ام که انگار از اولی که جهان جهان بوده هرچه دیگران گفته‌اند تایید کرده ام و تا بوده ام، بوده ام که امثال او برای بالابردن عزتِ نفس لجن‌گرفته‌ی خودشان هر لحظه شخصیتم را به گُه بکشند.
از هیچ تکه‌ای ازین وضعیت ناراضی نیستم، نه اینکه این فاحشه‌ی خانه‌زادی را که ساخته‌ام دوست داشته باشم، یا لحظه‌ای بتوانم بی آنکه به کیفیت لبخند‌هایش فکر کنم بخندم، و نه اینکه بی‌حس شده‌ام و دیگر هیچ چیزی به تخمم هم نیست، اینکه هیچ کس بیشتر از من لیاقت چنین تحقیری را ندارد.
آنقَدَر در لحظه زندگی می‌کنم که ماتحتِ جهان را پاره کرده‌ام. آنقدر که چند دقیقه‌ی قبل را به سختی به یاد می‌آورم، چه برسد به اهمیت دادن به آن‌ها.
*توبی‌کانتینیود

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

در حقارت(تهوع III)

"د وان دت آی کام تو بی لیوینگ ویت"
پیچیده در میان  حوله‌های سفید، موهای خیسِ  مجعدِ مشکی چسبیده به پیشانی و گردن و گونه‌ها، قطره‌های آب که تند‌تند روی پوست حرکت می‌کنن، به دیگر قطرات می‌پیوندن و از روی نوک بینی یا سر آرنج بر کف خاک گرفته‌ی اتاق می‌چکن. پوست سفیدِ درخشان و چشمان درخشانِ سبز در محاصره‌ی لشکر مژه‌های خیس.
-هزار بار بهت گفتم قبل از اینکه بیای بیرون خشک کن تنتو.
+ببخشید، نفسم گرفته بود، چشام یه لحظه سیاهی رفت.
-خو چیکار می‌کردی یه ساعت اونتو؟
+خیلی کثیف بودم.
-بسکه شلخته و نامرتبی.
دست بر ابرو‌های پرپشت نامرتبش می‌کشه و دو قطره آب خنک از گوشه‌ی ابرو‌ها روی گونه‌ها جاری می‌شه: گفتم که، ببخشید.
-نهار خوردی؟
+نه، بذار لباس بپوشم می‌رم یه چیزی حاضر می‌کنم.
اینکه اینطور ملایمت و صبوری نشون می‌ده بیشتر به معنای واقعی کلمه دیوانه‌م می‌کنه. انگار که اون کله‌ی لعنتی بدون نقصش از مومی درست شده که هرچی، هرچی بهش بگی شکل می‌گیره و به کندی می‌پذیره. دلم می‌خواست مشت بکوبم تو سر و صورت و سینه‌شو بهش بگم که عوضی، ناراحت شو، عصبانی شو.
مث بچه گربه‌ای که هر تحقیری رو واسه یه تیکه گوش به جون و به دل می‌پذیره
انگار که درد فنا و پیری کل بشرتوی سلول‌های جوونش فرموله و نگه‌داری می‌کنه.
یه تی‌شرتِ سفیدِ ظریف می‌کشه به تنش و موهاشو با حوله می‌پیچه بالای سرش.
خرامان می‌ره سمت آشپزخونه، پرده‌هارو باز می‌کنه و چراغارو خاموش.
راه رفتنش انگار که بید مجنون توی عصر تابستون، انگار که توی ۱۰۰۰۰ سال عمری که از خدا گرفته هرگز عجله نداشته، انگار که پر سرخِ پرنده‌ای توی اتاق دربسته.
آه بلندی می‌کشم و کیفمو کف زمین خالی می‌کنم: یه پاکت نصفه‌ی کنت‌پاور، خرده بیسکوئیت، برگه‌های عابر بانک و رسیدای سوپری و رستوران، یه دستبند سبز-بنفش، چندتا گیره‌سر و کشِ‌سر، دو فندک خراب و یه فندک سالم، لیپتون پاره‌شده و ۱۲،۰۰۰تومن پول.
-پولمون ته کشیده باز، کونم پاره شد از بس صرفه‌جویی کردم و تو ولخرجی.
+سکوت
-چی داری درست می‌کنی؟
+املت، دوست داری؟
-آره، فلفل سیاه یادت نره، پوست گوجه‌هارم خوب بکن.
+باشه.
-توکه از فلفل بدت می‌اومد؟
+مهم نیست.
-مهمه.
+نریزم یعنی؟
-نه، بریز.
+باشه.
+ از شنبه می‌خوام برم سرکار.
-کجا؟ پیشِ کی؟
+مطبِ یکی، منشی می‌خوان، پدرِ دوستم معرفی کرده.
-دوستم داری تو مگه؟
+از بچه‌های دبیرستانه.
-لازم نکرده، توی خر ناشی مگه می‌تونی منشی‌گری کنی؟ اینا می‌خوان ازت سوءاستفاده کنن. می‌کننت و یه لقد می‌زنن در کونت بیرونت می‌کنن.
+باشه.
-عن آدمو در می‌آری یعنی، چیزی جز باشه بلدی بگی؟
+سکوت.
-غذا چی شد؟
می‌بینم که چشماش هی کدر‌تر می‌شه. اشک گوشه‌ی چشماش جمع می‌شه، اما گریه نمی‌کنه.
+حاضره. ماهیتابه رو روی چندتا روزنامه می‌ذاره، میره با چندتا قاشق و لیوان و نون می‌شینه کنار روزنامه‌ها.
کمی املت تند رو با باقی‌مونده‌ی بغضش لقمه می‌گیره و به سختی می جوه.
*توبی‌کانتینیود

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

در تهوع II

"د وان دت آی کنت استند"
ماشین بیشتر تکون می‌خوره و من محو چیزای بامزه‌ی فلزی چسبیده به در و دیوار پیکان کهنه، همراهش تکون می‌خورم.
راننده از بازشدن قفل در پشتی غر می زنه و خطاب به آخوندِ نشسته پشت سر من می‌گه:"عجب روزگاری شده ها." از کلیشه ای بودن فضا و حرف‌ها لذت می‌برم و لبخند به لب از خوشگل‌ترین ماشینی که تاحالا دیدم پیاده می‌شم، باد می‌خوره تو موهام و روسری‌مو تقریبا از سرم می‌کنه، در حالی که روسری‌مو به زور نگه می‌دارم کلید می‌ندازم و وارد فضای گه‌گرفته‌ی خونه می‌شم. نشسته پای لپتاپ، باز توی اون محیط تهوع‌آور وقت تلف‌کن چرت و پرت می‌نویسه.
طبعا تنها و نخستین واکنشم ریدن بهشه، جوری که نتونه تا چند روز بلند شه از جاش.
دلم به حال تار موی چسبیده به پیشونیش و پیرنِ مشکیِ خیس از عرقش می‌سوزه. انگار که ده هزار سال توی گرمای طاقت‌فرسا دنبال سراب دوئیده باشه و به آب نرسیده باشه. بوی تند عرق خونه رو گرفته، انگار که صد تا مرد حموم‌ندیده مدت‌ها تو سایه‌ش خوابیده باشن.
-گرمته؟
-آره، خیلی.
-چرا کولر روشن نکردی؟
-حوصله نداشتم.
-خاک تو سرِ نفهمت کنن. پاشو برو حموم، بویِ گُه خونه رو گرفته.
-باشه.
راه می‌افته که بره سمت حموم. باز دلم به حالش می‌سوزه.
-چقدر خری تو آخه، یه خورده آدمیت نشون بده از خودت، اَه، حال آدمو بهم می‌زنی.
که می‌شه کسی رو تحقیر کرد و باهاش موند. مثل حس علاقه به پوسته‌ی زخمی که هی انگولکش می‌کنی و بازم نمی‌کنیش چون از لمسش خوشت می‌آد.
می‌آد می‌شینه بغل دستم و می‌گه:"دانشگاه چطور بود؟"
با این فکر که چقدر نمی‌تونم تو چشماش نگاه کنم جواب می‌دم"مث همیشه، تخمی."
لبخند می‌زنه و پیرنشو می‌کنه می‌ندازه دم در حموم. یه لحظه چشمم به استخوان ترقوه‌ی بی‌نظیرش و مهره‌های بیرون زده ی کمرش می‌افته، نور قرمز-طلائی غروب روی پرز‌های کمرش، انگار که خطی از شمال تا جنوب.
سرمو برمی‌گردونم.

*تو بی کانتینیود

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

در تهوع

به دیوار تکیه می‌دهد و دست به چتری‌هایش گوشه‌ی اتاق بالا می‌آورد، در حالی که سعی می‌کنم که قیافه‌شو نبینم می‌رم طرفشو پیشونیشو محکم می‌گیرم که مغزشو تیکه تیکه بالا نیاره.
وقتی که بالا آوردنش تموم می‌شه، خونه بوی لجن گرفته، بوی صد سال زندگی پوسیده، بوی همه‌ی کثافتی که روز به به روز بیشتر سر تاپای جفتمونو می‌گیره.
می‌پرسم چه مرگت شده باز؟
چیزی نمی‌گه و کنار کثافتا می‌شینه و یه نخ سیگار روشن می‌کنه، با یه حالتی که مگه تخمتم هست؟
تپش قلبم شدید‌تر می‌شه وقتی نگاهش می‌کنم که اونطورفلاکت‌زده وسط کثافتا نشسته و سیگار می‌کشه. با تموم ذهنم سعی می‌کنم نادیده‌ش بگیرم. نمی‌تونم.
مغزم دستمو پس می‌زنه و با این تصویر خودارضایی می‌کنه.
  سعی می‌کنم فکرمو جمع کنم، جوری وسط همه‌چیز پخش شده که انگار چندتا تار مو، وسط باد شدید و گرم تابستون.
صدسال عقده و غم بگائی.
صد سال.
می‌رم سمت اجاق که زیر کتری رو روشن کنم، هیچ چیز مث چایی پتانسیل درست کردن همه چیز رو نداره.
"All my friends now try to save me, what a joke, what a joke"

بعد می‌شینه و کتاب می‌خونه، انقدر متمرکز که انگار فرورفته تو یه کره ی نامرئی محکم که تصویر اطراف و تار می‌کنه و صدای اطراف رو محو.


(به اندازه‌ی یه عمر.
یک عمر تمام.)

تو بی کانتینیود*

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

تو، غار من

کاشکی من آدم بهتری بودم.
که بهتر از این می‌تونستم با تو حرف بزنم. نه به خاطر اینکه لیاقت خاصی داری، یا ذره ای به تخمته.
که این همه حرف اینطور به جا نمی‌موند. که تا چن روز بعد به یاد حرفام میفتادم و فکر می‌کردم که تمام شد هرطور که بود، که دیگه چیزی ازون مریضی ارتباط با تو، دوست داشتن تویادم نمونه، که فکر می‌کردم که همه آدما خوبن، که آدم عوضی نامرد وجود نداره، هرچیز که هست اثر سوءتفاهم و اشتباهه، که کسی نیست که منو فقط به خاطر جسمم بخواد.
نمی‌دونم، اینکه چقدر ته دلم می‌خوام که بگی نه، اینطور نیست، چیزی که بوده واقعی بوده، ته ته شم بگی: "کون لق هر اتفاقی که افتاد، خودت چطوری؟" بعد من پر بشم ازین حس خاکبرسری که آدم نمیشی شیرین.
...
به این فکر می‌کنم که چقدر ریا، چقدر ریا نشت کرده تو هیکلم. که این منم یا اون منم، کدوم منم؟ بحران هویتی که گیر کردیم توش. که بس کنم دیگه. بعد به این حرف فک می‌کنم که رسانه ها و وسائل ارتباط جمعی مرز بین واقعیت و وانمایی رو به گا دادن و شاید هیچی جز تصویر تو آینه وجود نداشته باشه، بعد فوری ذهنم شیفت می‌کنه رو غار افلاطون; استعاره لطیف تر از این استعاره ی غار افلاطون وجود نداره اصن.
بعد به غار خودم فک می‌کنم، به سایه‌هایی که رو دیوارش نقش بستن، به آتیشی که دلیل این سایه‌هاست. خیلی از سایه‌هاش و می‌شناسم خب، ولی هیچ ایده‌ای نسبت به آتیشش ندارم. 
...
بعدم از حرف خالی می‌شم.