۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

Days of our shitty lives

آنقدر گریه کرد تا دیگر اشکی برایش باقی نماند و بعد از آن باز هم گریه کرد، آنقدر که دیگر چشمانش میسوخت و فکش به قدری درد میکرد که انگار با هر حرکتی میله به آن فرو میکردند. قلبش درد میکرد و نفسش تنگ میشد، بعد به آرامی برخاست و صورتش را شست، یک لیوان آب خورد و خود را برای مناسک روزانهی زندگی آماده کرد. سعی کرد پف چشمانش را پنهان کند و سردردش را کاهش دهد سعی کرد از گلوی فشرده شده از بغضش لقمهای صبحانه عبور دهد تا بتواند بقیهی روز به خوبی ایفای نقش کند، به وا دادن فکر کرد، به تسلیم شدن، به از بین بردن خود و پایان دادن به این برنامهی مسخره.
میدانست دنیا به آخر نرسیده، میدانست که خورشید چند ساعت دیگر دوباره در میآید و چند ساعت بعد از آن غروب میکند، میدانست که طبیعت و کائنات مثل قبل خواهند زیست و نه تنها مسائل او، بلکه تمام این بمبگذاریها و کشت و کشتارها و حتی نابودی انسان و تمام مسائلش هم هم فرقی به حال آنها نمیکند.
اما نمیدانست که میخواهد تا آخرین لحظهی زندگی کوتاه خودش سوگواری کند یا نه، و دلیلی هم برای سوگواری نکردن نداشت.

۱۳۹۴ اسفند ۱, شنبه

Would things be easier if there was a right way, honey there is no right way (seeking closure)

من همه‌ش سعی می‌کنم به خودم بگویم که حتی اگر بدون من خوشبخت باشد و بتواند به کسی به اندازه‌ی من عشق بورزد نباید عصبانی بشوم و بترسم و بخواهم در خواب بالا سرش ظاهر شوم و حضورم را به یادش بیاورم. من سعی می‌کنم که بزرگسالانه رفتار کنم و به روی خود نیاورم.
من حسرت تمام ساعت‌هایی را می‌خورم که می‌توانست باشد و اکنون نیست، حسرت تمام آدم‌هایی که فراموشم کرده‌اند و تمام راه‌هایی که می‌توانستم بروم و نرفتم. اگر بخواهم پیش‌تر بروم، دلم تنگ تمام جنبه‌های ناخوشایند زندگی با آدم‌هایی است که تنهایم گذاشتند یا تنهایشان گذاشتم.
شاید بهتر باشد هیچوقت هیچ دوستی‌ای را تمام نکرد. یا اگر تمام کردی کاری کنی که هیچوقت هیچ‌جایی اثری از آدم‌هایی که دوستیت با آن‌ها تمام شده است نبینی. یا کاری کنی که هرلحظه‌ای که دلتنگ کسی شدی جوری مطمئن شوی که دل آن آدم‌ها هم برای تو تنگ شده است.
حتی وقتی که رفتی، بگو که به یادم خواهی داشت، و دلت برای لبخندم تنگ خواهد شد و فکر اینکه بدون تو خوشبخت باشم و یا به کسی به اندازه‌ی تو عشق بورزم عصبانیت می‌کند و می‌ترساندت و باعث می‌شود بخواهی در خواب بالای سرم ظاهر شوی و حضورت را به یادم بیاوری. 

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

۳:۱۸ دقیقه ب.ظ.

گرما داشت تهوع‌آور می‌شد، گیسو دیگر حتی سعی نمی‌کرد خنک شود، به پهلو دراز کشیده بود و به صفحه‌ی موبایلش زل زده بود، از لای پنجره‌ی نیمه باز هال بوی دود و آتش می‌آمد و پشه ای در دور لوستر شکسته که نصف چراغ‌هایش خاموش بود بی رمق پرواز می‌کرد، چند حلقه موی فر به پیشانیش چسبیده بود و جایش می‌خارید. بوی دود و عرق و قرمه‌ سبزی مانده می‌آمد. گیسو فکر می‌کرد که دیگر حتی نفرتش از قرمه‌سبزی، اکنون محلی از اعراب ندارد. نفرتی که روزی معتقد بود حقیقی‌ترین نوع نفرتی است که هر آدمی‌ می‌تواند در زندگیش تجربه کند. اکنون دنیا به پایان رسیده بود و وقتی قرار است چند ساعت دیگر تبدیل به جسدی بوگندو شوی حتی می‌توانی لب‌های دشمن قسم‌خورده‌ات را عاشقانه ببوسی.
 آدم‌هایی هستند یا بودند که می‌خواهند در آخرین ساعات زندگیشان لذت ببرند و زیبا باشند و بوی خوب بدهند و بهترین لباس‌هاشان را بپوشند. اما برای گیسو -به سادگی- مهم نبود. آدم‌هایی هم بودند که ترجیح می‌دادند اختیار امور را به دست خود بگیرند و قبل ازینکه دست سرنوشت قلبشان را متوقف کنند خودشان کار را تمام کنند. بهتر است بگوییم در این ساعات آخر تنبلی عجیبی بر گیسو مستولی شده بود، و حال و حوصله فکر کردن به فلسفه‌ی خودکشی را نداشت. کامو می‌گوید آدمی هر لحظه دارد قضاوت می‌کند که آیا باید خودکشی کند یا به زندگی ادامه بدهد و گیسو به سادگی حوصله قضاوت نداشت، شاید هم قضاوتش را کرده بود.
 شاید اگر هالیوود بود او هم اکنون باید می‌رفت کل زمین را به دنبال مردی می‌گشت تا با هم نسل آدمیزاد را ادامه دهند، گیسو به احتمال جوزدگی هالیوودی هم فکر کرده بود و کلت پدرش را پر کرده بود و گذاشته بودش روی زمین، بغل دستش. گونه‌ای که خودش خودش را آتش بزند لیاقت بقا ندارد.
دستش را دراز کرد، سیگار نیم سوخته‌ای از کپه‌ی ته سیگار ریخته روی زمین پیدا کرد و آتش زد. تصور کرد که آخر عمری  شده صاحب اختیار آدمیزاد و ازین تصور خنده ش گرفت، دود پرید به گلویش و سرفه اش گرفت، موبایلش صدا داد، قفلش را باز کرد و دید پیام اتوماتیک یکی از بازی‌های روی موبایلش است. باز خنده اش گرفت. کاش حداقل روبات نسل انسان را ورمیداشت، اینطوری آن همه فیلمی که در این مورد ساخته شده بود اعتبار جالبی پیدا می‌کردند، با خود فکر کرد اعتبار پیش چه کسی؟ و مانند ستاره‌های سینما پوزخند زد. 
فکر کرد که بامزه می‌شد اگر گروهی آدم‌فضایی‌ از پشت شیشه‌ی عجیب غریب گردِ فضاپیماشان به او زل زده بودند و منتظر بودند او بمیرد تا بیایند و زمین را تسخیر کنند، بعد به این فکر کرد که چه کسی می‌داند و چه کسی وجود خواهد داشت که بداند؟ و پوزخند بر لب قفل موبایلش را باز کرد:
۳:۱۸ دقیقه‌ی بعد از ظهر، زمانی غافلگیر کننده برای پایان عمر بشر.

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

How I suck at writing endings #2

می‌دونی، من همیشه ازون آدمایی بودم که اگه یه دختر خوشگل می‌دیدم نمی‌رفتم بهش بگم که خوشگله، میدونی چی میگم؟ همیشه ترجیح می‌دادم که Awkwardطور نگاهش کنم و اگه اون نگاهم کرد الکی نشون بدم که نگاهش نمی‌کنم. همیشه یه طوری نتونستم که به آدمایی که خوشم میاد ازشون بگم. یه عده آدما هستن که ترجیح می‌دن به دخترای خوشگل برینن و با خراب کردن اعتماد به نفسشون بهشون نزدیک بشن. می‌تونم بگن هیچ وقت این کارو نکردم. میدونی چی میگم؟ میتونم بگم که آدم خفنی نبودم. ولی می‌تونم اینم بگم که آدم بدی هم نبودم. 
اینطوری که می‌گم به نظر می‌رسه برای یک کشیشی دارم اعتراف می‌کنم، که قبل ازینکه به دار آویخته بشم گناهام پاک بشه (دوستان غرب‌گرایی مارو ببخشن. شما تالا شنیدین کسی بره قبل اعدام پیش آخوند اعتراف کنه؟) شاید یه جایی یه وقتی امکان داشت که من یه آدم محکوم به اعدامی بودم که همین الان نشسته پیش کشیش و درحالی که گوشه‌ی چشم چپشو می‌خارونه و دماغشو بالا می‌کشه داره مثلا تعریف می‌کنه که دی‌هایدرت شدم و واسه همین اون جوون عربو با چند 
گلوله پشت سر هم کشتم و حتی وقتی مطمئن شدم که مرده بازم شلیک کردم، انگار که پدرکشتگی داشتم باهاش.
البته الان که نیستم، می‌خوام بگم من می تونستم همون دختر خوشگلی باشم که الان روم نمیشه بهش بگم خوشگله، همون دختری که حتی نمی‌خوام باهاش به یه جایی برسم. می‌دونی چی می‌گم؟ شاید بعضی آدما وقتی بهشون نزدیک بشی عیباشون انقدر زیاد بشه که دیگه اون حسی که بهشون داشتی رو نداشته باشی. مثل یه عکس قشنگ که وقتی زوم می‌کنی می‌بینی هیچم قشنگ نیست. می‌خوام بگم هرچقدرم که بگم که چقدر همه ‌چی سست و الکیه، می‌تونم بازم بگم. ولی هی، اینکه ذرات ریز بارون رنگین کمونو درست می‌کنه و اون ذرات ریز از اتم ساخته شدن، باعث نمی‌شه که رنگین‌کمون دیگه قشنگ نباشه، میشه؟

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

Fire, fire, shit's on fire

فکر می‌کنم حالا که به اینجا رسیدیم وقتشه که آهنگ غمگین بذاریم و بغض کنیم و یه فیلمو برا هزارمین بار نگاه کنیم و شاید اشکی بریزیم، بعد قلبمون فشرده بشه و سعی کنیم که یادمون نیفته.
و تنها چیزی که ازش مطمئنیم اینه که مهم نیست، میگذره و فراموش میشه و ما خسته خواهیم شد از به یاد آوردنش ولی فقط همین حالا هم که شده دراز می‌کشیم و می‌ذاریم این حس و حال مثل موج دریا رومونو بپوشونه که مرد را دردی اگر باشد خوش است. بعد هم کلمات از زیر زبونمون فرار می‌کنن و ما هیچ راهی نداریم که برشون گردونیم و همینطوری پشت هم هی پاره‌تر میشه اوضاع.
و راستی، یادمون نره به سلامتی غمگین‌ترین تولد عالم لیوانمونو بیاریم بالا :)

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

Keeping The Record

توی لیست درفتای همین وبلاگ یه نوشته‌ای دارم که عنوانش "to keep the record"ئه و متنی درش نوشته نشده، احتمالا مربوط به زمانیه که خیلی حالم خوش بوده و دلم خواسته ثبتش کنم که پسفردا که حالم بد بود و سر زدم به اینجا احتمالا یادم بیفته، با جزئیات دقیق که یه زمانی چه خوب بود و خاک تو سر خودم یا هر باعث و بانی دیگری که خرابش کرده، یا احتمالا خواستم ثبتش کنم که پسفردا که حالم خوب بود بیام بخونمش و لابد حالم خوب‌تر بشه، یا چه می‌دونم، شایدم خواستم که پسفردا به دختر ۲۱ ساله‌ی ناراحت و گیجم نشون بدم و هر دو به سادگی بچگانه م بخندیم، هر چیزی که بوده مهم نیست، مهم اینه که اون نوشته‌ای که می‌تونست وجود داشته باشه و در ذهن شیرین ۲ سال پیش بوده هیچوقت نوشته نشده و الان برای برگشتن به اون حال خوب دو سال پیش فقط میشه به حافظه‌ی تخمی و ناکارآمد و دروغگومون متوسل بشیم و برگشتنم که نه، یادآوری، که کِی کسی تونسته برگرده به یه زمانی که دوست داشته و خیلی خوب بوده؟
آخ ولی من یادم میاد، نه تصویر واضح و دقیقی و نه رونوشتی از کل مکالمات و نوشته‌ها و صداها و بو ها و تصاویر، که حسش یادم میاد. و به همون مقداری که دلم می‌خواد کامل، در بر گرفته بشم توسط اون احساسات‌ دلم می‌خواد تمومشون یادم بره.
و اینکه، واقعا کنایه آمیز نیست که هیچوقت زیر اون عنوان چیزی ننوشتم؟
That I am ok
Let's burn this city and build a more honourable one
Let's forget this age and dream of a more graceful one
Since you have nothing you can't lose anything
And I am bored of being lonely
I wanted to change the world, I don't know how the world changed me
I wanted to carry the sky on my shoulders, Now I have trouble carrying myself
Lets say that I am OK
Lets say that I am OK
(Mashrou Leila - inni mnih)

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

Gougoulized or how I suck at writing endings

به ناخن‌های از ته جویده شده‌اش لاک بنفش اکلیلی زده بود و با احتیاط فوتش می‌کرد که سریع‌تر خشک شود و بتواند دراز بکشد و سعی کند بخوابد. یک چیزی در مورد چیزهای اکلیلی وجود داشت که خوشحالش می‌کرد، انگار این برق برق زدنشان چشمک زدن ستاره‌هاست در یک کهکشان- یک چیزی هم در مورد کلمه‌ی کهکشان وجود داشت که خوشحالش می‌کرد- صدای باران می‌آمد و هیچ صدای دیگری به جز صدای فوت کردنش و صدای دور تلویزیون شنیده نمی‌شد. روی زمین نشسته بود چون روی میز و تخت و صندلیش پر از آت و آشغال بود و گذشته از آن، روی زمین تسلط بیشتری روی لاک زدن‌ داشت. گرچه به تازگی یاد گرفته بود به دست‌هایش افتخار کند -چون گذشته از اینکه قدرت زیادی نداشتند و خیلی وقت‌ها در هیچ بطری‌ای را نمی‌توانستند باز کنند و تقریبا در تمامی مچ انداختن‌ها بازنده می‌شدند اما ظاهراً بسیاری از چیزهایی که خوشحالش می‌کردند فقط از دست‌هایش و ارتباطشان با مغزش برمی‌آمدند و درحالی که ظاهرا تمامی دیگر اجزای بدنش علیه‌ش عصیان کرده بودند فقط دست‌هایش بودند که با وجود همه‌ی بریدگی‌های عمدی و غیر عمدی و جای چسب‌ها و یخ‌زدگی‌ها و سوختگی‌ها و غیره هنوز می‌توانستند خوشحالش کنند -چون یک چیزی در مورد کلمه‌ی hand-made وجود داشت که خوشحالش می‌کرد-- چیزی در مورد آن‌ها وجود داشت که حالش را بهم می‌زد، در کارنامه‌ی آمادگی‌ش یک مورد تیک خورده بود و کامل به یاد می‌آورد که مربی آمادگی به مادر می‌گفت همه‌ چیزش خوبه فقط سعی کنین این عادتو از سرش بندازین و مادر که در تمام راه داشت از مضرات ناخن جویدن و کثیفی و میکروبی که زیر ناخن جمع می‌شود و غیره برایش سخنرانی می‌کرد. بعد هم که رفت برای او دو عروسک پلاستیکی خرید،عروسک دخترک ارغوانی‌پوش- به نام پارمیدا برای کارنامه مدرسه‌ش بود و عروسک هیبرید ستاره - انسان که طبیعتا ستاره نام گرفت برای کارنامه کلاس زبانش، که به یاد می‌آورد چقدر ناراحت بود که صد از صد نگرفته بود و این هم به خاطر بی‌انصافی محض طراح سوالات بود، در حالی که او هنوز نمی‌توانست ساعت بخواند چند سوال طرح شده بود که باید به انگلیسی ساعت می‌خواند بگذریم که هنوز هم نمی‌توانست درست ساعت بخواند. و ساعت دیجیتالی موبایل را ترجیح می‌داد. الان هم گیج شده بود که چگونه از لاک اکلیلی بنفش رسید به ساعت دیجیتالی و سعی می‌کرد فکرش را بازردیابی کند و یک چیزی در مورد بازردیابی  کردن افکارش وجود داشت که خوشحالش می‌کرد.
و اینکه چه سری‌ست که وقتی از زبان سوم شخص راجع به خودت می‌نویسی به زعم خودت کمتر از نوشتن از زبان اول شخص راجع به خودت تخمی‌ست؟