۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

هو دِ هل دو یو ثینک یو آر؟ یا تا جای ممکن به راحتی کرخت

این روزها هیچ رنگی ندارن، شبیهِ هیچ چیز نیستن و عین همن. از شب که زود می‌خوابم و صبح که همراه با گلو درد و طعمِ خون از خواب می‌پرم، بی اینکه رویا یا کابوسی دیده باشم و تا شب که دوباره زود می‌خوابم به هیچی فکر نمی‌کنم، هیچ کاری نمی‌کنم، برای توی ذوق نزدن خالی بودن ذهنم، به چیزی گوش می‌دم و همراهش می‌خونم، منتظرِ تاکسی می‌ایستم و مراقبم که گیرِ آدم ترسناک نیفتم، جلو بشینم و تا "جای ممکن" از تماس خودداری کنم، چشم می‌گردونم که بی‌آرتی کی می‌آد و جای خالی داره یا نه، بعد چشم می‌دوزم که ایستگاه رو رد نکنم و تا "جای ممکن" آروم و بی‌برخورد برم سمت دانشکده و ببینم یه وقت فاطیا نباشن و شماره کلاس رو از برد بخونم و بشینم سر کلاس، یا برم بوفه و کتابخونه. -می‌دونین چی می‌گم؟ انگار همه چیز تا جای ماکسیممش کسل‌کننده و بی‌رنگ و بدبو شده باشه. حتی دیگه خوبیِ حرف زدن و سیگار کشیدن و رسیدن به مکاشفه‌های دونفره با سبا، یا کس گفتن در حیاطِ پشتی در فاصله‌ی بین کلاس‌هام بیشتر از چند ثانیه تو ذهنم نمی‌مونه-بعد دوباره منتظر اتوبوس و تاکسی بشم و کل راه چشمامو ببندم تا آفتابِ غروب، وقتی که داری به سمت غرب می‌ری کورم نکنه. بعد فکر کنم به عینکِ بیچاره‌ی شکسته‌م و اینکه اگه حوصله داشته باشم باید عینک بخرم. بعد بیام خونه و برم دوش بگیرم و لم بدم روی مبل سیب سرخ گاز بزنم و فرندز ببینم. بعد یادم بیفته که الان بابام می‌آد و باید برم لباس بپوشم. 
بعد برم روی تخت دراز بکشم و بی‌حوصله وداع با اسلحه ورق بزنم و بوی کباب و دمبه‌ی کبابی دمِ خونه‌مونو بشنفم و بعد سبک سنگین کنم بینِ بوی کباب یا تحملِ نشستن در جمع خانواده و لبخند تقلبی زدن و حرف تقلبی زدن و چایی تقلبی خوردن، بعد بشنوم که مامانم جیغ مـــی‌زنه شیرین، قرصت. بعد قرص بخورم و اگه حال داشتم مسواک بزنم و صورتم رو بشورم و کرمِ گندِ ضد جوش بزنم و چراغُ خاموش کنم و چشمامو ببندم و زود خوابم ببره و دوباره از اول.
و تا جایی برم که برسم به تنهایی عمیقی که هیچ روزنه‌ای توش نیست. نزدیک شدن به آدما، بهشون سرنخ می‌ده که چطور می‌تونن آزارت بدن، یا بدتر ازون، دوستت بدارن و مالکِ تن یا بدتر از اون، ذهنت بشن.

پ.ن. فاک یو اند یور فاکین آپینینز
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

آی هیت دِ گرواند، بنگ بنگ

خب، صفحه‌ی خالی، "فور یوِ مای دایینگ براید" (۱)پخش شونده در پس‌زمینه، دردِ مبهمِ گیج‌کننده جایِ موی روی سرم که تازه کندم، فین فینِ دماغ و بالا کشیدنش، آهنگ عوض می‌شود، کسی تکست می دهد، سرگیجه می‌گیرم، لال می‌شوم، چشمانم سوراخ می‌شود، زانویم کنده می‌شود، دست‌هایم یخ می‌کند، کتاب ورق می‌خورد و کسی باز تکست می‌فرستد.
آهنگ عوض می‌شود، "کلیین اوت دیس پِلِیس".(۲)
صفحه‌ای که دیگر خالی نیست، همهمه همهمه همهمه
خودت خوب می‌دانی که هر چه بیشتر بخواهی فرار کنی، عمیق‌تر فرو می‌روی، تقلا نکن، دست و پا نزن، ساکت شو، لال شو، بمیر. اگر یادت رفته بیا تا یادت بیاورم، ازین خاطرات و این ماجراها هیچ راه فراری نداری، از من و زندانی که برایت ساختم هم گریزی نیست.
باید عادت کنی، باید تسلیم بشوی، با کشنده‌ترین سلاح‌ها توی درونِ خودت را می‌کشم و سرت را به غرامت به تختم می‌برم و موهایش را شانه می‌زنم، لب‌هایش را سرخ می‌کنم و پلک‌هایش را سیاه‌‌تر و زیباتر. 
بعدتر که خوب یاد گرفتی که تمام هستی‌ت متعلق به من است و هیچ راهِ فراری نداری، سرت را می‌چسبانم و به نرمی نوازش فرشته‌ها خوب می‌بوسمت.
زخم‌ها به زودی خوب می‌شوند، نگران نباش عزیزم.
من ناامیدت می‌کنم، رنجت می‌دهم، اگر می‌توانستم باز شروع کنم، میلیون‌ها مایل دورتر، خودم را نگه‌ می‌داشتم، راهی پیدا می‌کردم.(۳)

1. For you - My dying bride
2. Let's have a war - APC
3. Hurt- NIN

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

دخترم، زندگی پر از ناامیدی‌های کوچیک و بزرگه




دبستان که می‌رفتم، دخترِ ناز و مهربونِ حرف گوش کنی بودم، محبوبِ دل‌ها، قشنگ یادمه که وقتی اولِ دبستان (یا آمادگی) عمو قناد اومده بود و می‌خواستن یکی از بچه‌ها رو انتخاب کنن واسه مسابقه‌ی محله (فکر کنم)، با چشمای معصوم زل زدم به معلم و همین شد که انتخابم کردن واسه اون مسابقه، بعدم رفتم با قلقلی (یا فلفلی) مسابقه دادیم و جایزه گرفتم- قلقلی/فلفلی یه پانتومیم اجرا می‌کرد که توش یه بادکنک باد می‌کرد و چندنفرو می‌ترسوند، بعد دفعه‌ی بعدی بادکنک خودش می‌ترکید و این می‌ترسید بعد به عملِ زشتش پی می‌برد و اشکِ ندامت می‌ریخت- خلاصه که همه معلما عاشقم بودن و بچه‌ها بهم حسودی می‌کردن، یادمه رضا صادقی می‌خوند که "توی قانونِ من هرکسی که عاشق نباشه -مکثِ کوتاه- آدم نیست" بعد من پیش خودم می‌گفتم که آدمم من، عاشقِ مادرم بودم، در حدی که با نگار سر اینکه کی کارایی که می‌گه رو بکنه دعوا می‌کردیم و به نظرم خوشحالی، لبخند و تایید اون بزرگترین اتفاق بود، از همون موقع هم از بابام دوری می‌کردم، یه چیزی تهِ ذهنم می‌گفت که نگارو بیشتر از من دوست داره و همونجا تهِ ذهنم مامانم مالِ من بود و بابام برای نگار، عاشقِ خدام بودم، یادمه یه جفت گوشواره‌ی طلا داشتم که شکلِ گل بودن، یه روز تو شمال، عاشورا تاسوعا بود و من گوشواره‌هامُ بخشیدم به بچه یتیما.
دبستان که بودم، عاشقِ توییتی بودم، همون قناری/بلبلِ رو مخِ کارتونا، اصفهان بودیم و من هی غر می‌زدم که برام عروسکشو بخرن و اینا هی می‌گفتن که توییتی چیه تو دوست داری؟ همه دخترا تو این سن عاشقِ باربین، و طبیعی بود که من باربی رو دیدم و عاشقش شدم. اون موقع‌ها اجاره می‌شستیم و وضعِمون زیاد خوب نبود و این عقده‌ی باربی تا راهنمایی که دیگه به قولی خرسِ گنده شده بودم باهام موند.
همه‌ی اینارو گفتم که راجع به عشقم به یه کوله‌پشتیِ باربیِ طوسی سفید که چرخ و دسته‌م داشت براتون بگم.
یادمه که چندمِ دبستان بودم و عاشقِ این عروسِ هزار داماد شدم، ۱۳۰۰۰ تومن بود، کنارشم یه کیفِ زشتی وجود داشت که روش عکسِ نادی داشت. خانواده اصرار داشتن که اون نادی‌رو بخرن، منم گیر که پولشو خودم می‌دم و همینو می‌خوام، خلاصه بعدم که راضیشون کردم، مرتیکه فروشنده گفت که مدرسه‌ها کیفِ باربی اجازه نمی‌دن ببرین، آخرسرم مجبور شدیم اون کیفِ نادیِ قرمز رنگُ به قیمت ۶۰۰۰ تومن بخریم. فرداش که رفتم مدرسه، چندنفر توی صف کیفِ باربی داشتن.

پ.ن. من واقعا متاسفم که انقدر ذهنم پرید این ور و اونور و بد نوشتم، وضعیتم اصلا خوب نبود.
پ.ن.۲. برنامه کوتاه مدتم برای بیرون اومدن ازین وضعیتِ لجن اینه که پل استر بخونم، زیاد.
پ.ن.۳. کیفه چیزی شبیهِ این بود. 



۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

چطور خواهی دانست؟

     گفت که نخواهی دانست، که راهی برای فهمیدنش نیست، هیچ چیز تضمین نمی‌کند که اتفاق نیفتد یا بیفتد، یا چگونه و کجا و کی اتفاق بیفتد، بعد گفت که تمام شده و روزهای ترسناکِ گذشته هیچ‌وقت باز نمی‌گردد، بعد گفت که باید باور کنم که می‌شود.
و من به فکرِ گرمائی بودم که از نوکِ انگشتانِ دستم به قلبم می‌رسید و تمامِ یخ‌ها را آب می‌کرد و قطره‌هایش سر می‌خورد روی صورتم و فکر می‌کردم که دیگر نباید، هیچ‌وقت نباید از یاد ببرم. بعدتر فکر کردم که اگر تا فردا صبح گریه کنم بغضی باقی نخواهد ماند، بعد هم لال شدم، در گرمای آب کننده‌ی لحظه لب‌هایم آب شد و لال شدم.
باید بمانم که از نو بسازم، فرار نکنم و بسازم.