۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

جای بازگشت اُر دیلینگ ویث دِ دِد

    می‌گفت که خواهد رفت و آنقدر پیش می‌رود که جای بازگشتی نماند، بعد برای آنکه دراماتیک‌تر شدنِ صحنه، باد در غبغبِ ظریفش می‌انداخت و درحالی که به طرزِ تهوع‌آوری شیرِ سردِ کم‌چربِ دامداران را سر می‌کشید و چند قطره‌ای از کنارِ لبش می‌چکید روی چانه و یقه‌ی چروکِ لباسش، تاکید می‌کرد که وقتی من بروم تو بدبخت خواهی شد و دربه در، کوچه به کوچه دنبالم خواهی افتاد و با عذابِ وجدان روی جسدِ تازه بادکرده‌م از اشک ریختن کور خواهی شد.
     بعد کلاهِ سیاهش را-که زمستان و تابستان، به سر داشت- جابه جا می کرد و تلو  تلو خوران به تختش می‌رسید و ملحفه‌ها را کنار می‌زد و هیکلش را پخش می‌کرد طرفِ چپِ تختِ دونفره بعد التماس می‌کرد که پتوی دیگری رویش بیندازم که "دارد می‌لرزد از سرما."
    بعد صدایم می‌کرد و می‌گفت:"'گریه که نکردی؟ خونریزی که نداری؟" بعد می‌گفت امروز حتما برو بیرون، خیلی ناراحتت کردم، بعد من می‌گفتم باشه و فکر می‌کردم به امنیتِ دو هدفونِ خش‌خش کننده و دستگاهِ پخش موسیقی، امنیتِ فضای چندمتری فضای اتاقِ گرمِ نامرتب، و می‌گفتم که باشه، تو بگیر بخواب، می‌رم. 
     بعد از چندسال دیدم که شدم خودِ او، با همان جزئیات، به همان بی‌رحمی و مظلومیت، همان جذابیتِ در ثانیه‌ی اول و پس‌زنندگیِ ثانیه‌های بعدی، تمامِ تلاشم خلاصه شد در جدا شدن از این مُرده‌ای که درونم رُشد می‌کرد، مرده‌ای که با من راه می‌رفت و کنارم نفس می‌کشید و تمامِ جزئیاتِ روابطم را دستکاری می‌کرد.
    سدِ دفاعی‌ای ساخته بود از شکنندگی، از مظلومیت و خوشی ندیدن، ازینکه حقش را خوردند و در جوابِ دادخواهی‌هایش خندیده‌اند، ازین که دوستش ندارند و جدی‌ش نمی‌گیرند، از کوهِ آرزوهایی که بی نزدیک شدن به سطحِ واقعیت فروپاشیده و برای همیشه از یاد رفته‌اند، سدی که جدای ظاهرِ دلخراشش پایدار بود و حفاظت می‌کرد از آن موجودِ خودخواهِ بریده از همه چیز, مگر خودش. یکبار عصبانی شدم و رفتم شانه‌هایش را گرفتم و تکان‌تکانش دادم که حقیقت این چیزی نیست که می‌بینی، ذهنت گولت زده، "هیچ چیز بیرون از ذهنت به این خوشگلی و مبالغه‌شدگی نیست" بیا بیرون ازین قصر شیشه‌ای.
     هیچکس مقصر نبود، در عینِ اینکه همه مقصر بودند.

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

While I'm melting in the rain

     سرد بود و می‌لرزیدم، جایی در عمقِ رگ‌های رانم تیر می‌کشید، باران ریزی تازه شروع به باریدن کرده بود و فکر کردن به اینکه در این وضعیت خیس هم بشوم اشکم را درمی‌آورد. صبح به پیش‌بینیِ وضع هوا اطمینان کردم و پیراهنِ آجریِ بهاری پوشیدم با جوراب شلواری و پوتینِ چرمِ نویِ مشکی. پالتوی نازک قهوه‌ای رنگ و شال و کلاهِ سبز. هتل خیلی دور بود و پول تاکسی نداشتم که بروم و برگردم، باید می‌ماندم و ازین سفرِ تفریحیِ توریستی و موزه‌های مسخره‌ی شگفت‌انگیز لذت می‌بردم. از اول هم نمی‌خواستم بیایم. در ترکِ  اجباریِ سیگار بودم آن هم در شهری که ۷۰ درصدِ ساکنینش سیگاری بودند. مردم این شهر انگلیسی حرف نمی‌زدند و ظاهرا از زبانِ بدن و اشاره هم بویی نبرده بودند. بیشتر مشکلم سرِ ارتباط برقرار کردن بود. در تمام مدتی که به ظرف‌ها و شمشیر‌ها و تابلوها و عتیقه‌ها نگاه می‌کردم فکرم پیش آن پلیورِ سبزِ نویی بود که در چمدانم توی هتل گذاشته بودم یا یه لیوان شکلاتِ داغِ کاراملی که گلویت را بسوزاند و معده‌ت را گرم کند. انقدر سرد بود که حتی از فکرش بیرون آمده بودم، باران بیشتر شد و من می‌دویدم که بیشتر ازین خیس نشوم، حسِ  سرما تا آخرین مهره‌ی ستون فقراتم نفوذ کرده بود و هیچ وقت به این سردی و تنهایی نبودم. فکر می‌کردم که کم کم یادم خواهد آمد که حسِ گرما چگونه بوده است فقط باید خودم را به هتل برسانم و گم و گور شوم بینِ آن ملحفه‌ها و پتوهای سفیدِ تمیز، شاید هم دوشِ آب گرمی بگیرم و چای و شیرینی بخورم.
این سرما مرا یادِ تو خواهد انداخت همیشه. 
مادر می‌گفت که باید بیرون بیایم ازین چاله‌ی نفرت‌انگیزِ کینه و دلخوری، باید که خودم را تکان بدهم و این برف‌ها را بتکانم تا ریشه‌هایم نخشکیده. این سفر را راه انداختند که ریشه‌هایم گرم و روشن شوند دوباره،  ولی راستش را بخواهی هنوز سرما نیمه‌شب‌ها دستِ سرد و خیسش را به کمرم می‌زند و از عمیق‌ترین و شیرین‌ترین خواب‌ها پرتابم می‌کند بیرون. 
*تو بی کانتینیود
پ.ن. به اون لیبلِ داسِ‌تان توجه کنید.

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

گه‌خوریِ اضافه

این داستان کوتاه‌های عباس معروفی، یه چیزِ غریبِ خوابیده زیر خاکستری رو برای من بیدار کرد، انقدر که دلم خواست بشینم داستان بنویسم، انقدر که دلم خواست از چسناله و این همه فازِ غمِ عبث بیام بیرون و "هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود" یه حسِ گیج و گمشده‌ -مثِ وقتی که تو یه کشوی دورافتاده و پنهان که بوی نفتالین می‌ده و کلی خاک نشسته روش یه جعبه‌ی پر از دکمه و نخ پیدا می‌کنی (پروانه‌ای اَز فاک)- خلاصه اینکه اینو نوشتم تا این حسُ ذخیره کنم، که متعهد بشم که چیز بنویسم، بکشم بیرون از چسناله.
پی.اس.:وقتی که با وفا بشم، سهمِ من از وفا توئی.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

در ستایش سفر

رفته بودیم شمال، هوا بی‌نهایت سکسی بود، من خو نکردم به استفاده از کلمات نامعمول، ولی به نظرم جدا سکسی بود. بارونِ نمِ‌نمی که گاه تند می‌شد، هوای خنکِ پاییزی، طبیعتِ سبزِ فوق‌العاده و عدمِ حضورِ دود و آلودگی همیشگی، بعد از این ماه رمضون تو این تابستونِ جهنمی مثلِ بهشت می‌موند (آرایه‌ی تضاد)، خوب‌ترش این بود که می‌دونستم وقتِ برگشتن هم مهمونی خدا به پایان رسیده و هم هوا به گرمی قبل نخواهد بود. به ش. اس‌ام‌اس دادم که می‌خواهم این خوشی‌ها رو ذخیره کنم. خوشیِ چندانی هم نبودا، اونجا ده بیستا بچه‌ی زیرِ ۲ سالِ نازنینِ مهربون بودند که به اشاره‌ای به آدم اعتماد می‌کردند و می‌گفتن ببرمشان ددر. 
قبلا باز به همین ش. می‌گفتم که زندگیِ در لحظه‌ی واقعی در سفر معنی پیدا می‌کنه، سفر با پایِ پیاده، وقتی که یه کوله ۱۰ ۱۲ کیلویی رو دوشته، شبِ قبل فقط ۲ ساعت خوابیده‌ای، نقطه‌ای در بدنت نیست که درد نکنه، از سرما می‌لرزی و از شدتِ مه، تا سه قدم جلوتر، فقط کفش و گترِ نفرِ جلویی تو دیدته و گوش خوابوندی که کی وقتِ استراحت می‌دن. به هیچی فکر نمی‌کنی! از لحظه‌ای که پاتو می‌ذاری توی اتوبوس، کفشای سنگین‌ِ تو از پات درمی‌آری و با جورابای حوله (هوله)ای می‌شینی رویِ صندلیِ تنگِ ناراحت و شروع می‌کنی با بغل‌دستی‌ت چرت و پرت گفتن، تمامِ زندگیِ جاری در خارجِ فضای اتوبوس متوقف می‌شه و تو شروع می‌کنی به زندگی‌کردن در لحظه، هر اتفاقی که در زندگیِ روزمره می‌تونه ناراحت‌کننده باشه تو همچین فضایی بی‌اهمیت و خنده‌داره- مثلا همین پارسال که رفته بودیم اردبیل، درِ اتوبوس باز شد و چندتا کوله ی گرون قیمت افتادن و پاره شدن، بعد کمی جلوتر اتوبوس مشکل پیدا کرد و مجبور شدیم وایستیم به تعمیرِ اتوبوس، کنارِ جاده تولدِ دو تا از بچه‌ها رو گرفتیم و زدیم رقصیدیم. بعدتر، توی ترافیک جاده، ما نشستیم به ورق‌بازی و مافیا و پانتومیم، کلِ مشکلاتِ جهان دایورت بود به یه عضوی از بدنمون (هر هر هر) می‌گفتم، کی از بحث خارج شدم؟ -خلاصه تا وقتی که پاتو از اتوبوس می‌ذاری در خاکِ مقدسِ تهران (هر هر) و بابات از دور برات دست تکون می‌ده و با مشقت و ناراحتی خدافظی می‌کنی و کوله‌تو کشون کشون می‌بری تا ماشین و تا وقتی که از ترمینال برسی خونه و تو ماشین از چیزای بامزه ی سفر که هیچ درکی ازشون ندارن صحبت کنی و اونا خنده‌های زورکی تحویلت بدن.
بعد یادت می‌افته تو این دو سه روزی که از جریانِ زندگیِ خانواده‌ت خارج شدی اونا زندگیِ روزمره‌ی خسته‌کننده‌ی معمولی‌شون رو داشتن و زندگیِ در لحظه‌ی تو چیزی رو برای اونا عوض نکرده.
حقیقت اینه که وقتی چشماتو ببندی، دنیا خاموش نمی‌شه.
بازم از بحث خارج شدم.

*اینجا داشتم نهایتِ سعیمو می‌کردم که خیس نشم، مادربزرگم با چماقی نمادین ایستاده بود که هرکی شِنی برگشت به حسابش برسه. (هر هر)

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

فاک وات یو ریممبر

-خاطرات می‌گاد آقا، جدن می‌گاد. مثلا من الان نشستم پیشِ تو، این اُلترالایتِ لعنتی و این لیوانِ آب خنک توی‌ گرمای سگ‌پزون می‌تونه کافی باشه، بعد تو یه چیزی می‌پرونی یه کلمه ترکیبِ نچندان پرکاربردِ  که منو مــــی‌کِشونه به یه موقعیتِ مشابهی ۵ ۶ ماه پیش، بعد جزئیاتِ ریز و بی‌اهمیت جِلو چشمم رژه می‌رن و من کلن از فضا پرت می‌شم بیرون، بعد مثلا اشکِ دمِ مشکم تقریبا راه می‌اُفته و بغض می‌کنم بعد می‌گم که لعنت بر اون موجودِ ناشناخته‌ی توی چشم که تو هر موقعیت لو‌ ت می‌دن، لعنت بر اون چیزایی که باعث می‌شن خشم و هیجان و خجالتت قُلُپ‌قُلُپ از گونه‌ها و گوشات بزنه بیرون، لعنت بر اون دستگاهِ گوارشیِ مزخرفت که تا تقی به توقی می‌خوره موتوراش راه می‌افتن که خب، داره به لحاظِ روانی خوب به گا می‌ره، بیا ناک اُوتش کنیم. بعد می‌گم لعنت بر اون تربیتی که تورو انقدر ترسو و ضعیف بارت آورده، بعد می‌گم که بسه دیگه، زِرتو بزن. می‌گفتم، من پرت می‌شم بیرون، آویزونم می‌کنن به اون چیزای مسخره‌ی تو مغزِ آدم که خاطراتو نگه می‌دارن -که البته لعنت بهشون- بعد مثلا می‌آی حالمو خوب کنی، تو اون حالِ آویزونی، انگار که کفِ پامو قلقلک می‌دی، می‌تونی حس کنی که چقدر درد داره؟ خب درد داره. من نمی‌دونم فقط منم، یا خاطرات هستن که بگان؟ بعد من می‌بینم که، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، هیچ حسِ بدی ندارم بهت، ولی لعنت بهت.

-خب راهش چیه؟ بری پاک کنی خاطراتُ؟ که بهتر بتونی کنار بیای؟ ریدم بهت. سنگین ریدم بهت. این خاطره‌ها نباشن با فکرِ چی شبا بیدار می‌مونی و عین دیوونه‌ها لبخند می‌زنی؟ تو خودتو بستی به یه سری خاطره‌ای که حتی تضمینی نیست که "واقعا" اتفاق افتاده باشن. ناراحتت می‌کنن؟ ریدم بهت. خوشحالت می‌کنن؟ سنگین‌تر، تصور کن که اسهال  گرفتم. حالا لزومی نیست که بریزیشون دور و خواهر مادرِ منو یکی کنی با واقع‌گرایی و اَن و گه‌های ریاکارانه‌ی همراهش -انکار نکن که اسهالِ خونی فراگیر شده (هِر هِر)- اعتراف کن که بیرونِ اون هزار و دویست و خورده‌ای سی‌سیِ مغزت هیچ چیزی به خوشگلی و مبالغه‌شدگی -تف به این که مترادفِ آدم‌واری پیدا نکردم واسش- درونش نیست.


"Leonard Shelby: Memory can change the shape of a room; it can change the color of a car. And memories can be distorted. They're just an interpretation, they're not a record, and they're irrelevant if you have the facts.

Leonard Shelby: I can't remember to forget you.

Leonard Shelby: We all lie to ourselves to be happy. "(۱)

1. Memento(2000) - Christopher Nolan 

*این نوشته‌رم هدیه می‌دم به دو باعث و بانی‌ش: آهنگای Eleni Karaindrou و خودِ نامردت (به خودت بگیر)


۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

در حسادت

دارم سعی می‌کنم یک سری چیز‌ها را بشکافم و زخمشان را بچلانم تا آن نیشی که درونشان گیر کرده بیرون بیاید و انقدر ورمش جایم را تنگ نکند (عجب تشبیهِ کلیشه‌ای تخمی‌ای).
...
راهنمایی بودیم، من موجودِ زشت و غیرِ قابل تحملِ بداخلاقی بودم که همه رُ عاصی کرده بودم، تنها دلخوشیِ اون چندسالِ سیاه یک ساعت و نیمِ زنگِ انشاء بود که معلمِ دانش‌آموز‌پسندی داشت، سرکلاس موضوعاتِ تازه‌ی نوجوانانه/بحرانِ هویت‌دار می‌داد و ما انشاء می‌نوشتیم، من از ۷ ۸ سالگی باور کرده بودم که تقدیرم نویسنده شدنه و این تنهای چیزیه که می‌تونم تکیه کنم بهش (مثل لیلی توی بادبادک‌های رومن گاری، که می‌خواست جنگ و صلحِ زنانه بنویسه) این زنگِ انشاء خیلی مساله بزرگی بود برای من، کلِ هفته برای اون زنگِ لعنتی تمرین می‌کردم، برگه‌رو پر می‌کردم از استعاره‌ها و تشبیه‌های زورکیِ مسخره (مثلِ همین بالایی) ، آخرسرم یه ساعت می‌نشستم و در عینِ حال که سعی می‌کردم کمتر کریه و نفرت‌انگیز باشم با چشمای معصومِ پلک‌زنان به معلمِ مذکور خیره می‌شدم که اسم منو صدا بزنه، که معمولا وقتی انشام تخمی‌تر بود صدام می‌زد، می‌رفتم جلوی تخته می‌ایستادم، در حالی که قلبم داشت بیرون می‌جهید، با صدای لرزانِ در آستانه‌ی گریه می‌خوندمش، آخر سرم معلم به زور لبخند می‌زد و یه ۱۸ یا ۱۹هی به زور بهم می‌داد. (امسال دو تا کنفرانس دادم توی دانشگاه، دقیقا همین حسو داشتم، با این تفاوت که یه عده دانشجویِ خوابالویی که کنفرانس تخمشونم نبود جلوم بودن و از مقدارِ کریه‌المنظریم، بسیار کاسته شده بود.) 
همون سال‌ها، یه دختری بود به نام م.م. که تقریبا الگو و الهه‌ی کلاس بود، برخلاف دورانِ دبستان، که هرچه درسخون‌تر باشی محبوب‌تری، توی دورانِ راهنمایی ملاکِ محبوبیت "خاص" بودن بود.(۱) و این خواهرمون تا دلتون بخواد خاص بود، موهای مشکیِ پرکلاغیِ کوتاه داشت و ادای "کامران و هومن‌دوستی" همراه با ادای همجنس‌گرایی، همه‌ی بچه‌های کلاس حتی اگه نشونم نمی‌دادن دلشون می‌خواست یه جوری به این دختر وصل باشن. شما حساب کنید که من (که در بهترین حالت بچه‌ها ازم خوششون نمی‌اومد و در حالتِ معمول، تخمِ هیچکسم نبودم) یه رقابتِ مسخره‌ای با این داشتم، سر همین زنگِ انشاء. خوب می‌نوشت، جوری که من حتی الانم نمی‌تونم بنویسم. و با اعتماد بنفس و خوب می‌خوند، یه حسِ بدی هست که در عینِ حال که دلت می‌خواد شبیهِ کسی باشی، می‌خوای ازش بهتری باشی؟ و تصور می‌کنی که اگه خیلی خودتو جر بدی، اگه همه کاراشو با دقت دنبال کنی (حتی اگه با تیغ دستشو خط خطی کرد) می‌تونی ازش بهتر باشی؟ چون به هرحال تو تلاش کردی و اون مادرزادی "خاص" به دنیا اومده و چیزای اکتسابین که ارزش محسوب می‌شن و چیزای انتسابی که زحمتی کشیده نشده براشون.
من هیچوقت به چشمِ اون معلم نیومدم، به چشمِ بچه‌هام نیومدم. شاید یکی دوباری تشویق شدم از سرِ خودجردادن، ولی برای من کافی نبود، متوجهین چی می‌گم؟
یه روز معلم کذا برای م.م. یه هدیه‌ای خریده بود، م.م. درحالی که بچه‌ها تشویقش می‌کردن هدیه‌رو که بنظرِ من ارزشمندترین چیزِ دنیا بود رو گرفت و خوشحالم نشد، اونجا بود که با درد و خونریزیِ بسیار شکست رو پذیرفتم.
این م.م. اینا یه اکیپ ۷ ۸ نفره‌ای داشتند، خفن‌های مدرسه، تمام بچه‌ها آرزو داشتن که عضو اون می‌بودن، طبعا یه عده خایه‌مالی می‌کردن و عضوش می‌شدن، یه عده‌م چپِ ماجرا بودن، علیه‌شون غیبت می‌کردن و معتقد بودن اکیپ کذا عن است و حقِ انتخاب و آزادی و آسایشِ دیگر اعضای کلاسُ ازشون می‌گیرن.
من یه جورِ مخفی‌ای بین سه گروه در جریان بودم، حمایتی نمی‌کردم از کسِ خاصی، تقریبا با همه دوست بودم و سعی می‌کردم با محبتِ بیش‌از‌حد (ادای مهربونی درآوردن) محبوبِ دل‌ها باشم، جوری که همه منو بازی‌م بدن، در عینِ حالی که کسی تنبیه‌م نمی‌کرد. رفتارِ تیپیکالِ یک ترسو.
این زندگیِ ترسو و بازنده، تا همین الان دنبالم اومده، یه مدت تو دوم دبیرستان، با ب. ضدِ اکیپِ خفنای کلاس گروه تشکیل دادیم و تا پای گریه و اشک و افسردگی سخت گرفتیم و اذیت کردیم همو، بعدتر، سوم دبیرستان، یاد گرفتیم که شل کنیم، که تندرو بودن سلامتی و آرامشمون رو از بین می‌بره و بهتره عوضِ   اون تیکه‌ی عصیان‌گرمون، این تیکه ترسو محافظه‌کارمونو پر و بال بدیم.
از بحثِ اصلی دور شدم، ولی مهم نیست. کی حوصله داره این همه خط شر و ور بخونه؟ (اتنش‌سیکر)

۱. You're so fuckin' special, I wish I was special- Radiohead
۲.خوشبختانه یا بدبختانه، عکسی از دوران راهنمایی ندارم، این واسه اول دبیرستانه.
۳.خواهرِ نوستالژیُ بوسیدم با این پست.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

از خواب پرید، کابوس دیده بود، بدنش خیس بود از عرقِ سرد و موهای سرش به پیشانی چسبیده بود، نفس نفس می‌زد و تمام تنش می‌لرزید، من که ساعت‌ها بود بیدار به سقف زل زده بودم، از صدای "هیع" بلندی که گفت از خواب و بیداری بیرون اومدم.
دست کشیدم بر صورتش و پرسیدم: خوابِ بد دیدی؟ داشتی ناله می‌کردی، پاشو بشین. من می‌رم آب بیارم واست.
وقتی برگشتم، خمیده نشسته بود روی تشک و صورتش را در دست گرفته بود و گریه می‌کرد.
+چی شدی تو؟
-ولم کن.
+حرف بزن، بهتره واسه خودت، حرف بزن. خم شدم تا گونه‌ش را ببوسم، به خشونت کنارم زد.
-و لم  کن.
+باشه باشه. حرف نزن.
از رخت خواب دور شدم، احساسِ سرما از مهره‌ی پایین کمرم نفوذ کرده بود و به آرامی تا گردنم بالا می‌آمد، این خانه‌ی لعنتی هیچوقت گرم نمی‌شد، در اوج قدرتِ تابستان ساعت ۴ بعد از ظهر کفِ  آن گرم نبود چه برسد به نیمه‌شبِ زمستان، نشستم و زانوهایم را بغل کردم، شنیدم که سیگاری آتش زد. گلوله شدم کف زمین، سعی کردم گرم شوم، دستانم را ها کردم، دست کشیدم بر مهره‌های کمرم. پاهایم را چسباندم به هم، حس کردم که کف پای چپم سردتر است، نقطه‌ای در کلیه‌ی راستم می سوخت. گلویم خشک شده بود و لب‌هایم بهم چسبیده بود، اگر می‌شد دلم می‌خواست پتو بر سرم بکشم و گم و گور شوم تا صبح یا بروم با خشونت بازوهایش را باز کنم و بگویم وقتی انقدر سرد است حق نداری مرا نخواهی.
حق با او بود، اینکه خوب گریه می‌کردم و خوشگل هم بودم نباید دلیل می‌شد که تمام کاستی‌هایم نادیده گرفته می‌شد، ولی تمام اینها بی‌معنی است تا هنگامی که حسش کنی، تا ببینی هیچ‌چیزی از تو را نمی‌بینند مگر لب خندان و ظاهر سرحال، که یاد بگیری چطور با استفاده همین خصوصیات ژنتیکی، به خصوصیات اکتسابی دست پیدا کنی.
من خارج این بازی بودم، این بازی گروگانگیریِ تن خود و اینکه ببینیم چه کسی بهتر می‌تواند با آسیب زدن به خودش، دیگری را زجر بدهد، نه اینکه در آن شرکت نکرده باشم، می‌توانم بگویم در شروع آن هیچ نقشی نداشتم.
*صحنه‌ای بود که برای به کرسی نشاندن خواسته‌هایش، بر سر و سینه می‌کوفت -انگار که سال‌ها تمرین کرده برای چنین روزی، اینکه چگونه و با چه قدرتی دست‌هایش را هم‌زمان بالا ببرد و با چه نیرو و سرعتی پایین بیاورد تا هم اثرِ خود را بر سفیدی قفسه‌ی سینه‌اش بگذارد و هم بتواند کل موهای سفید-قهوه‌ای‌ش را مثل دامنِ رقاصه‌ها به هوا ببرد و برشان گرداند سرِ جایشان- و در مقابل صحنه‌ای بود که یکبار، فقط یکبار، با مشت محکم به شقیقه‌اش کوبید، عینکش شکست و تیزیِ کنارِ آن زخمی به  مساحت یک عدس ایجاد کرد، انگار که می‌خواست بگوید مهم نیست چقدر تمرین کرده باشی، شور و احساسات تاثیر بیشتری دارد.*
*گه و کثافت راه خود را ادامه می‌دهد، کثافت زندگیِ شما، محدود به مرزِ ۷۰ ۸۰ ساله یا بیشترتان نخواهد ماند، زندگی فرزندان و اطرافیانتان را نیز به گه خواهد کشید.*
کوتاه آمدم، آن شب و بعد از آن شب، بیشتر کوتاه آمدم، مشکل این است که هرچه خودت را-به بدختی و از سر خستگی- عقب  بکشی، جلوتر خواهد آمد، بعدتر که به خودم آمدم اثرات غصبِ اختیارم در جای جای خانه و حتی تنم به روشنی آشکار بود، به قدری واضح که باور نمی‌کردم تا پیش ازین متوجهش نشدم.
*چیزی تغییر نمی‌کند، بدتر یا بهتر نمی‌شود، مثل یک فیلم نفرت‌انگیز شکنجه‌آور که هر چند روز یکبار مجبوری با صدای بلند، به دُورِ آهسته تماشایش کنی.*