۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه

First week was about surviving, Second one is going to be about doing shit

خب، قصد کردم فارسی بنویسم. توی اتاقم توی آپارتمانمون تو فلورانس هستم و فقط یکم با وضعیت ایده‌آل فاصله دارم. یعنی دوست داشتم عوض خانواده با دوستام به سفر اومده بودم و ویسکی و سیگار داشتم. ولی در عرض چند روز میرم پیش دوستم تو درسدن و اندکی دور از خانواده خواهم بود.
امروز با مامانم دعوام شد نه بذارین جمله شو عوض کنم. امروز مامانم باهام دعوا کرد، بهم توهین کرد و بعدم مجبور شدم منت کشی و معذرت خواهی کنم تا گریه نکنه و غذا بخوره. مدتیه تصمیم داشتم یه چیزی بنویسم در مورد اینکه راه درست رفتار کردن با آدم افسرده طبق تجربه ی من چیه. حالا پایین مقدمه ای که دفعه قبلی که سعی کردم اینو بنویسمو قرار میدم. و برنامه هم ندارم که الان تموم کنم مقدمه رو. یک هفته س سرکار میرم و حسی دارم شبیه اینکه همیشه سر کار میرفتم کارم بیشتر اوقات نوشتن در مورد یک نوع تکنولوژیه. موضوعی که تا قبل این نه راجع بهش چیزی میدونستم و نه اهمیتی برام داشت. but man! I can write about it. بامزه س که چطور آدمیزاد میتونه ترجمه کنه و آشغال فرهنگی تولید کنه که تو سرچ گوگل بیاد بالا صرفا. حتی رییستم نمیخونه چی نوشتی. برگردم به حرف اولم. امروز مامانم بیسیکلی بهم گفت که تمام موفقیتی که دارم به خاطر اینه که خوشگلم. اگه کسی گلدوزیامو میخره یا اگه سرکار میرم. گفت اگه این شکلی نبودی هیشکی به کارات نگاهم نمیکرد. خودشم متوجه نبود که این حرفش. چه جوری اونجایی که باید رو سوزوند. من با منتالیتی دختر خوشگل دوست داشتنی بزرگ نشدم. چون راهنمایی زشت بودم و در بچگیم بیشتر دختر خانوم و مودب بودم تا دختر خوشگل مامانی. ولی قبل تراپی همیشه فکر میکردم که همه موفقیتام شانسی بوده و همه کسایی که بام دوستن نه به خاطر خودم که به خاطر چیزای دیگه دوستم دارن. مثلا دوست پسرا به خاطر قیافه، فلانی به خاطر اینکه مهربون و ساکتم دربرابرش و غیره. خیلی تلاش کردم که برای چیزایی که دارم به خودم کردیت بدم و این حرف، اونم از مامانم خیلی دلمو سوزوند. و چند دقیقه طول کشید تا بتونم به منت کشیم برگردم. که این مارو میرسونه به نکته هایی که میخواستم بهتون بگم. لیستش میکنم چون اینجوری راحت تره.

1. شخصیش نکنید! خیلی سخته وقتی کسی به نزدیکی مامان آدم بهش میگه لوزر، یا خوخواه و یا با رفتارش نشون میده که ازش ناامیده و یا مثلا مستقیم بهش میگه که بچه ی نخواسته بوده و سعی کرده بندازدش ولی نتونسته. ولی باید مدام به خودت یاداوری کنی که این حقیقت تو نیست. تو لوزرنیستی و نباید به خاطر زمان گذاشتن برا خودت سرزنش بشی. و اون آدمم آدم بدی نیست. قصدش بیشتر آروم کردن خودشه تا ناراحت کردن تو. 

2. شما غول چراغ جادو نیستید. سعی نکنید همه رو خوشحال و راضی کنید. چاه نارضایتی آدمی که منتظره شما زندگیشو درست کنید و یا دیگرانو مقصر تمام مشکلاش می‌دونه انتها نداره. خودتونو توی این موقعیت قرار ندید. حتی اکر این آدما اعصای نازنین خانواده‌تون باشن.

3. گول وقتای خوبو نخورید . هیچوقت بیش از حد بیخیال و راحت نشین. اینکه فرد افسرده نزدیک بهتون یه مدتیه غذا میخوره، بیرون میره و به خودش میرسه به این معنی نیست که حالش خوبه و شما میتونین مثل یه آدم عادی باش برخورد کنید. فکر اینکه میتونین ازش انتقاد کنین وضررشو نبینیدو بریزید دور.و اگر مادرتون افسرده س، فکر نکنید که حتی تو وقتای خوبش محرم راز و دوست صمیمیتونه. چون نیست. خلاصه اینکه امید چیز خطرناکیه و اگر ادم افسرده ی زندگیتون کاری برای رفع افسردگیش نمیکنه احتمالا درمان نمیشه و نبایدگول بخورید و امیدوار باشین که حل شد.
4. نذارین وقتای بد از بین ببردتون. وقتای بد واقعا بدن. برای من قابل توصیف نیست قدرت تخریب کننده ای که دارن. آدم حتی دلش میخواد بمیره. بچه تر که بودم فکر میکردم میرم دانشگاه، سرکار یا مهاجرت میکنم و جدا میشم و دیگه این وقتای بدو نمیبینم. ولی الان میدونم که راه فراری ازشون ندارم. باید همیشه مراقب رفتارم باشم و هیچوقت یک رابطه ی سالم و عادی با خانواده م نخواهم داشت. اما نکته اینه که وقتای بد هم همیشگی نیستن. بالاخره تموم میشن، حتی اگه اون موقع باورتون نشه که یه روز عادی میشه همه چی دوباره.
5. عذاب وجدان نگیرید. بهتون عذاب وجدان خواهند داد. و وقتی روزی 5 هزار بار بشنوی که به خاطر تو طلاق نگرفتن یا سر کار نرفتن یا تحصیل نکردن و تو به قدر کافی قدرشونو نمیدونی، خیلی سخته عذاب وجذان نگرفتن. و این باعث میشه سعی کنین کون خودتونو پاره کنین که ازتون راضی باشن. که ممکن نیست و این به سلامتی خودتون اسیب میزنه

۱۳۹۶ اسفند ۱۸, جمعه

At last! something positive



So good news everyone, my therapist said that I don't need regular sessions anymore, and this makes me so proud. My last year's new year resolution was to have therapy sessions, and here I am. living in the same environment and feeling more powerful and happy. of course I have more reasons now. I love my friends and my boyfriend and I don't feel obligated anymore, to keep friendships and  to make people like me. I speak my heart out more freely and I am grateful to be who I am. I kinda feel silly, counting my blessings and showing how truly satisfied I am. I guess the old Shirin wouldn't let her self love, and would probably cringe hearing the term "the old shirin". But I don't want to forget my happy moments. And I'm not scared of being wrong and feeling sad and heart broken again. the thing is, when you accept yourself the way you are, you don't see small mistakes as a failure anymore. and that is sooo liberating.
I wrote a list of the things that I enjoy. at first I thought it was silly and I was actually quite ashamed to show it to anyone. And it kinda bothers me that I needed an external approval to feel good about it. but the important thing is, I feel good about it now. and I'm ready to publish it.
Making stuff
Thinking in a foreign language
Being confident and not wearing any make up
Helping people out
Drinking smoothies
Cooking
Having long non bitten nails
Being in nature
Travelling
Painting and drawing
Reading
Making people laugh
Watching positive colorful movies and series
Taking long walks and discussing weird stuff
Not having to worry about my family
Buying cheap clothes
Wearing dresses
Applying cat eyeliner
Stargazing
Speaking about silly stuff with my friends and my bae
Being with bae
Watching bae's face light up when he's happy and his dimples
Reading mythology
Learning and speaking German
And this thing I designed the other day, and being proud of it and not being afraid to admit it

۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

Being a cool adult

I have always thought that people who sit in cafes and write stuff are cool, like they are functional grown ups who don't need anyone's company to feel loved and confident. but I felt like that this giant hole inside of me wouldn't let me be that cool. No matter how hard I tried, I wouldn't be able to be alone with myself. and here I am sitting in a not so cool cafe, smoking cigarettes and writing this post. I am, I really am trying to fill the hole with self love. But man this is hard, specially with a constant reminder (being my mother) who's forcing me to hate myself. what happens is that I feel sorry for myself. and only assholes do that. But it's okay. Someday I will find a better place to stay, and I won't have to feel this way again. right?
what i'm trying to do is helping myself feel better by doing adult cool stuff. cause in 8 months or so, I'm gonna be all alone and what if my family is not the only reason that I'm miserable? that thought shakes me to my roots. I kinda know how I can be happier. First I should clean up my room, then I should start learning stuff so I can find a job in 2 months. seems easy on paper!

این چیزیه که تصمیم کرفتمبه خودم بگم. حس بد داشتن اوکیه. میدونم که نمیتونم چیزیو درست کنم . خیلی احمقانه س که ار الان نگران اینده باشم. اگر نگرانیت کمکت نمیکنه که پیشرفت کنی نباید نگران باشی. برو ورزش کن. اتاقتو تمیز کن و صب زود بیدار شو که بیشتر به کارات برسی. هدفای بزرگ با تبدیل شدن به چیزای عملی کوچیک انجام شدنی میشن.