۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

Writer's block

من که هیشوقت به خودم با اسم نویسنده اشاره نکردم، یا هنرمند، احتمالا به خاطر اینکه مشکل اعتماد به نفس دارم و شاید (و این واقعا منطقی‌تره) چون که هیچوقت نویسنده یا هنرمند نبودم. اما می‌تونم بگم که ۴ ساله دچار writer's block شدم و از هر دقیقه‌ش متنفرم. نه اینکه قبلش خیلی نویسنده‌ی خاصی بودما :)) اونروز یه تبریک سال نوی میلادی توی اینستاگرام دیدم، نوشته بود امیدوارم تو سال جدید خوشحال و فلان و بهمان باشین و رایترز بلاک یا ارتیستز بلاکتون برطرف بشه -فان فکت: من نمی‌تونم بگم ارتیستز بلاک، اونروز خواستم به یکی بگم و زبونم نچرخید و خیلی عجیب بود- به نظرم این بهترین تبریکیه که می‌شه به کسی گفت -اگه کسی می‌خواد بهم تبریک بگه یا ارزوی خاصی بکنه، می‌تونه نت برداره- ادبیات، موسیقی، نقاشی و باقی هنرا می‌تونن خیلی هیجان‌انگیز باشن و گوش به دادن به موسیقی خاصی می‌تونه من باب مثال خیلی خیلی شگفت‌آور باشه اما ما شنونده‌ها، ما بیننده‌ها و ما خواننده‌ها، هیچ‌وقت لذت واقعی‌ای که خالق این چیزا احساس می‌کننو نمیتونیم احساس کنیم. البته من اگه موزیسین می‌شدم از پس استرسش برنمیومدم و سر سومین اجرا از خونریزی می‌مردم *لبخند ترسناک* سینما این حسو به من نمی‌ده، چون که هر صحنه رو هزار و پونصد بار می‌گیرن و به تهش که می‌رسن احتمالا ازش متنفر میشن، ولی تئاتر نه، من که دراگ خاصی مصرف نمی‌کنم، ولی همیشه فکر می‌کردم نشئگی (جایگزین بد برای های بودن؟) که اجرا روی صحنه به آدم می‌ده، احتمالا کوکایین یا هروئین مثلا (همچنان هیچ ایده‌ای ندارم، کاملا حدس می‌زنم، نکته جالب می‌دونین چیه؟ روی صحنه م نبودم، یعنی اگرم بودم مخصوص عرق کردن و سکته کردن بودم و تقریبا سه چهار خطه دارم چرت و پرت محض می‌گم *لبخند عجیب*) به آدم نمی‌ده.
وقتی که این نوشته رو شروع کردم شاد بودم، و رویکرد مثبتی داشتم به کل ماجرا (که احتمالا از طنز زورکیش معلوم بود، نه؟) و الان دیگه ندارم، و شکمم از داغی لپتاپ داره می‌سوزه( but im gonna publish it anyways)
و همینطوری، تمام شد.
پ.ن. وبلاگ اپدیت کنین، الان شاید مسخره و زورکی به نظر بیاد، ولی خود آینده‌تون ازتون متشکر خواهد بود.
پ.ن.۲. یک روزی یه کسی میاد، انقدر محکم بغلت می‌کنه که تمام تیکه‌های شکسته‌ت به هم می‌چسبه باز. (می‌دونم که چرت و پرت محضه، و هیچکسی نمیاد و تمام رابطه‌ها در نهایت به گه کشیده میشن، ولی one can only hope *لبخند خالص*)
پ.ن. ۳ واقعی : یه دلیل وجود داره که نباید ۳ صب اپدیت کنین و اون اینه مانند یه پات‌هد کهنه‌کار، یا پیرزنی که دچار الزایمره ته جمله‌هاتون یادتون میره و بعدا که می‌خونیدش واقعا از عملکرد خودتون ناراضی خواهید بود.

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

The many things I suck at

در حمام، لیف می‌کشید به دستش که تتوی موقت داشت و سعی میکرد پاکش کند، بازو‌هایش هنوز اندکی از برنزگی ونیز و تابستان را داشتند، یک سال پیش این جمله هیچ معنایی نداشت اما اکنون خاطرات تقریبا خوب و مبهمی به ذهنش می‌آورد. و البته خوب که فکر می‌کرد می‌دید رفتن به ونیز چیز خاصی بهش اضافه نکرد، جیبش را اندکی خالی کرد و برای مدت طولانی‌ای اعصابش و وضعیت زندگیش را به گند کشید. کل سفر لعنتی روده‌اش خونریزی می‌کرد و یک جایی هست که آدم از خونریزی کردن خسته می‌شود و فقط دلش می‌خواهد برود خانه (که احتمالا آنجا به دلایل دیگری خونریزی کند) یعنی بعضی از آدم‌ها ساخته شده‌اند که برای دلایل بیهوده انقدر حرص بخورند که ناخناشان را بجوند یا خونریزی روده کنن یا هزار و یک راه دیگری که استرس در ماها که عادت نداریم سر دیگران داد بکشیم و کتک‌کاری کنیم بروز می‌کند.
ماها آدم‌های بدبختی نیستیم، بی‌نهایت معمولی‌ایم و ترسوتر از بقیه هستیم، و تقریبا هیچوقت حرف دلمان را نمی‌زنیم و وبلاگ‌های تخمی تخمی تاسیس می‌کنیم و دلمان نمیاید پاکش کنیم. هرچند اگر هزار و پونصد روز یک بار آپدیتش کنیم.
***
از کجا رسیدیم به وبلاگ؟ آهان، آفتاب سوختگی، یک چیز جالبی در مورد افتاب سوختگی بازوها وجود دارد، اینطوری که من همه جا نمی‌تونم با بازوهای برهنه برم. و معمولا این قسمت پوستم هیچوقت آفتاب نمی‌خوره، و وقتی که می‌خوره یعنی خلاف جریان شنا کردم. که از بچگی تا الان، انگیزه‌ی خیلی از کارام بوده.
 ۵ ۶ سال گذشته و من همچنان همون خانومیم که بودم. یعنی تمام چسناله‌هایی که از ابتدای این وبلاگ داشتم، تا به همین ساعت سرجاشونن. ادم انتطار داره غرا و چسناله‌هاش مث خودش پیر بشن. یا حداقل جدی‌تر بشن. صحیح نیست ادم ۲۳ ساله هنوز بعد از دعوا با مادرش بشینه گریه کنه.
مشخص نیست که ما از خودمون توقع بیش از حد داریم، یا واقعا ریدیم. ولی همین که اگاهیم به ریدمان خودمون کافیه، وای به روزی که یادمون بره چقدر وضع خرابه. اون موقع در بهترین حالت میشیم سربار روانی مردم، یعنی همینطوری بار روانی احساسی خالی می‌کنیم رو دیگران و اعصابشونو خراب می‌کنیم و بعدشم احساس می‌کنیم چقدر باحال و خفنیم.
 تازگیا فهمیدم که تعریف کردن از خودت شجاعانه‌تر از انتقاد از خودته. یعنی برا کسی مثل من نصف شوخیاش با خود تخریبیه و همیشه برای جلوگیری از انتقاد دیگران، خودش به خودش انتقاد میکنه (اشتباه نکنین، این از فراترین مراحل انتقادناپذیریه، الان تعریف نمی‌کنم) ولی از خود تعریف کردن یه چیز عجیبیه، حداقل تعریف صادقانه و صریح، برای مثال من می‌دونم که خوشگلم ولی معمولا به روم نمیارم که می‌دونم و ترجیح می‌دم هیچوقت منشنش نکنم شاید چون تو یه خانواده‌ای بزرگ شدم که هیچکس هیچوقت هیچ چیز مثبت صریحی راجع به خودش نمی‌گه. همه دروغگو و دغلبازن تو این خونه. مثلا یکی از روشای معروف تعریف کردن از خود اینه که بگی: بدترین خصوصیت من اینه که خیلی صبورم! چجوری این بدترین خصوصیتته؟ صبوری خصوصیت خوبیه، و خودتم اینو خوب می‌دونی و در ضمن، اخرین صفتی که در وصف تو می‌شه گفت اینه که صبوری!
ما ریدیم اقا، نسل اندر نسل
گه بزنن تو این شهر که میخانه ندارد.
پ.ن. ادما بهم می‌گن بنویس، حقیقت اینه که حالم خوش نیست، و زیباترین چیزی که درمیاد ازم همچین چیزیه، مرسی که دنبالم می‌کنین و ببخشید که دیر به دیر اپدیت می‌کنم و وقتیم اپدیت میکنم همچین چیز شر و ور نامنسجمیه.