۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

How I suck at writing endings #2

می‌دونی، من همیشه ازون آدمایی بودم که اگه یه دختر خوشگل می‌دیدم نمی‌رفتم بهش بگم که خوشگله، میدونی چی میگم؟ همیشه ترجیح می‌دادم که Awkwardطور نگاهش کنم و اگه اون نگاهم کرد الکی نشون بدم که نگاهش نمی‌کنم. همیشه یه طوری نتونستم که به آدمایی که خوشم میاد ازشون بگم. یه عده آدما هستن که ترجیح می‌دن به دخترای خوشگل برینن و با خراب کردن اعتماد به نفسشون بهشون نزدیک بشن. می‌تونم بگن هیچ وقت این کارو نکردم. میدونی چی میگم؟ میتونم بگم که آدم خفنی نبودم. ولی می‌تونم اینم بگم که آدم بدی هم نبودم. 
اینطوری که می‌گم به نظر می‌رسه برای یک کشیشی دارم اعتراف می‌کنم، که قبل ازینکه به دار آویخته بشم گناهام پاک بشه (دوستان غرب‌گرایی مارو ببخشن. شما تالا شنیدین کسی بره قبل اعدام پیش آخوند اعتراف کنه؟) شاید یه جایی یه وقتی امکان داشت که من یه آدم محکوم به اعدامی بودم که همین الان نشسته پیش کشیش و درحالی که گوشه‌ی چشم چپشو می‌خارونه و دماغشو بالا می‌کشه داره مثلا تعریف می‌کنه که دی‌هایدرت شدم و واسه همین اون جوون عربو با چند 
گلوله پشت سر هم کشتم و حتی وقتی مطمئن شدم که مرده بازم شلیک کردم، انگار که پدرکشتگی داشتم باهاش.
البته الان که نیستم، می‌خوام بگم من می تونستم همون دختر خوشگلی باشم که الان روم نمیشه بهش بگم خوشگله، همون دختری که حتی نمی‌خوام باهاش به یه جایی برسم. می‌دونی چی می‌گم؟ شاید بعضی آدما وقتی بهشون نزدیک بشی عیباشون انقدر زیاد بشه که دیگه اون حسی که بهشون داشتی رو نداشته باشی. مثل یه عکس قشنگ که وقتی زوم می‌کنی می‌بینی هیچم قشنگ نیست. می‌خوام بگم هرچقدرم که بگم که چقدر همه ‌چی سست و الکیه، می‌تونم بازم بگم. ولی هی، اینکه ذرات ریز بارون رنگین کمونو درست می‌کنه و اون ذرات ریز از اتم ساخته شدن، باعث نمی‌شه که رنگین‌کمون دیگه قشنگ نباشه، میشه؟

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

Fire, fire, shit's on fire

فکر می‌کنم حالا که به اینجا رسیدیم وقتشه که آهنگ غمگین بذاریم و بغض کنیم و یه فیلمو برا هزارمین بار نگاه کنیم و شاید اشکی بریزیم، بعد قلبمون فشرده بشه و سعی کنیم که یادمون نیفته.
و تنها چیزی که ازش مطمئنیم اینه که مهم نیست، میگذره و فراموش میشه و ما خسته خواهیم شد از به یاد آوردنش ولی فقط همین حالا هم که شده دراز می‌کشیم و می‌ذاریم این حس و حال مثل موج دریا رومونو بپوشونه که مرد را دردی اگر باشد خوش است. بعد هم کلمات از زیر زبونمون فرار می‌کنن و ما هیچ راهی نداریم که برشون گردونیم و همینطوری پشت هم هی پاره‌تر میشه اوضاع.
و راستی، یادمون نره به سلامتی غمگین‌ترین تولد عالم لیوانمونو بیاریم بالا :)

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

Keeping The Record

توی لیست درفتای همین وبلاگ یه نوشته‌ای دارم که عنوانش "to keep the record"ئه و متنی درش نوشته نشده، احتمالا مربوط به زمانیه که خیلی حالم خوش بوده و دلم خواسته ثبتش کنم که پسفردا که حالم بد بود و سر زدم به اینجا احتمالا یادم بیفته، با جزئیات دقیق که یه زمانی چه خوب بود و خاک تو سر خودم یا هر باعث و بانی دیگری که خرابش کرده، یا احتمالا خواستم ثبتش کنم که پسفردا که حالم خوب بود بیام بخونمش و لابد حالم خوب‌تر بشه، یا چه می‌دونم، شایدم خواستم که پسفردا به دختر ۲۱ ساله‌ی ناراحت و گیجم نشون بدم و هر دو به سادگی بچگانه م بخندیم، هر چیزی که بوده مهم نیست، مهم اینه که اون نوشته‌ای که می‌تونست وجود داشته باشه و در ذهن شیرین ۲ سال پیش بوده هیچوقت نوشته نشده و الان برای برگشتن به اون حال خوب دو سال پیش فقط میشه به حافظه‌ی تخمی و ناکارآمد و دروغگومون متوسل بشیم و برگشتنم که نه، یادآوری، که کِی کسی تونسته برگرده به یه زمانی که دوست داشته و خیلی خوب بوده؟
آخ ولی من یادم میاد، نه تصویر واضح و دقیقی و نه رونوشتی از کل مکالمات و نوشته‌ها و صداها و بو ها و تصاویر، که حسش یادم میاد. و به همون مقداری که دلم می‌خواد کامل، در بر گرفته بشم توسط اون احساسات‌ دلم می‌خواد تمومشون یادم بره.
و اینکه، واقعا کنایه آمیز نیست که هیچوقت زیر اون عنوان چیزی ننوشتم؟
That I am ok
Let's burn this city and build a more honourable one
Let's forget this age and dream of a more graceful one
Since you have nothing you can't lose anything
And I am bored of being lonely
I wanted to change the world, I don't know how the world changed me
I wanted to carry the sky on my shoulders, Now I have trouble carrying myself
Lets say that I am OK
Lets say that I am OK
(Mashrou Leila - inni mnih)

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

Gougoulized or how I suck at writing endings

به ناخن‌های از ته جویده شده‌اش لاک بنفش اکلیلی زده بود و با احتیاط فوتش می‌کرد که سریع‌تر خشک شود و بتواند دراز بکشد و سعی کند بخوابد. یک چیزی در مورد چیزهای اکلیلی وجود داشت که خوشحالش می‌کرد، انگار این برق برق زدنشان چشمک زدن ستاره‌هاست در یک کهکشان- یک چیزی هم در مورد کلمه‌ی کهکشان وجود داشت که خوشحالش می‌کرد- صدای باران می‌آمد و هیچ صدای دیگری به جز صدای فوت کردنش و صدای دور تلویزیون شنیده نمی‌شد. روی زمین نشسته بود چون روی میز و تخت و صندلیش پر از آت و آشغال بود و گذشته از آن، روی زمین تسلط بیشتری روی لاک زدن‌ داشت. گرچه به تازگی یاد گرفته بود به دست‌هایش افتخار کند -چون گذشته از اینکه قدرت زیادی نداشتند و خیلی وقت‌ها در هیچ بطری‌ای را نمی‌توانستند باز کنند و تقریبا در تمامی مچ انداختن‌ها بازنده می‌شدند اما ظاهراً بسیاری از چیزهایی که خوشحالش می‌کردند فقط از دست‌هایش و ارتباطشان با مغزش برمی‌آمدند و درحالی که ظاهرا تمامی دیگر اجزای بدنش علیه‌ش عصیان کرده بودند فقط دست‌هایش بودند که با وجود همه‌ی بریدگی‌های عمدی و غیر عمدی و جای چسب‌ها و یخ‌زدگی‌ها و سوختگی‌ها و غیره هنوز می‌توانستند خوشحالش کنند -چون یک چیزی در مورد کلمه‌ی hand-made وجود داشت که خوشحالش می‌کرد-- چیزی در مورد آن‌ها وجود داشت که حالش را بهم می‌زد، در کارنامه‌ی آمادگی‌ش یک مورد تیک خورده بود و کامل به یاد می‌آورد که مربی آمادگی به مادر می‌گفت همه‌ چیزش خوبه فقط سعی کنین این عادتو از سرش بندازین و مادر که در تمام راه داشت از مضرات ناخن جویدن و کثیفی و میکروبی که زیر ناخن جمع می‌شود و غیره برایش سخنرانی می‌کرد. بعد هم که رفت برای او دو عروسک پلاستیکی خرید،عروسک دخترک ارغوانی‌پوش- به نام پارمیدا برای کارنامه مدرسه‌ش بود و عروسک هیبرید ستاره - انسان که طبیعتا ستاره نام گرفت برای کارنامه کلاس زبانش، که به یاد می‌آورد چقدر ناراحت بود که صد از صد نگرفته بود و این هم به خاطر بی‌انصافی محض طراح سوالات بود، در حالی که او هنوز نمی‌توانست ساعت بخواند چند سوال طرح شده بود که باید به انگلیسی ساعت می‌خواند بگذریم که هنوز هم نمی‌توانست درست ساعت بخواند. و ساعت دیجیتالی موبایل را ترجیح می‌داد. الان هم گیج شده بود که چگونه از لاک اکلیلی بنفش رسید به ساعت دیجیتالی و سعی می‌کرد فکرش را بازردیابی کند و یک چیزی در مورد بازردیابی  کردن افکارش وجود داشت که خوشحالش می‌کرد.
و اینکه چه سری‌ست که وقتی از زبان سوم شخص راجع به خودت می‌نویسی به زعم خودت کمتر از نوشتن از زبان اول شخص راجع به خودت تخمی‌ست؟

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

Thick skin and an elastic heart

      اولاش ترسناکه، اولاش که داری امیدتو از دست میدی. ترسناک ازین جهت که نمیخوای چیز بی نقص و همه چیز تمامی که انتظارشو داشتی خدشه برداره. اما هیچ چیز هیچ وقت کامل نیست. مشکل جهان اینه که به طرز بی عیب و نقص و کاملی، همیشه ناکامله -مدت بسیار طولانی ای دلم میخواست این عبارتو به کار ببرم. ای هو تو ادمیت، ایت فیلز گود، همچنین، به کار بردن بی عیب و نقص و کامل در کنار ناکامل، فیلز گود- اما بعداً، آدم میبینه که کاملا به ناکامل بودن همه چی و ناامیدی مواجهه باش عادت کرده و به طرز ناراحت کننده ای، دیگه حتی ناراحت نمیشه. همچین چیزی در مورد خود آدمم اتفاق میفته.
بذار روشنت کنم دختر جون، تو اون کسی نیستی که دوست داشتی باشی. اون کسی نشدی که از بچگی میخواستی بشی. تو تغییری درجهان ایجاد نخواهی کرد، خیلی وقتا تغییر زندگی خودتم از دستت خارجه. تو احتمالا نویسنده‌ای بزرگ و مادر فوق‌العاده‌ای نخواهی شد و اگر از کسی که خوب نمی‌شناسدت راجع به تو بپرسند، احتمالا خواهند شنید مهربونه، پسیفیسته و قیافه‌ش بد نیست، نه بیشتر و اگر همین الان بمیری، در ته ذهن کسانی که می‌شناسندت فکری که سعی می‌کنند به عقب ذهنشان برانند این خواهد بود که دوست‌دختر، فرزند و دانشجوی بدی بود، اما مهربان بود و crafty. 
اینم کاملا گردن شرایط خوب یا بدی نیست که سرت نازل شد یا نشد، وقتی که تصمیم گرفتی عوض کتاب خوندن تو کتابخونه دانشکده، بری پشت سیگار بکشی و چرت و پرت بگی، خودت این سرنوشتو برا خودت رقم زدی. تو یه جاهایی تصمیم گرفتی عوض کار مهم‌ترو درست‌تر، کار راحت‌ترو انجام بدی و با این کار گند زدی به تصویری که از خودت داشتی و شدی چیزی که الان هستی. تو آدمی نیستی که بودی و حتی، آدمی نیستی که هستی. مثل خیلی از اطرافیانت، مثل خیلی از دوستای از پشت خنجرزن و دشمنای قسم‌خورده الکیت، تقلبی هستی و زندگیت خیلی وقتا میشه رسوندن روز به شب و اینکه حواست باشه بدنت تکه تکه از هم نپاشه، چون ناگهان به نظر میرسه همه‌چیز، همه‌چیز حتی بدن خودت داره ازت انتقام تمام‌ کام‌هایی که از سیگار گرفتی و تمام فست‌فودایی که خورده‌ای و تمام وقتایی که -از ترس چیزی که حتی بیرونی و آبجکتیو هم نیست- مشکلای کوچیکی که بدنت داشت رو نادیده گرفتی رو ازت می‌گیره.
زندگی کردن به شیوه‌ای که انگار فردایی وجود نداره ساده نیست و همونقدر که خوب و خوشگل به نظر میرسه، احمقانه‌س. چون هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ قادر متعالی هیچ جایی نیست که با حکمت بی‌منتهاش زندگی هیچ کسی رو مثل جورچین مرتب و زیبا کنه. و اگه بخوای برای امروز زندگی کنی شاید فردا دیگه نباشی و هیچ چیز خوبی نباشه و هیچ دست مددگری نیاد از جا بلندت کنه. 
با همه‌ی اینا، من آلردی پلی‌لیست post-break upم رو تهیه کردم و آلردی چونه‌م رو بالا می‌گیرم و سینه‌م رو سپر میکنم و سعی میکنم آدم بهتری باشم چون
"I know some shit's so hard to swallow but I just can't sit back and wallow in my own sorrow"

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

احمقانه

احساس مسخرهای دارم، بعد یه هفته لپتاو رو باز کردم و بعد ۷ ماه بلاگرو تایپ کردم تو اون مستطیل سفید رنگ بالای بروزر. وقتی اینهمه وقت فاصله میفته نمیشه احساس حماقت نکرد. چشمم میخوره به اسم وبلاگم، که واقعا احمقانه ست و خجالت میکشم ازش، ولی خجالتمو میپذیرم و باش کنار میام، چون هرکاری کنی نمیتونی گذشته رو بندازی دور که البته این حقیقت باعث نمیشه سعی خودتو نکنی. ولی، بهتر که فکرشو میکنم، میبینم گذشته همین الانشم به ابدیت پیوسته -این واژه و کاربردش اینجا واقعا کنایهآمیزه.
...
من همیشه میترسیدم همه چی یادم بره. همیشه میترسیدم یه روز متوجه بشم یادم رفته کجا خیال بود و کی واقعیت شد. میترسم یادم بره کجای گذشتهی به ابدیت پیوستهم، که تنها بکآپش تو مغزمه -که اتفاقا اصلا قابل اعتماد و ضمانت شده نیست- بیرون از مغزمم اتفاق افتاده. این ترس مثل ترس از مرگ و پیری، فقط برا چند لحظه از ذهنم عبور می​کنه تا وقتی متوجه بشم و سریع حواس خودمو پرت کنم.
...
الان حتی بیشتر احساس حماقت می​کنم.


۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

Feel the hollowness inside of your heart, and it's all right where it belongs

شب‌ها سخت‌تر است، روزها که معاشرت می‌کنی و آدم‌ها را می‌بینی و محبت بیش از حد می‌کنی و به هر بچه‌ای که دیدی لبخند می‌زنی و به آدم‌های زیبا چند دقیقه خیره می‌شوی و بعد که سرشان را بالا می‌آورند دستپاچه  جای دیگری را نگاه می‌کنی همه چیز آسان‌تر است. تا موقعی که سرت شلوغ باشد می‌توانی فکرش را به جاهای دور ذهنت بفرستی و پیش خودت وانمود کنی که چیزی نشده است.
اما شب‌ها داستان متفاوتی دارد، شب‌ها که محرکی نداری مغزت را با آن  پر کنی فکرش از پاهایت می‌آید بالا و انگشتان سردش را به بدن تازه‌ گرم شده‌ات می‌کشد و باسن بزرگ و سنگینش را روی سینه‌ت، درست روی قلبت می‌گذارد و می‌نشیند، دست زیر چانه می‌زند و زل می‌زند به چشمانت.