۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

در کرختی

من همیشه فکر می‌کردم، کرختی که بیاد، باید داد بزنم همه جا و بگم به همه که جماعت، من کرخت شدم. یعنی حس می‌کردم آدمی که کرخت می‌شه، عمیق‌تر می‌شه، ناراحت‌تر می‌شه، و با منطق نوجوانانه‌ی خودم، خیلی چیز خفنی بود.اما الان واقعاً جز این زندگی نرم و آروم و نسبتاً مرتب و خوبم چیزی برام اهمیت نداره و اِنقَدَر  غرق جزئیات این روزمرگی ساده و خوشرنگ شدم که هیچ چیزی اذیتم نمی‌کنه. یعنی می‌کنه‌ ها، به اون حدی نمی‌رسه که وقتی که شب چشم رو هم گذاشتم و سریع خوابم برد و عمیق و بی‌رویا تا صب مثل بچه‌ها خوابیدم و صبش که چشمامو باز می‌کنم یادم بمونه. تازه الان می‌فهمم کرختی چیه، می‌تونم نه با افتخار، که بی‌حال و شرمزده بگم کرخت شدم. از خرداد تا الان دست به قلم نبردم و چرا؟ چون کرخت بودم، کرختی هم که واقعی باشه که حرفی نداره بزنه، یه کلام می‌گه بی‌حس شدم، مُرده شدم، سرد شدم. نه این که درویش شده باشما، احساس می‌کنم روز به روز دارم خنگ‌تر می‌شم، محتویات مغزم داره خشک می‌شه و کم کم  سیب‌زمینی می‌شم. اونم چون که کرخت شدم. درگیر بالا پایینای کوچیک و سطحی روزمره شدم و هر اشاره‌ای به سایر مسایل موجود کفرمو درمیاره.
ولی دیدم که انقدر تدریجی اومد و موندگار شد که حتی نفهمیدم که چطور شد که اینطور شد. یعنی یهو چشمتو باز می‌کنی می‌بینی دردناکی سایر مسائل موجود، مجبورت کردن در دایره‌ی محدود چیزای ساده‌ی اطرافت زندانی بشی.

۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

فالو یور فاکین دریمز


"We're trapped in the belly of this horrible machine, and the machine is bleeding to death"

بیشتر وقتا، فکر می‌کنم افتادم تو تله، تو تله‌ی زندگی کردن با قوانین دیگران و به شیوه‌ی دیگران، و وقتی که بهش بیشتر فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که چقدر من، چقدر همه‌مون به همین دام، به تمام بنداش وابسته‌ایم، چقدر ته دلمون به این نخا مدیونیم.  ما فکر می‌کنیم، بدون بسته شدن به بندای این دام، هیچی نیستیم و سعی می‌کنیم از زندانی بودن، یه معنایی بسازیم. همه‌مون یه جوری یاد می‌گیریم وسط همین تله زندگی کنیم و یه جوری اعتماد به نفس و خوشبختی و غرورمونو تامین کنیم. کسایی که خارج از این قاعده‌ها زندگی کنن، به طرق مختلف، به انزوا و حاشیه کشیده می‌شن و راستشو بخواین، نه من خیلی خارج از قواعدم، نه شما. یعنی، جدای اینکه یاد می‌گیریم تسلیم شدن و ساکت بودن آسون‌تره، فرار از تصمیم گرفتن هم به مراتب راحت‌تره. اینکه عقیده‌های آدمایی که گنده‌ترن رو بی‌چون و چرا بپذیریم، خیلی سریع‌تر از اینه که فرصت کنیم عقیده‌های خودمونو انتخاب کنیم و خیلی وقتا‌ هم تا آخرعمرمون نمی‌فهمیم که چقدر بازیچه‌ی سایه‌ی گذشتگان و ناشناسای شجاع‌تر از خودمون بودیم.
...
همچنین، به این فکر می‌کنم که دقیقاً چطور می‌شه که آدم از آرزوها و رویاهاش دست می‌کشه، همین که از یه عالمه نفر آدمو فقط یکی دو نفر خیلی باد می‌کنن و ماندگار می‌شن. آدم راه مطمئن‌تر و سریع‌ترِ رسیدن به آرامشُ انتخاب می‌کنه و خیلی راحت همه چی یادش می‌ره. و البته، یه عده احمق همیشه وجود دارن یه شکل‌های ناز و خوشگل‌موشگل مسخره، به دیگران بگن: 
Follow your dreams
و همه لبخند بزنن و به گشت زدن تو اینترنت ادامه بدن.
دنبال رویا‌ها رفتن، اصلا خوشگل موشگل و ناز و صورتی و پروانه‌ای نیست.

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

ترس‌های یک میانمایه‌ی طبقه متوسطی یا هاو دید آی استاپ بی‌اینگ آگلی

«گفتم من عقلم بیشتره، عاقلانه‌تر رفتار می‌کنم، بهتر نقاب می‌زنم و همه چیز را بهتر و با خونسردی بیشتری مدیریت می کنم، اما دلیل نمیشه نترسم، من همیشه می‌ترسم، همیشه احتیاط می‌کنم، بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی می‌ترسم، معتاد می‌شم به بازی فکری، کتابای مسخره، فیسبوک، توییتر، چون می‌ترسم، چون دنبال یه چیزی می‌گردم که حواسمو از ترسم پرت کنه.»
-
وقتی که کوچیک‌تر بودم، راهنمائی که بودم، همیشه فکر می‌کردم خیلی زشتم و ازونجایی که از بچگی یادمون داده بودن که تنها شیوه‌ی دختر و همزمان خوشبخت بودن، داشتن زیبایی بی‌نهایت و عاشق شدن در ۱۶ سالگیه -ارجاعتون می‌دم به انیمیشنای بی‌نهایت نوستالژیک والت‌ دیسنی-  ازین می‌ترسیدم که رویاهای بچگیم -که تو همه‌شون در سن ۱۶ سالگی، خفن‌ترین پسر شهر عاشق من که از قضا قشنگ‌ترین دختر شهر بودم می‌شد- به حقیقت نرسن و حتی بدتر، می‌ترسیدم که انقدر زشت باشم که هیچ وقتِ هیچ وقت، هیچکسی عاشقم نشه یا حتی بدترِ بدتر، انقدر زشت باشم که همه ی آدما همونقدری که من از دیدن خودم منزجز می‌شم از دیدنم منزجر بشن.
درست یادمه، وقتی عکسامو می‌دیدم، یا به آینه نگا می‌کردم از خودم می‌پرسیدم که چطور ممکنه کسی بخواد پیش من باشه؟ چرا آدما همچنان بام صحبت می‌کنن؟ بعدم همه چیو، همه کارا و رفتارای بد اطرافیانمو -راهنمایی جای مزخرفیه دوستای خوبم- می‌نداختم گردن خودم، گردن زشت بودنم، گردنِ جوشام، گردنِ دندونام و... .
وقتی اولین بار، کسی بهم گفت که قشنگم هم یادم نمی‌ره، باورم نمی‌شد، حتی فکر می‌کنم سر این مسأله باهاش دعوا کردم.
-
این ترسی که ازش صحبت می‌کنم، دو تا جنبه داره. من مثل خیلی از زنای دیگه، فکر می‌کنم زیبا نیستم، «زنونه» نیستم، کامل نیستم، به اندازه کافی، مهربون و لوند و دلفریب نیستم، من هنوز و همیشه می‌ترسم که کسی که بهتر و لوندتر و زیباتر از منه، خفن‌ترین پسرای شهرو از عشق من منصرف کنه، از پیری می‌ترسم، از مریضی می‌ترسم، از نگاه کردن تو آینه‌ی جیبی می‌ترسم.
-
جنبه‌ی دوم، ترس از کنترله، من از کنترل و اجبار، از مراقبت و تنبیه می‌ترسم، ازینکه لیست بلند بالای کارای ضد عرفی که انجام می‌دم لو بره می‌ترسم، من از ورود به دانشکده با شال می‌ترسم، از بوی کیف و مانتوم می‌ترسم، از صدای موتورحراست،  هر چادری بداخلاقِ مقنعه‌پوش که شبیه خواهران زینبه، از ون گشت ارشاد می‌ترسم از پیرمرد و پیرزنایی که فکر می‌کنن باید تذکر بدن، از برادران همیشه در صحنه بسیجی و از پدر مادر خودم می‌ترسم.
من گیر کردم بین این کنترل و اون کنترل، که متاسفانه مسیرشون متناقضه.

پ.ن. این یک متن اعتراضی نیست، ربطی هم به آزادی‌های یواشکی ندارد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

تکرار مکررات

حتماً برا شما هم پیش اومده که چیزارو ول کنین به حال خودشون، به امید تحول و تکامل خود به خودی همون چیزا، انگار که به قدری این تفکرایی که میدیا فرو کرده تومون، فرو رفتن تومون که باورمون شده مثل فیلما و سریالا، مثل داستانا، آدم بدا -که خوبم نگا کنی، آدم خوب و بدی وجود نداره، حتی طیفی هم به اون صورت وجود نداره یا اگه هم باشه دو سرش خوب و بد نیستن، دو سرش احمق و باهوش، ناسازگار و سازگارن- آخرش یه جا متحول می‌شن و برمی‌گردن به راه درست -که البته باز هم نمیشه گفت درست چیه و چی نیست.
خب بذارین اول کاری روشنتون کنم، تحول خودبخودی‌ای وجود نداره، اگرم وجود داشته باشه، در جهتی نیست که به دیدِ شما خوب و درست باشه. نه این که دنیا با آدم لج باشه و تف به این روزگار، بل اینکه چیزایی که ماهیتاً اذیتمون می‌کنن، یقیناً با انباشته شدن  بهتر نمی‌شن.
و خب، مشت کوبیدن و چنگ زدن به در و دیوار هم چیزیو عوض نمی‌کنه، در نهایت انگشتا و دستامونو به درد می‌اندازه.
تا وقتی پا نشیم و نزنیم به جاده‌های جدید، همه‌ی این راه حل‌های هوشمندانه -راه فرارای جدید، مُشت‌های جدید به دیوارای قبلی، منتها از زاویه‌های مختلف- فقط مچاله‌{تر}مون می‌کنه.

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

عجب وضعیتی شده

آقا واقعاً وضعیت کسشری شده، واقعاً واقعاً، بیش از دو ساعته که، هر ۱۵ ۱۶ نوشته‌ی درفت بلاگرمو باز می‌کنم، چند خط از قبل نوشته‌شده رو می‌خونم، مانند یک آدم عنِ واقعی با خودم حال می‌کنم و مغزم پر ایده می‌شه، بعد یکی صدام می‌کنه، یا تصمیم می‌گیرم آهنگو عوض کنم یا تکستی می‌آد پوووف! همه چی پودر می‌شه، در نهایت یکی دو خط اضافه می‌کنم بهشون و سیو می‌کنم و مثل یک اینسکیور لیتل بیچ واقعی از خودم بدم می‌آد- درست مثل وقتی که یه حرفیو مدت‌ها تو دلت نگه داشتی که با کلمات درس حسابی بگیشون، به محض اینکه به زبون می‌آری پشیمون می‌شی و حتی بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتی می‌رینی و حتی بیشتر از قبل دلت می‌خواد نیست و نابود بشی (همانطور که از شروع نوشتن این پست ده بار اصابم انقدر خورد شده که بستمش و بعد اصابم انقدر خورد شد که دوباره بازش کردم)- بعد همین وضعیت نوشتن باعث می‌شه تو یه چرخه‌ی واقعی نفرت و علاقه بیفتی هی از این بپری به اون و از اون بپری به این و باز از اول، مختص به نوشتنم نیستا، هر لحظه‌ای که هرکاری می‌کنی همین فکرو می‌کنی، وقتی می‌گم هرکاری یعنی هرکاری، برای مثال صبح که می‌خوای آماده شی بری دانشگاه، اول یه لباس می‌پوشی، بعد درش می‌آری، دوباره می‌پوشیش، وقتی برای مثال می‌خوای بری سر قرار که واقعاً پدرت در می‌آد، یه ساعت کرم می‌زنی، سایه می‌زنی، مداد چشم می‌زنی، اون رژ قرمزه رو که در اصل از خواهرت دزدیدی و واقعا خوشگل موشگل می‌کنه انسان رو می‌زنی، بعد فکر می‌کنی شبیه عروسای دهاتی شدی و همه رو پاک می‌کنی، بعد می‌ری دسشویی که مسواک بزنی می‌بینی شبیه مرده‌ها شدی، بعد دوباره می‌ری کمتر از قبل یخده آرایش می‌کنی، بعد که داری می‌ری بیرون تو آینه‌ی آسانسور پاک می‌کنی -"اه بازم یادم دستمال وردارم، خدا رو شکر که آستین دارم و رنگش تیره‌ست"- یعنی بدین صورت می‌شه که برخلاف قبل هر روز دیر می‌رسی و تو کل راه تو آینه‌ی تاکسی به خودت و قیافه‌ت نیگا می‌کنی و به اونا و اولین کلماتی که می‌خوای بگی و متن و لحن تکستات و سرتاپات فحش می‌دی -نه اینکه فکر کنین خدای نکرده با ازین در و دافایی هستیم که فقط به فکر قر و فرمونیما، آراسته بودن بخشی از دین ماست دوستان عزیز- می‌گیرین چی می‌گم؟ اینسکیور بودن دقیقاً این شکلیه، حالا هی برین مسخره کنین این و اونو، هی برینین به اعتماد به نفسشون، هی پدر مردمو دربیارین، برین دیگه. 
چی می‌خواستم بگم؟ هان، بحث انتقاد و نظر مردمم -هر نظری- در این داستان واقعاً جای تامل داره، اولاً که ناراحت می‌شین و مثل اینسکیور لیتل بیچای واقعی بغضتون می‌گیره، جدی می‌گما، بغضتون می‌گیره، بعد بستگی داره تو چه موقعیتی باشین، اگه مثلا بتونین پرخاش می‌کنین، اگه اعصابتون سرجاش باشه لبخند می‌زنین و به یاد می‌سپرین و نگه می‌دارین واسه قبل خواب، اگه رم بتونین با یه انتقاد شوخی‌طور اطمینان پیدا می‌کنین که تنها کسی نیستید که شب فکر واسه کردن داره (هار هار هار).
همه‌ی اینا باعث می‌شه همه به شما به چشم آدمای گه بداخلاقی نیگا کنن که با هر حرفی از کوره در می‌ره و کینه‌ای و ایناست، درحالی که شما فقط یک آدم ضعیف و ترسو هستید.
خلاصه‌ی مطلب اینکه، ما آدم گهِ بداخلاقی نیستیم، خسته‌ایم.

پ.ن. دور ور ندارین حالا، برا جذابیت بیشتر اغراق مغراق کردم.
پ.ن. ۲. این "خسته‌" جمله‌ی آخر متن اصلی به باقی متن نمی‌خونه، منم می فهمم، ولی واقعاً سنگینه برام بیام بگم ضعیف و ترسوئم و ازونجایی که همیشه خسته‌م دروغ هم نگفتم. 
پ.ن.۳. بچه‌ی همسایه بالایی از ساعت ۹ شب داره بالای اتاقم داره می‌دوئه و واقعاً واقعاً دلم می‌خواد پاهاشو بشکونم که البته واقعاً بی‌ربطه.

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

As I Lay Smiling

عصر چارشنبه سوری -همین امروز- رفتیم خواهرو برسونیم به محلِ قرارش، قبلشم کاری داشت که بایستی می‌رفتیم طرفای سهروردی، توی مسیر از پر رفت و آمد‌ترین محلاتِ تهران -برای من- رد شدیم، فاطمی، مطهری و بعد از اونم از بلوار کشاورز و میدون ولیعصر و خیابون و میدونِ انقلاب. جدای اینکه تقریبا هیچوقت این مسیرو توی ماشین -غیر از تاکسی و اتوبوس- نگاه نکرده بودم، هیچوقت تو همچین خلوت و آرامشی ندیده بودمشون، تو بلوار کشاورز پرنده پر نمی‌زد، حتی کسی آتیش روشن نکرده بود و ترقه پرتاب نمی‌کرد، نورِ زرد چراغای خیابون کف بلوارُ روشن کرده بود و یه پیرزنِ گدایی روی نیمکتای وسطش، پشت به خیابون نشسته بود. موقعِ برگشتنی، همه ازین بالنای کوچیک خریده بودن و روشنش کرده بودن. آسمون پر بود از ستاره‌های زردِ متحرک.
*
و من به تعلیق فکر می‌کردم. این عید شرایطی فراهم شد که توی خونه بمونم. انگار همون چیزی که می‌خواستم دقیقا افتاده توی دامنم. ۲ هفته فرصت برای استراحت دادن به جریانای همیشگیِ دانشگاه و دیدارِ دوستا و اینا. که انقدر بدیهی فرضشون می‌کنیم که یادمون می‌ره چه حسی قراره بهمون بدن. انگار که واقعاً می‌شه جریانای بیرونی رو به تعلیق دربیارم و غرق شم توی جریانای درونیِ خودم.
*
هفته‌ی پیش، به دلایلی، وحشت‌زده شده بودم. نمی‌تونم بگم چقدر و چطوری، ولی از ترس می لرزیدم و حتی نمی‌تونستم نگاهمو ثابت به جایی بند کنم. فکر می‌کردم یهو، وسط صحرای عجیب غریب و ناشناخته‌ای، سرمو از زانوام بلند کردم و هیچی یادم نمی‌اد، یادمه که تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که یه چیزِ آشنایی رو احساس کنم. پریدم رو گوشی و دشتِ گریانِ النی روپلی کردم. 
بعدتر، داشتم فکر می‌کردم به امنیتِ خونه. اینکه اصلاً اهمیت نداره چقدر از خونه و خانواده گریزون و وحشت‌زده‌ باشیم، شبا، یا وقتای مریضی و ترس و ناراحتی و غم، تنها فکری که آروممون می‌کنه تصویرِ آرامش‌بخش و گرم و نرمِ خونه و اتاق خوابمونه.
*
حالا فکر می‌کنم به اینکه ۲ هفته قراره توی خونه، اتاق خودم بمونم و برای خودم، تنها زندگی کنم، و نمی‌تونم از فکرش لبخند نزنم. 
---
بنده صراحتاً اعلام می‌کنم گه خوردم. ۹ فروردین ۹۳

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

-Gave up my worries for "one" good thing-

اگر قرار باشه تقسیمی صورت بگیره، تقسیمش می‌کنیم به تکه‌تکه‌هایی از از احتمالاتِ بی‌شمار و انتخاب‌های بی‌شمار، اگر لحظه‌ای این انتخابُ نمی‌کردیم و اون یکی انتخابُ می‌کردیم چقدر مسیر عوض می‌شد؟ اینکه الان در این نقطه ایستادیم و خوشحالیم یا نه چقدر به تصمیمِ تعیین‌کننده‌ی اون روزمون برمی‌گرده؟ و این بحثِ طولانی و کلیشه‌ایِ اختیار و آزادی و جبر. اگر فقط، فقط به تمامِ احتمالاتِ ممکن فکر کنید، از تنوع‌شون و تعیین‌کنندگی تک‌تکشون مختون سوت می‌کشه. جدای بحث اینکه توی چه جای شگفت‌انگیزی زندگی می‌کنیم و بحث اینکه چقدر تخته‌هایی که روشون راه می‌ریم سست و لغزنده‌ن، اینکه چــــقـــدر می‌تونستیم آدمای دیگه‌ای باشیم و زندگی‌های دیگه‌ای داشته باشیم هولناکه. 
So many people so many dreams, any of which could be me
و اینجاست که بحث ترس و نگرانی سر بر می‌آره، در این بلبشوی اتفاقات و احتمالات و انتخابات، چقدر جای نگرانی و احتیاط و ترس هست یا اجازه داره که باشه؟
وتا کجا می‌شه که ریسک نکرد، واسه چی؟ چیزی غیر از توهمِ آینده‌ی تضمین‌‌شده‌ای که لزوماً خوش هم نیست، فقط به طرزِ آرامش‌بخشی مثل الان و پیش از الانه. و البته که هیچ تضمینی وجود نداره که تا ابد همین‌طور یکجور و آشنا و آرامش‌بخش بمونه.
شاید انتخاب‌هایی باشن که پشیمون باشیم ازشون، و شاید انتخاب‌هایی باشن که جایی برای جبران باقی نذارن برامون. اما چقدر مهمه؟ زندگی ۶۰ ۷۰ ساله‌تونو داشته باشین و این انتخابا و احتمالا.
و اینکه چقدر می‌ارزه که برای حفظِ  توهمِ آینده‌ی تضمین‌شده‌تون، دستتونو دور و عقب‌تر از خواسته‌هاتون نگه دارین؟

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

اگر دوستان اجازه دهند ما هم کمی گه بخوریم

آقا افتادیم به گه‌خوری، نه ازون گه‌خوریا که اول یه گهی می‌خوری بعد پشیمون می‌شیدا، از اون گه‌خوریا که می‌افتید به گه‌خوری و هی در عرصه‌های متفاوت و دربرابر آدم‌های متفاوت و گوناگون گه‌های بزرگ‌تر از دهانتون می‌خورید ولی پیشِ خودتان می‌دانید که دارید گهِ اضافی می‌خورید و بهتر است دهانتان را ببندید و بیش از این خودرا خجالت‌زده نکنید. الان هم هی به طرز عصبی بین همه‌چی نیم‌فاصله می‌گذاریم بعد پشیمان می‌شویم و پاکشان می‌کنیم. 
خلاصه که از صب تا عصر در عرصه‌های مختلف گه می‌خوریم و وقت تلف می‌کنیم و عصر که می‌شود سعی می‌کنیم گه‌خوری را متوقف کنیم و خبرمان کتاب‌متاب بخوانیم که یه‌وقت نخوانده و ندیده و خفن‌نشده از دنیا نرویم. که این هم به یاری خداوند منان محقق نمی‌شود و از عصر تا شب هم گه می‌خوریم. بعد شب هم خواب‌های عجیب‌غریبِ سورئال مورئال می‌بینیم و تا صبح دهنمان سرویس می‌شود و فردا صبح اولین کارمان بعد از چک کردن و ساعت و مشمئز شدن از نور خورشید که چشمانمان را می‌گاید این است که خوابمان را جایی یادداشت کنیم که خدایی نکرده از یادمان نرود و خدایی‌ناکرده بساط گه‌خوری فردامان به هم نخورد.
...
حقیقتش من نمی‌دانم شما هم احساسش کرده‌اید یا نه، چیزی این وسط گم شده است. شاید هم چیزی هم گم‌ نشده باشد، حداقل چیزی باعث شده همه‌ش احساس کنیم که چیزی گم شده است و چیزی بیخ گلویمان را چسبیده و تا هنگامی که تا خرخره وقت تلف نکنیم و گه نخوریم ولمان نمی‌کند، شب‌ها که دیگر همه ظرفیت‌هامان تا لبه پر شده‌است دستش را از گلومان برمی‌کشد و جایش را به این افکار پدرسگ می‌دهد و اگر بیش از گه‌خوری و وقت تلف‌ کردن دهنمان را سرویس نکند به کمتر از آنهم راضی نیست.
اینطور می‌شود که با اینکه همیشه، حتی وقت‌های نشستن سر کلاس و در تاکسی و اتوبوس و هنگام طی کردن فاصله‌های دانشگاه تا خانه و بالعکس و دانشگاه تا کافه و رستوران و اکبر مشتی و این‌ها خوش می‌گذرانیم باز هم خوشحال نیستیم. باز هم سر همه‌چیز غر می‌زنیم و شب که سر بر بالش می‌گذاریم بدن‌مدن‌مان جوری درد می‌گیرد که انگار داشتیم فیل هوا می‌کردیم یا چاه می‌کندیم.
...
تصویرآدم مسئولیت‌پذیری -که حواسش به همه‌جا هست و می‌تواند مفید باشد و چیزی بالاتر و بیش‌تر از یک کالبد تنبل در حال خور و خواب است- و من از خودم داشتمش مدتی است که به گا رفته و من فهمیدم که همچین تصویری اگر روزی هم جاییش به واقعیت می‌خورده الان هیچ‌جایش به واقعیت نمی‌خورد. اگر شانس و تا حدی وراثت و محیط همین‌قدر خوب و مقبول بودن را هم در اختیارم نمی‌ذاشت همین انقدر بهم لطف نمی‌شد، برای چیز‌هایی که اصلاً نیستم ستایش نمی‌شدم و موقعیت‌ها و امکاناتی که اکنون دارم را نمی‌داشتم.

با تشکر ازینکه اجازه دادید ما هم کمی گه بخوریم.
پ.ن. ضمیر اول شخص جمع دلالت بر جنبه‌ی فان ماجرا و نوشتن به شیوه‌ی بچه‌های دبستانی دارد و خدایی نکرده کسی جز خودم را نشانه نمی‌گیرد.

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

And the fear still shakes me...

این جور وضعیت هوا -سرمای عجیب‌غریب شدید، برف، طوفان و سیل و ...- تا استخونم رو از ترس می‌لرزونه، چنین وضعیتی، نمایشِ تمام‌عیار قدرتِ چیزیه که هرجور حساب کنیم و تا هرجا که باد کنیم، باز هم دستاش خیلی خیلی بلندتر و کاراتر از دستای ماست، طوری که حس می‌کنی ریزی، ریزی و تمام چیزهای جهان زیادی بزرگن برات، انگار یکراست از مهد کودک آوردنت وسط هال و پذیرایی غولا و حالا مجبوری همراهشون سر میزای بزرگ و عجیبشون بشینی و با قاشق چنگالایی که هم‌اندازه‌ی هیکلته غذا بخوری. انگار قدر دونه‌های برف ناچیزیم و جایی خارج از محدوده‌ی تخت و اتاقمون برامون امن و آشنا نیست.
.
قبل از خوابیدن، به عادتِ باقی‌مونده از بچگی و ذوقِ برف، از پنجره‌ی پذیرایی خیابونِ پوشیده از برفُ تماشا می‌کردم، دو تا جوون توی رستورانِ خیابون روبرویی سیگار می‌کشیدن و در رستورانُ می‌بستن و سمت دیگه‌ی خیابون، درست زیر پنجره، سه مرد که به لباساشون می‌خورد کارگر ساختمونی باشن لرزون و خیس و سفید از برف با احتیاط عبور می‌کردن. از این احتمال، از این امکان بالقوه که چطور می‌تونستم جای هر ۵ تای اینا باشم وحشت کردم.
.
ما روی تخته‌های نامطمئن و سستی قدم می‌ذاریم. تخته‌هایی که روی غبار بنا شدن، هیچ‌چیزی قدر لحظه‌ای که الان توی مشتمونه و الان دیگه نیست واقعی و ملموس نیست. 
"Seize the day, Carpe Diem."
به ن. :) 

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

از خواب که بیدار می‌شد، قبل از روشنی کامل آسمان و طلوع کامل خورشید، پیش از آنکه مسواک بزند یا سیگاری روشن کند، یا حتی ژاکت مندرس بنفش دست‌بافت چرکش را به تن بکشد که درد کلیه‌ها و سیخیِ موهای تازه روییده بر دستانش را بخواباند، جلوی آینه می‌ایستاد و به چشم‌ها و لب‌های پف‌کرده و پوستِ صورتش که صبح‌ها، در نور مایل خورشید رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید زل می‌زد، حتی پیش از آنکه مادرش، یا برادرش یا بعدها شوهرش از خواب بیدار شوند و به هر علتی نامش را صدا بزنند یا صبح‌بخیر مهربان و آرامی بگویند یا به دنبال جوراب و پیراهن اتو شده‌ی سرمه‌ای یا سبز یا سفیدشان سر همدیگر و او فریاد بزنند، و همزمان با خواندن اولین پرنده‌های ساکنِ درخت‌های تهِ کوچه، از خواب بیدار می‌شد و جلوی آینه می‌ایستاد. یادش نمی‌آمد که برای اولین بار، چطور و به چه علت یک ربع تمام، به تصویر ژولیده و پیچیده در لباس خوابِ خود، آن هم با چشمانی که معمولا از بی‌خوابی و سردرد و نور به زور باز می‌شدند و اشک‌آلود و سرخ بودند، زل زد، حتی بعد از گذشت آن‌ همه سال (حتی مطمئن نبود به سال‌ها می‌رسد یا نه)، یادش نمی‌آمد اولین بار کی بود. حتی به درستی نمی‌دانست چه اتفاقی در این نگاه خیره‌ی ربع‌ساعتی می‌افتد. صبح‌ها، قبل از طلوع کامل خورشید و البته بعد از تاریکی شب، پرتوی باریکی از نور خورشید از لابلای پرده های پرده‌های سفید و سبز اتاقش، فرشِ ماشینی طرح تبریزِ کف اتاق را روشن می‌کرد، پرزهایش در نور می‌درخشیدند و قرمز و سفید و سبزش، قرمز و سبز و سفید دیگری می‌شدند، انگار که تکه‌ای از کف‌پوش خانه‌ای در آخرین طبقه‌ی بهشت، منتقل شده باشد به کف خانه‌ی تاریک و کثیفی در مرکزِ تهران. 
مدتی گذشت تا یاد بگیرد تنش را زیر این نور قرار دهد و به خطوط و سایه‌هایی که بر استخوان‌ها، موها و پوستش می‌افتد نگاه کند، تمام پستی‌بلندی‌ها، کبودی‌های احتمالی، زخم‌ها را به دقت بررسی کند و پیر شدن روز به روزش را تماشا کند، فکر می‌کرد اگر روزی دست از تماشا کردن بکشد، فردایش غافل‌گیر خواهد شد، زخمی، چروکی، ورم یا کوفتگی‌ای جایی پیدا خواهد و زندگیش را به هم خواهد ریخت. از وحشت اینکه پیری و شروعِ پایان زندگی، غافلگیرش کند تمام جزئیات را به دقت ثبت می‌کرد، جزئیاتی که همان یک ربع ساعتِ صبحِ خروس‌خوان به یادش می‌ماند و تا ربع ساعتِ مشخصِ   روزِ بعد جایی پشت همان پرده‌های غبارآلودِ روشن، و روی همان تکه‌ی درخشان فرش پنهان می‌شد.