۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

قسمت دوم- طعمِ شیرینِ تکرار

سعید همیشه می‌گفت:"تو تکراری‌ترین آدمِ روی زمینی، انقدر که نقشِ تکرار تو زندگیت پررنگه رنگِ هیچ چیزِ دیگه‌ای نیست." چطور می‌توانی ۷ ۸ سال با همین مدلِ مو، همین نوعِ لباس‌ها، نوعِ موسیقی یکسان، غذاهای یکجور (هفته‌ای یکبار پیتزا، رستورانِ مشخصِ   قدیمیِ نزدیکِ خونه، برنامه‌ی ثابتِ غذایی برای باقیِ روزهای هفته، مبتنی بر تامینِ مواد مغذی لازم)  کتاب‌های تکراری و فیلم‌های تکراری. روزی دوبار دوش گرفتن در آبِ نسبتا گرم، هفته‌ای دوبار شستن موها، ۲ هفته‌ یک بار آرایشگاه و مرتب کردنِ موها. این تکرار گره خورده بود با نظمِ عجیبِ زندگیم، تنها به این طریق بود که ۷ ۸ سال پیش می‌توانستم عاقل و سالم بمانم. برنامه‌ریزی برای ثانیه ثانیه و روز به روزِ زندگیم، فهمیده بودم فقط با حفظ این نظم و ترتیب و لبخند زدن و ادب داشتن و کامل بودن است که می‌توانم موفق بشم گذشته را پس بزنم و به آن "یو گات یور هول لایف اِهِد آو یو" برسم. مثلا خوب خبر داشتم که خیانت می‌کند و دوست دختری جوان‌تر و احتمالا زیباتر و لوندتر از من دارد، اما بندِ بودنِ من است، به خاطر تمامِ کامل بودن‌ها و عصبانی نشدن‌ها و حمایت‌های بی حد و حصر و گاهاً بیش از حدم و علاقه‌ای که می‌دانست از سرِ تکرار تمام نخواهد شد و به خاطر چیزی که عذابِ وجدان می‌خوانیمش. من هم خوب می‌دانستم فقط با چنین کامل‌بودن و مهربان بودنی است که می‌توانم ارتباط خود با دیگران را حفظ کنم و وادارشان کنم دوستم بدارند، دورتر از این سطحِ بی‌نظیر زیبایی و خوش‌رفتاری و کمال چیزی نبود که به خاطرِ آن دوستم بدارند، مدت‌ها بود که رگ‌های حیاتیِ مغز و فکرم را به دست خود بریده بودم و عذاب وجدانی هم ازین بابت احساس نمی‌کردم. 
اما آن جا، پیچیده در سوییشرتِ گرمِ صاحبٍ موبایل و در حالِ دود کردنِ کملِ آبی، با زخم‌های سوزاننده و مهتابِ تابنده بر پاهای لخت و کثیف و کتونی‌های گلی، نه اثری از آن نظمِ کامل به چشم می‌خورد، نه از آن رشته‌های بریده شده‌ی افکار و نه آن طعمِ شیرین و آرامش‌بخشِ تکرار، تنها احساسِ باقی مانده -گذشته از درد و سرما و گرسنگی- احساسِ علاقه بود -که تازه بعد این همه سال فهمیدم نقشی از تکرار نداشته است-و آرامش، آرامشِ محض، آرامشِ محض درک کردنِ اینکه برای همیشه آن خانه‌ی تهِ بن‌بست با تمام آن روزهایی که همه مثلِ هم بودند را ترک کرده ام و حتی اگر می‌خواستم دیگر نمی‌توانستم از آن نقاب‌های دروغین به صورت بزنم، و آرامشِ اینکه تمامِ ترس‌هایی که تابحال داشته م یکجا اتفاق افتاده اند و بارِ دومی در کار نخواهد بود.
کیفِ نرم را زیرِ سر گذاشتم، پاهایم را در شکمم جمع کردم تا صدایش را بخوابانم و با فکرِ اینکه باید جایی کار پیدا کنم و در اولین فرصت لباسِ مناسب پیدا کنم به خواب رفتم. 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بوم بوم بوم بوم بو ب ... ، میشنوم!

Unknown گفت...

هولدن کالفیلد