۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

خالی

به خودم می‌گم باید آدم بهتری بشم، باید یاد بگیرم از تاریکی/تنهایی نترسم، باید لپتاپمو، اتاقمو بیشتر مرتب کنم. بیشتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم، ورزش کنم و برگردم به آدمی که دور کمرش چربی نداشت، حداقل جوری که اندازه شلوارا و دامنام بشم. باید یاد بگیرم آشپزی کنم و پیچیدگی‌ای روابطم با دوستای معمولی و دوستای غیر معمولیمو به طور کمتر مزخرفی هندل کنم، باید یاد بگیرم جواب آدمارو بدم، عوض اینکه پشت سرشون مزخرف بگم، باید صدای اوریجینالمو پیدا کنم، باید کمتر دل‌نازک باشم و سر هر مزخرفی اشک نریزم، چون ظاهرا بعد یه مدت اشک ریختن ارزش خودشو از دست میده و واسه ملت عادی میشه و دیگه تخمشونم نیست که انقدر ناراحتت کردن که اشکت دراومده.
ولی هیچ کدوم اینا آسون نیست عزیزم، هرچقدر که من آدم بهتری بشم یه چیزایی هست که دست من نیست و می‌دونی چیه؟ تو احتمالا راست می‌گی که من نیدی و پرخاشگر و بی‌محبت و فلان و فلانم و احتمالا به همین خاطر بود که انقد ناراحتم کردن. 
من همیشه می‌ترسیدم که آدما من واقعی رو ببینن و ازم دور بشن، الان می‌بینم که من واقعی ای نیست، و اگرم باشه خالی‌تر از این حرفاس که دیدنی باشه (این جملات شعاری‌ای که می‌گن که خودت باش و فلان و اینا، رایت؟) حالا اگرم کسی دیدش، نمی‌شه انتظار داشته باشم که باهاش خوب برخورد کنه و سر هر چیز کوچیکی نکوبونتش تو سر آدم.

آدما بدجنس می‌شن، با عزیزترین آدماشون بدجنس میشن و می‌دونی،
 باید یاد بگیرم با تنهاییام کنار بیام.

۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

Days of our shitty lives

آنقدر گریه کرد تا دیگر اشکی برایش باقی نماند و بعد از آن باز هم گریه کرد، آنقدر که دیگر چشمانش میسوخت و فکش به قدری درد میکرد که انگار با هر حرکتی میله به آن فرو میکردند. قلبش درد میکرد و نفسش تنگ میشد، بعد به آرامی برخاست و صورتش را شست، یک لیوان آب خورد و خود را برای مناسک روزانهی زندگی آماده کرد. سعی کرد پف چشمانش را پنهان کند و سردردش را کاهش دهد سعی کرد از گلوی فشرده شده از بغضش لقمهای صبحانه عبور دهد تا بتواند بقیهی روز به خوبی ایفای نقش کند، به وا دادن فکر کرد، به تسلیم شدن، به از بین بردن خود و پایان دادن به این برنامهی مسخره.
میدانست دنیا به آخر نرسیده، میدانست که خورشید چند ساعت دیگر دوباره در میآید و چند ساعت بعد از آن غروب میکند، میدانست که طبیعت و کائنات مثل قبل خواهند زیست و نه تنها مسائل او، بلکه تمام این بمبگذاریها و کشت و کشتارها و حتی نابودی انسان و تمام مسائلش هم هم فرقی به حال آنها نمیکند.
اما نمیدانست که میخواهد تا آخرین لحظهی زندگی کوتاه خودش سوگواری کند یا نه، و دلیلی هم برای سوگواری نکردن نداشت.

۱۳۹۴ اسفند ۱, شنبه

Would things be easier if there was a right way, honey there is no right way (seeking closure)

من همه‌ش سعی می‌کنم به خودم بگویم که حتی اگر بدون من خوشبخت باشد و بتواند به کسی به اندازه‌ی من عشق بورزد نباید عصبانی بشوم و بترسم و بخواهم در خواب بالا سرش ظاهر شوم و حضورم را به یادش بیاورم. من سعی می‌کنم که بزرگسالانه رفتار کنم و به روی خود نیاورم.
من حسرت تمام ساعت‌هایی را می‌خورم که می‌توانست باشد و اکنون نیست، حسرت تمام آدم‌هایی که فراموشم کرده‌اند و تمام راه‌هایی که می‌توانستم بروم و نرفتم. اگر بخواهم پیش‌تر بروم، دلم تنگ تمام جنبه‌های ناخوشایند زندگی با آدم‌هایی است که تنهایم گذاشتند یا تنهایشان گذاشتم.
شاید بهتر باشد هیچوقت هیچ دوستی‌ای را تمام نکرد. یا اگر تمام کردی کاری کنی که هیچوقت هیچ‌جایی اثری از آدم‌هایی که دوستیت با آن‌ها تمام شده است نبینی. یا کاری کنی که هرلحظه‌ای که دلتنگ کسی شدی جوری مطمئن شوی که دل آن آدم‌ها هم برای تو تنگ شده است.
حتی وقتی که رفتی، بگو که به یادم خواهی داشت، و دلت برای لبخندم تنگ خواهد شد و فکر اینکه بدون تو خوشبخت باشم و یا به کسی به اندازه‌ی تو عشق بورزم عصبانیت می‌کند و می‌ترساندت و باعث می‌شود بخواهی در خواب بالای سرم ظاهر شوی و حضورت را به یادم بیاوری. 

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

۳:۱۸ دقیقه ب.ظ.

گرما داشت تهوع‌آور می‌شد، گیسو دیگر حتی سعی نمی‌کرد خنک شود، به پهلو دراز کشیده بود و به صفحه‌ی موبایلش زل زده بود، از لای پنجره‌ی نیمه باز هال بوی دود و آتش می‌آمد و پشه ای در دور لوستر شکسته که نصف چراغ‌هایش خاموش بود بی رمق پرواز می‌کرد، چند حلقه موی فر به پیشانیش چسبیده بود و جایش می‌خارید. بوی دود و عرق و قرمه‌ سبزی مانده می‌آمد. گیسو فکر می‌کرد که دیگر حتی نفرتش از قرمه‌سبزی، اکنون محلی از اعراب ندارد. نفرتی که روزی معتقد بود حقیقی‌ترین نوع نفرتی است که هر آدمی‌ می‌تواند در زندگیش تجربه کند. اکنون دنیا به پایان رسیده بود و وقتی قرار است چند ساعت دیگر تبدیل به جسدی بوگندو شوی حتی می‌توانی لب‌های دشمن قسم‌خورده‌ات را عاشقانه ببوسی.
 آدم‌هایی هستند یا بودند که می‌خواهند در آخرین ساعات زندگیشان لذت ببرند و زیبا باشند و بوی خوب بدهند و بهترین لباس‌هاشان را بپوشند. اما برای گیسو -به سادگی- مهم نبود. آدم‌هایی هم بودند که ترجیح می‌دادند اختیار امور را به دست خود بگیرند و قبل ازینکه دست سرنوشت قلبشان را متوقف کنند خودشان کار را تمام کنند. بهتر است بگوییم در این ساعات آخر تنبلی عجیبی بر گیسو مستولی شده بود، و حال و حوصله فکر کردن به فلسفه‌ی خودکشی را نداشت. کامو می‌گوید آدمی هر لحظه دارد قضاوت می‌کند که آیا باید خودکشی کند یا به زندگی ادامه بدهد و گیسو به سادگی حوصله قضاوت نداشت، شاید هم قضاوتش را کرده بود.
 شاید اگر هالیوود بود او هم اکنون باید می‌رفت کل زمین را به دنبال مردی می‌گشت تا با هم نسل آدمیزاد را ادامه دهند، گیسو به احتمال جوزدگی هالیوودی هم فکر کرده بود و کلت پدرش را پر کرده بود و گذاشته بودش روی زمین، بغل دستش. گونه‌ای که خودش خودش را آتش بزند لیاقت بقا ندارد.
دستش را دراز کرد، سیگار نیم سوخته‌ای از کپه‌ی ته سیگار ریخته روی زمین پیدا کرد و آتش زد. تصور کرد که آخر عمری  شده صاحب اختیار آدمیزاد و ازین تصور خنده ش گرفت، دود پرید به گلویش و سرفه اش گرفت، موبایلش صدا داد، قفلش را باز کرد و دید پیام اتوماتیک یکی از بازی‌های روی موبایلش است. باز خنده اش گرفت. کاش حداقل روبات نسل انسان را ورمیداشت، اینطوری آن همه فیلمی که در این مورد ساخته شده بود اعتبار جالبی پیدا می‌کردند، با خود فکر کرد اعتبار پیش چه کسی؟ و مانند ستاره‌های سینما پوزخند زد. 
فکر کرد که بامزه می‌شد اگر گروهی آدم‌فضایی‌ از پشت شیشه‌ی عجیب غریب گردِ فضاپیماشان به او زل زده بودند و منتظر بودند او بمیرد تا بیایند و زمین را تسخیر کنند، بعد به این فکر کرد که چه کسی می‌داند و چه کسی وجود خواهد داشت که بداند؟ و پوزخند بر لب قفل موبایلش را باز کرد:
۳:۱۸ دقیقه‌ی بعد از ظهر، زمانی غافلگیر کننده برای پایان عمر بشر.